«سالها تلاش کرده بودم که فراموش کنم، اما نشد. هنوز یادم است. روزی که مرا از مکتب اخراج کردند ۱۶ ساله بودم. چنان که طبیعت نوجوانی است، دختر شوخ و مغروری بودم. هرگز در خیالم هم نمیگنجید که قبلازظهرِ یک روز بهاری خانم مدیر بیاید و به آموزگار بگوید که عزیزم این دختر افغانی از مکتب اخراج است.
یک روز بهاری بود. خانم بهادری مدیر مکتب ما بود. من در صنف بودم. داشتم درس میخواندم که خانم مدیر آمد. مرا صدا کرد: فاطمه دخترم بیا اینجا! خوشخوش رفتم. خانم مدیر خانم مهربانی بود. منتظر خبر خوشی بودم. اما وقتی نزدیک رفتم دیدم خانم مدیر به من زل زده و ناراحت است. من جا خوردم که چه شده باشد. پیش از آنکه من بپرسم خانم مدیر به من گفت برای مدرسهاش نامه آمده است که افغانستانیها از مکتب اخراج اند.»
این، قسمتی از خاطرات فاطمه است. فاطمه محمدی متولد سال ۱۳۷۴ در مشهد است. پدر و مادرش سالها پیش از لعلوسرجنگل ولایت غور به ایران آواره شدهاند. روزهای بدی کشیده و به دامن ایران پناه بردهاند. جنگ دیدهاند، طالب دیدهاند، گرسنگی دیدهاند و فقر و محرومیت دیدهاند.
برای آیندهیشان حداقل کاری که میتوانستند این بود که تا ایران مهاجر شوند و در ایران بمانند تا سالها بعد شاید فرزندانشان دیگر جنگ و آوارگی و طالب و تفنگ و ترور را نبینند.
زندگی اما برعکس آرزوهای آنان چرخید. درست سالها بعد، آن روزهایی که یکبار دیگر طالبان افغانستان را گرفتند، فرزندان همان پدر و مادری که سالها پیش از دست طالب و تفنگ و گرسنگی آواره شده بودند، باز هم «آواره» و «افغانی» و «محروم» اند.
فاطمه میگوید سالها پیش زمانی که نوجوان بود از مکتب اخراج شده است. سالها تلاش کرده که فراموش کند اما هنوز کمکم به یاد میآورد آن پیشازظهر بهاریای را که خانم مدیر با مهربانی به او گفت که دیگر در مکتب درسخواندن نیاید.
او که دختر مغرور و نوجوانی بود، جلو تمام همصنفیهایش بغض میگیرد؛ کولهپشتیاش را برمیدارد و بدون خداحافظی از مکتب بیرون میشود.
از آن روز تا حالا فاطمه دیگر روی مکتب دولتی را ندیده است. برای مدتی در «مکتب غیردولتی اتباع افغان» که توسط یکی از سرمایهداران و خییرین افغانستانی ساخته شده، میرود. آنجا حدود یکونیم سال درس میخواند و بعدها هم دیپلومش را میگیرد.
فاطمه مستعد بوده و آرزوهای بلندبالایی داشته است. اما چون افغانستانی بوده فرصتهایی دم دست نداشته است. «از مکتب که اخراج شدم رفتم دنبال دیپلوم از مکتب غیردولتی اتباع افغان. وقتی که دیپلومم را گرفتم باز هم فرصت راهیافتن به دانشگاه نداشتم. من میخواستم داکتر شوم اما مساعد نبود. اما روی هم رفته و بعد از دویدنهای زیاد بالاخره توانستم گواهی داکتری بگیرم.»
فاطمه پس از اخذ گواهی داکتری، میرود که شغلی دستوپا کند. «وقتی گواهی گرفتم رفتم که شاغل شوم. پرستاری را دوست داشتم. جایی پیدا کردم که مصاحبه بدهم. در مصاحبه صادقانه وارد شدم. گفتم اگر بخواهند مرا جذب کنند من حاضرم تا دو ماه، سه ماه و حتا تا یک سال رایگان کار کنم. گفتم من پرستاری را دوست دارم و راستش برای گرفتن گواهی بسیار دویدهام. سخت بود خودم را تا مصاحبه برسانم. یکبار زمانی که از مکتب اخراج شدم غرورم اجازه نداد با کسی خداحافظی کنم. اما از آن بعد باربار غرورم را شکستم و دنبال گواهی داکتری دویدم.»
فاطمه در مصاحبه قبول شد؛ اما چند ماهی را باید رایگان کار میکرد. «قبول شدم. اما چند ماهی را باید رایگان کار میکردم. قبول کردم. تا چند ماه رایگان کار کردم اما بعد از آن، زمانی که صاحب معاش شدم، معاشم کم و کارم زیاد بود.»
فاطمه میگوید کارش را خوب پیش میبرده است. مریضها که میآمده عمدتا دنبال او بودهاند. «مشتریها که میآمدند عمدتا دنبال من بودند. میگفتند فاطمه آمپول بزند. مدیریت پرستاری هم از من راضی بود. اما از آنجا که افغانستانی بودم کارم زیاد و معاشم کم بود. شبهای تاسوعا، شبهای عید و در تمام مناسبتها شیفتِ کاری من بود.»
فاطمه صورتش را جراحی زیبایی میکند؛ به این دلیل که شاید دیگر بیشتر از این در کوچه و بازار به چشم تحقیرِ «افغانی» دیده نشود. فاطمه در همان پرستاری با یک داکتر جوان ایرانی آشنا میشود. داکتر ایرانی که تازه در پرستاری راه پیدا کرده بود نمیدانست که فاطمه افغانستانی است. فاطمه چهرهاش را شبیه ایرانیها کرده بود و به جز مدیریت پرستاری کس دیگری آنجا نمیدانست که او افغانستانی است.
فاطمه میگوید داکتر ایرانی چندینبار از او شمارهی تماس خانوادهاش را خواست تا با پدر و مادراش صحبت کند و آنان را در جریان موضوع قرار بدهد؛ اما او شمارهی خانهاش را نمیدهد. «شمارهی تماس خانهام را ندادم. میترسیدم بفهمد که من افغانیام. آن وقت همهچیز خراب میشد. من خاطرات بدی داشتم. یک سال پیش یکی از دوستانم با یک پسر ایرانی ازدواج کرده بود. هویت دختر افغانستانی برای خانوادهی پسر پنهان بود. شبِ مراسم عقدکنان وقتی که خانوادهی پسر فهمید دختر افغانستانی است، مادر پسر در همان محفل جلو عروس به پسرش گفت که دیگر فرزند خانوادهی او نیست. وقتی حلقهی نامزادی را در دست عروس میکرد، مادر پسر به عروس گفت حتا وقتی حلقهی نامزادی در دستت است نیز جزء خانوادهی ما نیستی. گفت که دختر افغانی اصالت ندارد و هرگز نمیتواند جزء خانوادهی یک خانهی ایرانی شود. به پسرش که تکفرزند خانواده هم بود، گفت که از میراث خانه محروم است.
این خاطرات مرا میترساند که آدرس خانهام را به پسر بدهم و پس از آگاهی از هویتم، شبِ نامزادی وقتی که حلقه در دستم باشد، کسی به من بگوید که من «افغانی» هستم و لیاقت خانوادهی آنان را ندارم.»