سال هزاروسهصدوشصتوچهار شمسی.
ساعت هشت صبح، استاد طاهری به خانهی مادر محمد آمد و به او گفت که محمد باید در صف اول مجلس امروز باشد. نوار تکهیی سرخی را به مادر محمد داد و گفت: «یا حسین شهید است. این را به پیشانی محمد بسته کن.»
محمد، تنها پسر جواد رمضانزاده در صف جلوی مجلس، در کنار خود استاد طاهری، نشسته بود. نوار سرخ یا حسین شهید بر پیشانیاش. ساعت ده شده بود و دستههای عزاداری از قریههای دور میرسیدند. برادران باغ، برادران سرچشمه، برادران گودالا، برادران شاهکلان… با رسیدن هر دسته پسر نوجوانی که پشت میکروفون بود چیغ میزد: «برای دستهی عزاداری گودالا صلوات/ برادران سرچشمه را با صلوات بلند همراهی کنید/ یک صلوات محمدی برای برادران باغ…» از کنارهی مجلس صدای قاری عبدالباسط پخش میشد. کسی فیتهی عبدالباسط را از تیپ بیرون آورد و فیتهی دیگری گذاشت. صدای نسبتا شاد «شهیدم من، شهیدم من/به کام خود رسیدم من» مردم را از خلسهی آواز عبدالباسط بیرون آورد.
سالگرد شهادت جواد رمضانزاده بود. جواد رمضانزاده یک سال قبل در شیلهی ماران جان خود را از دست داد. او با دو نفر دیگر وظیفه گرفته بودند که چهلوپنج دقیقه قبل از شروع عملیات (در ساعت چهار صبح) بروند و ببینند که نیروهای دولتی هنوز در دهانهی شیله هستند یا رفتهاند به داخل پُسته. جواد و همراهانش تا نزدیک محل نیروهای دولتی رفتند و دیدند که کسی آنجا نیست. برگشتند. هنگام برگشت پای جواد در بتهیی گیر کرد و پیچ خورد. تعادل خود را از دست داد، با سمت راست بدن خود بر زمین خورد و سه چهار پهلو پایین غلتید. وقتی که بلند شد صدای انفجار هوا را چاک چاک کرد. ضابط به همراه دیگر خود گفت: «مین زدش.» هر دو روی زمین خوابیدند. شلیک دَشکه و زیکویک و کلاشنیکف از پسته شروع شد. ضابط و همراهش شروع کردند به دویدن بهسوی کوه. ضابط میدانست که نیروهای دولتی تعقیبشان نخواهند کرد. پشت سنگ بزرگی نشست و به همراه خود گفت: «فکر میکنی زخمی شده باشد؟» همراهش گفت: «از صدای مین نفهمیدی؟ جیپی بود. تا حال کسی از مین جیپی زنده برآمده؟» ضابط میدانست که جواد زنده نمانده. زنده نمانده که هیچ، حتا قطعات بدنش هم پیدا نخواهند شد.
استاد طاهری سخنرانی میکرد. صدایش را باد میبرد. هیچکس گوش نمیداد. همهی دستههای عزاداری مشغول آخرین رأیزنیها بودند تا از رقیبان پیشی بگیرند. دستهی عزادارای گودالا معمولا برندهی این رقابتها بود؛ اما امسال نوحهخوان اصلی گودالا، ضیا، مریض شده بود و کسی که بهجای او تعیین شده بود هیبت او را نداشت. ضیا اگر مریض نمیشد، در سالگرد شهید رمضانزاده قیامت میکرد. دلیلی داشت که به او بلبل گودالا میگفتند. تا صدای ضیا فیلتر بلندگو را میلرزاند، قلب مردم هم از هیجان به حلقشان میآمد. آن روز مجلس سالگرد خیلی سرد و بیمزه گذشت. جان این مراسم ضیا بود که نیامده بود. نوحهخوانی یک سلطان داشت و سلطانش ضیا بود. آن روزها ضیا هر شب تب میکرد و تا ساعت ده یازدهی روز بعدی حالش بد بود. بعد تب برای چند ساعت رهایش میکرد. چهارده روز بود که این چرخه تکرار میشد. ضیا زرد و نزار شده بود.
سال هزاروسهصدوهفتادوهفت شمسی.
ضیا برای هفتمینبار در یک سال به کویته پاکستان رفته بود و برگشته بود. در ششبار گذشته از مردم محل فقط تحسین شنیده بود. کاکایش در مجالس کلان از او بهعنوان «ضیای ما» یاد میکرد. آن «ما»ی نسبت را اضافه میکرد تا برای کسانی که احتمالا نمیدانستند او با ضیا نسبتی دارد قضیه را روشن کند. ضیا البته در کدام عرصه قهرمان نبود. فقط در روی یک سال ششبار به کویته رفته بود. دیگران جرأت نمیکردند از بازار محل دورتر بروند. برای همین، همه از او ستایش میکردند. از غزنی تا قندهار تا کویته رفتن به این معنا بود که یا از طالبان نترسی یا طالبان ترا نشناسند یا بشناسند و کاری به کارت نداشته باشند.
همهی اینها مایهی ستایش بود. نترسیدن از طالبان شجاعت بود، از چشم طالبان ناشناخته عبور کردن مهارت بود و طالبان را متقاعد کردن که کاری به تو نداشته باشند سیاست. ضیا اگر دلیر بود، اگر ماهر بود و اگر زبان طالبان را خوب میفهمید، در هر حال به کویته میرفت و از آنجا با خط و نشانی به وطن بر میگشت. رنگ تیره و دماغ کشیده و ریش بلند نیز کمکش میکرد-شاید. چشمان خود را سرمه میکشید. کلاه پیشپارهی شیشهدار بر سر میگذاشت. بلبل گودالا در تمام سالهای نوحهخوانی خود یک قران پاداش نگرفته بود. حالا همه به زور به او پول میدادند. پنجصد این، هزار آن، دو هزار آن دیگری. حتا کسانی که هیچ نیازی به کویته رفتن او نداشتند، در همهی میهمانیهای خود او را دعوت میکردند. کاکایش تنها با همان «ضیای ما» گفتن شهرت و قدرتی پیدا کرده بود. ضیا دوست نداشت که کسی به گذشتهی نوحهخوانیاش اشاره کند. بلبل که هیچ. به نظر میآمد که نوحه خواندن و بلبل بودن از جلال و عظمت نویافتهاش میکاهد. فکر میکرد هر چیزی که او را نرم نشان بدهد یا شخصیتش را با گریه و عاطفه پیوند بزند، به جایگاه جدیدش لطمه وارد میکند.
اینبار، بار هفتم، متفاوت بود. در کویته کسی در مجلسی خیلی آهسته و درِگوشی به ضیا گفته بود که سه جلد کتاب دارد که میخواهد بفرستدشان به غزنی. تأکید کرده بود که ضروری نیست و اگر نمیتواند ببرد، نبرد. به ضیا برخورده بود. رو به مجلس کرده بود و با صدای بلند گفته بود:
«گوش کنید، گوش کنید. بابه احمدشاه از من میپرسد که سه دانه کتابش را میتوانم با خود به وطن ببرم یا نه. ههههههههه. ههههههههه. بابه احمدشاه جان کشتی مرا. برو هزار دانه کتاب بیار. همین من نبودم که سه ماه پیش دوازده دانه مفاتیح و شش دانه نهج البلاغهی استاد حلیمی را بردم؟ بردم یا نبردم؟ اگر نبردم بگویید نبردم. ای مردم! بگویید که بردم یا نبردم. هههههه.»
در دروازهی ورودی شهر قندهار طالبان پست بازرسی داشتند. سه جلد کتاب ضیا را باز کردند و از او پرسیدند که کتابها را کجا میبرد. ضیا با لبخند همیشگی خود شروع کرد به توضیح دادن. اما طالبان او را بر زمین انداختند. شش نفر طالب به جان او افتادند و با قنداق و لگد و شلاق آن قدر به سر و تنش زدند که بقیهی مسافران فکر کردند کار ضیا تمام است. خود ضیا حس میکرد که برای آخرینبار تکههای کوچک آسمان آبی را از میان پاهای طالبان میبیند. یقین داشت که میکشندش. سرانجام، طالبان به او دستور دادند که بخیزد. ضیا با تن کوفته و خونین از روی خاک بلند شد و به مسافران دیگر پیوست. کلاهش کنار سرک ماند.
ضیا وقتی به خانهی خود، در قریهی گودالا، رسید مردم محل به دیدنش رفتند؛ اما هیچکس نپرسید که چه شده و چرا سر و رویش کبود و زخمی است. کاکایش دیگر نگفت «ضیای ما». گویی چیزی به ]صورت غیرقابل ترمیم شکسته بود.
سال هزاروسهصدوهشتادودوی شمسی.
ضیا به مرد جوانی که تقریبا همهی موهایش سفید شده بود، گفت: «از کجا هستی؟ نامت چیست؟»
جوان پاسخ داد: «آغا ضیا، محمد هستم. از کاریزک. بچه شهید رمضانزاده کاریزک.»
ضیا خوشحال شد.
«خدا پدرت را بیامرزد. مجاهد اصلی بود. مرا چهطور شناختی؟ چند وقت است به اندونزیا آمدی؟ به جابه کی آمدی؟»
محمد تبسمی کرد و گفت: «جاوه. من سیزده روز است اینجا هستم. خودت کی آمدی؟»
ضیا گفت: «پریروز آمدم. فردا حرکت میکنیم.»
ناامیدی در چهرهی محمد دوید. فکر کرد: «این آدم دو روز پیش آمده. فردا استرالیا میرود. من سیزده روز است اینجایم.»
قرار اولیهی محمد با قاچاقبر شش هزار دالر بود. حالا سه هزار دیگر هم میخواست. محمد به ضیا گفت که یک ایرانی بهنام «کامبیز» او را به جاوه آورده با سیوهفت نفر دیگر. حالا میگوید قاچاقبر اندونیزیایی با پول فرار کرده و اگر هر مسافر سه هزار دیگر ندهد، نمیتواند برایشان قایق بگیرد. ضیا گفت: «اشتباه کردی با ایرانی گپ زدی. باید با یک اندونیزیایی کار را جور میکردی.»
هزاروسهصدوهشتادوپنج شمسی.
محمد به کابل برگشته بود. اقوام و خویشانش به دیدن او آمده بودند. یکی که بیش از دیگران مشتاق شنیدن سرگذشت محمد بود بدون پرده و بدون مقدمه گفت: «محمد جان، کشتی شما چهرقم غرق شد؟»
محمد گفت: «قایق ما؟ قایق ما غرق نشد. من اصلا طرف استرالیا نرفتم. در سه ماهی که در جاوه بودم هرچه کوشش کردم که با کدام گروپ بروم، نشد. پول نداشتم. قاچاقبر نمیبرد.»
«ما شنیدیم که تو و ضیای گودالا در یک قایق بودید. میگفتند تو را پولیس استرالیا نجات داده…» محمد گفت: «نه، نه. دروغ است. من ضیا را فقط یک دفعه دیدم. به نظرم چند روز در جاوه ماند، ولی من دیگر ندیدم. از قایق آنها هیچکس نجات داده نشده. من در جاوه بودم که خبر آمد قایق غرق شده. همراهش نبودم. در آن وقت هیچ معلوم نبود که کی غرق شده و کی غرق نشده. پسان فهمیدیم که ضیای گودالا هم بوده.»
پیرمردی گفت: «شنیدیم که یک زن با دو دختر جوان خود هم در قایق بوده.»
محمد گفت: «آن زن از منطقهی چاکهسنگ بوده. نزدیک دشت اشترمرده.»
پیرمرد گفت: «خدا لعنت کند این قسم آدمها را. بر پدر آن رقم شوهر لعنت که زنش در آبهای اوسترالیا غرق شود. زن بیحیا.»
وقتی موج بزرگی قایق را برداشت و محکم بر کمر خود کوبید و واژگونش کرد، ضیا حتا فرصت آن را نیافت که ببیند دیگران چه شدند. خود را تنها در شیب یک کوهِ آبی یافت که با شتاب بهسوی رنگ ناشناختهیی میلغزید. ذهنش چیغ کشید «وای»، اما لبش تکان نخورد. یک ثانیه به خود آمد. سعی کرد خودش را از چنگ موج رها کند؛ نتوانست. حس کرد زورش قفل شده. ترس در سراسر وجودش دوید. پایین رفت. جهان بیسمت شد. یک هزار صخرهی سیاه نرم بر تنش پیچیدند. مجال نفس کشیدن به صفر رسید. بلبل گودالا به سیاهی بیکران پیوست.