تا خزان سال قبل ایران بودم و بعد افغانستان برگشتم. پدرم سخت مریض شد و او از من خواست که نزدش برگردم. بیریاترین و ارزشمندترین لحظههای زندگی برای هر کسی، بودن در کنار خانواده است. من اما وقتی از سفر برگشتم، توفیق نیافتم بیشتر از یک ماه در کنار پدر باشم. پدرم جاویدانه شد و ما را با یک عالم اندوه و مسئولیت تنها گذاشت. از بیکاری و بیپولی زمستان را به سختی گذراندم و وقتی بهار شد، دوباره عزم سفر کردم و از راه قاچاق ایران رفتم.
یکی از دوستانم در کارخانهی سنگبری در شمسآباد کار میکرد، شب را رفتم نزد او. کار در سنگبری هرچند سخت و طاقتفرسا است اما نسبت به خیلی کارهای دیگر پول خوبی دارد. وقتی با رفیقم گفتم که من هم میخواهم آنجا کار کنم، خوشحال شد. فقط خواهش کرد که اول اجازهی صاحبکارش را بگیرد. وقتی موضوع را با صاحبکارش مطرح کرد، او قبول کرد و گفت که مشکلی ندارد. پرانرژی و امیدوار شروع به کار کردم و همه چیز خوب پیش میرفت. اتفاق بد و وحشتناک وقتی افتاد که هوا رو به سردی گرایید و من برای خرید لباس گرم به بازار رفتم. روز سهشنبه بود. صاحبکار اجازه داد برای خرید بروم و تا ساعت ۱۱ پیشازچاشت برگردم.
برای خرید پول نقد نداشتیم و بهجای آن کارت عابربانک رفیقم را گرفتم. از ترس گرفتاری و اخراج توسط پولیس، ریسک نکردم تا با تاکسی بروم. مستقیم اسنپ گرفتم. جایی که من را پیاده کرد، از دکان فاصله داشت. شلوغی بازار دیده میشد. به آن جهت در حرکت بودم که سرباز پولیس از ۵۰ متریام اشاره کرد که به سمت او بروم. جابهجا ایستادم و از رفتن به طرف او امتناع کردم. دیدم سرباز خودش به طرف من میآید و چشم از من بر نمیدارد. حیران و ترسیده بودم. محیط خیلی شلوغ نبود. به ذهنم رسید که اگر میخواهم گرفتار و رد مرز نشوم، بهتر است فرار کنم. پا به فرار گذاشتم. صدای سرباز را شنیدم که گفت: «نگذار فرار کنه.» یکی ناگهان پایش را جلو پایم گذاشت و با سینه به زمین افتادم. به سختی از زمین بلند شدم و دیدم سرباز هم آنجا رسیده است. حالم خوب نبود و تعداد قفاقهای را که سرباز به صورتم زد، نتوانستم بشمارم. تفکیک فحش و ناسزای را که به من میداد هرگز. فقط یکبار به چهرهاش دیدم؛ پر از عقده و کینه بود. آنکه جلو فرارم را گرفته بود بعد معلوم شد که پولیس لباسشخصی بوده است.
خیلی نمیفهمیدم کجایم. یک وقت متوجه شدم که داخل اتوبوس هستم. متوجه شدم کف دستهایم زخم برداشته و صورتم خاکآلود است. به لباسم که پرخاک است نگاه میکنم. سرم گیج میرود و نمیتوانم استوار باشم. بر خود فشار میآورم که خوب باشم. میبینم همه به من نگاه میکنند و به شخصی که نزدیک شان است، چیزی میگویند. صدای سرباز را میشنوم که به یکی که تازه آوردهاند، دستور میدهد که مبایلش را تحویل دهد. وقتی اسم مبایل را میشنوم تکانی میخورم و میبینم مبایلم نیست. بدتر از آن کارت عابربانک رفیقم. جانم آتش میگیرد و پابرجا میایستم. جیبهای لباسم را با دقت میبینم. نیستند و من هر لحظه ترسم بیشتر میشود و بدنم میلرزد. موضوع را با افسری که در دروازهی اتوبوس ایستاده در میان میگذارم. او به حرفم اعتنا نمیکند.
وقتی دیگر جایی برای نشستن و ایستادن باقی نماند، اتوبوس حرکت کرد. نزدیک ظهر بود که اتوبوس مسیرش را از خیابان عمومی کنار کشید. اتوبوس داخل اردوگاه عسکرآباد ورامین شد و در محوطهی بزرگی توقف نمود. بعد از پنج دقیقه دروازهی اتوبوس باز شد و سربازی از داخل آمد. آدم آرامی به نظر میرسید. گفت کسی حق ندارد سروصدا کند و همه به نوبت خود پایین بیایند. از اتوبوس بیرون شدیم. همه به صف ایستادیم. خورشید مستقیم از بالا میتابید و گرمی در حدی نبود که اذیت کند. البته که در آن محوطهی بزرگ ما تنها نبودیم. چندین صف دیگر نیز در فاصلهی دورتر از ما قرار داشتند. وقت زیادی سپری نشد که گفتند صف ما در امتداد کسانی قرار گیرند که قبل از ما آمده بودند. وقتی ما در ادامهی آنان جا خوش کردیم، صفی طولانی تشکیل شده بود.
لحظهی بعد متوجه شدیم که افسری همراه با یک سرباز از ساختمان خارج شد و به جانب ما آمدند. وقتی نزدیک رسید، به سایر سربازان دستور داد تا صف کسانی را که مدارک دارند با آنانی که مدارک ندارند، جدا کنند. خیلی طول نکشید که در دو صف جداگانه قرار گرفتیم. شلوغی و حجم بیرویهی مهاجران شمارش را دشوار میساخت. من در صف کسانی قرار گرفتم که مدرک نداشتند. در میانهی صف. برای همه کسانی که در صف بیمدرکها بودند، اعلام شد که باید بیشتر از ۶۰۰ هزار تومان نقد با خودمان داشته باشیم و اگر نداریم مبایل را در اختیار ما قرار میدهند تا به آشنایی زنگ بزنیم که پول را برسانند. گفتند پول برای هزینهی انتقال به مرز است. هشدار دادند که اگر پول نداشته باشیم یا از آشنایان خود نخواهیم، در همینجا در تهکوی خواهیم ماند و از آب و غذا هم خبری نیست.
از بدی روزگار من ۵۰ هزار تومان با خودم داشتم. مبایلم که گم شده بود و شمارهی مبایل کسی را هم حفظ نداشتم. تعداد زیادی مبایلهایشان را از سرباز گرفتند و به آشنایانشان زنگ زدند. به شخصی که در جلو من بود و آدم خوبی به نظر میرسید، جریان گمشدن مبایل و کارت عابربانک را گفتم و خواهش کردم که مقدار پولی برای من هم بخواهد و بعدا قرضاش را میدهم. دیدم دوست ندارد در این وضعیت کسی مزاحمش شود. موضوع را به سرباز نیز گفتم. او با لحن تند گفت: «غلط کردی که فرار نمودی. جزایت پس مانده.» تهدید کرد که حرف نزنم. برای اصرار و کسب حمایت امیدی نبود. به مبایلم که گم شده بود فکر میکردم و بیشتر هم به کارت عابربانک رفیقم. به این فکر میکردم که با دست خالی اینجا خرج از کجا کنم و مهمتر از همه چگونه به مرز برسم؟
نیمساعت بعد، ما را در یک تهکوی نمناک و بدبو جای دادند. کم نبودیم، نزدیک پنجاه-شصت نفر بودیم. اتاق مستطیلشکلی که نه فرشی برای نشستن داشت و نه هوای مناسب و پاک برای نفسکشیدن. یکی-دو ساعت بعد سربازی آمد و اسامی کسانی را گرفت که از آشنایانشان پول خواسته بودند. پولها را تحویل داد. وقتی دوباره مشکلم را گفتم، با پوزخندی گفت: «تو جایت اینجا خوب است.» ساعت دوازده شب بود یکی آمد و به کسانی که پول نقد داشتند، دستور داد تا برای حرکت به طرف مرز آماده شوند. دیدم این پیام برای همه یکنوع دلخوشی و دلگرمی بهوجود آورد، جز من. وقتی آنان رفتند هیچکدام شان به عقب نگاه نکردند. تنها نه آن شب بلکه هژده شب دیگر همین صحنه تکرار شد. تا یک هفته از کسانی که هر روز آنجا میآمدند طلب کمک میکردم. بدون نتیجه بود. همه فکر میکردند من معتاد هستم. بعد از آن دیگر هیچگاهی از کسی تقاضای کمک نکردم. فکر کردم به آبوآتش هم بزنم کسی به دادم نمیرسد.
به جز چند شب که سه-چهار نفر آنجا برای یکی-دو روز بودند، در باقی شبها من تنها بودم. وقتی همه میرفتند، من در کنجی اتاق دراز میکشیدم و به فکر فرو میرفتم. غصهی فلاکت و بیچارگیام را میخوردم؛ بیشتر هم نامهربانی هموطنانم را. حال خوبی نداشتم و هر شب که میگذشت بدنم ضعیفتر میشد. غذایی که میداد برنج نیمهخام با یک بشکه آب بود و خیلی وقتها همان هم نمیرسید. در شب بیستم بود که سه هموطن لطف کردند و هر کدام ۲۰۰ هزار تومان کمکم نمودند. شب بیستم همراه با آنان به طرف مرز رفتیم. تاب و طاقت نشستن در اتوبوس را نداشتم. در مسیر راه سرم گیج میرفت و کلیههایم بهشدت درد میکردند. وقتی هرات آمدم یک هفته در شفاخانه بستری بودم. کلیههایم آسیب دیده بودند و تاهنوز تحت درمان قرار دارم.
ادامه دارد…