بخش اول
هادی معرفت
با آغاز مداخلهی نظامی به رهبری ایالات متحدهی آمریکا در افغانستان در سال 2001، جنگ و صلح دست در دست پیش میرفتند که با فعالیتهای موازی متمایز اما بههم پیوسته، از همدیگر قابل تفکیک بودند. تلاشهای همزمان، زیر چتر این کمپاین دراماتیک، برای نابود کردن القاعده و متحدانش و استقرار صلح و ثبات در افعانستان صورت گرفتند. جنگ فعال علیه تروریسم به رهبری آمریکا جریان داشت که نیروهای بینالمللی کمک به امنیت (آیساف) با حمایت و پشتیبانی سازمان ملل متحد در کشور مستقر شدند. داشتن دو عملیات نظامی با مأموریت و سلسله مراتب فرماندهی متفاوت، سبب اصطکاک جدی میان نیروهای تحت عنوان «حافظ صلح» و «مبارزه با تروریسم» شد. این مداخله با چنین ویژگی نه تنها در شکست دادن «دشمن» که فراملی است و قلمرو خاصی ندارد، با چالشهای جدی مواجه شد، بلکه منابع قابل توجهی را که باید برای تحکیم صلح و ساختن نهادهای دولتی به مصرف میرسید نیز به هدر داد و در نتیجه مدیریت کمکهای بشردوستانه به مردم افغانستان را پیچیدهتر ساخت.
در پایان سال گذشتهی میلادی، بخش بزرگی از مأموریت نیروهای بینالمللی رسماً در افغانستان پایان یافت. مأموریتی که در مبارزه با تروریسم با پرسشهای جدی مواجه است، آیا در تحقق اهداف دیگرش به کامیابی دست یافته است؟ این مقاله به بررسی رابطهها میان سه متغیر- مبارزه با تروریسم، صلحسازی و کمکهای بشردوستانه– در بستر افعانستان در چهارچوب مداخلهی نظامی آمریکا و متحدانش در افغانستان میپردازد و نتیجهگیری میکند که صلحسازی و کمکهای بشردوستانه، قربانی جنگ با تروریسم شده است.
گفتمانهای دوگانه اما زیانبار انساندوستی و جنگ عیله تروریسم
در سراسر دههی 1990 میلادی، گفتمان مداخلهی بشردوستانهی بینالمللی بهطور گسترده با ایدهی صلح لیبرال در ارتباط بود. موارد زیاد، از جمله تلاش برای حفاظت از حقوق بشر، بازسازی نهادهای دولتی و ترویج مشارکت سیاسی در جریان جنگ و پس از جنگ، عوامل کلیدی مداخلهی بشردوستانهی بینالمللی در کشورهای مانند بوسنی، یوگسلاوی سابق و سومالی بودند. رابطه میان مداخلهی بشردوستانه و دموکراتیزاسیون و همینطور توسعه، خیلی صریح و روشن در پالیسیها و ادبیات آکادمیک انعکاس یافته است. (هیدرشو، 2008). مداخلهی بینالمللی در کشورهای مذکور دارای صرفا جنبهی انساندوستانه بود و ربطی به منافع امینت ملی کشورهای مداخلهگر نداشت. اما با آغاز «جنگ علیه تروریسم»، مداخلهی بشردوستانهی بینالمللی، بهشمول مداخلهی نظامی بینالمللی به لحاظ پهنه و ماهیت گستردهتر شد. (ایوب و کووو، 2008). با تغییر شرایط و سیاست بینالملل پس از یازدهم سپتامبر، مداخله نظامی در افغانستان و تلاشهای بعدی برای ایجاد صلح و نظم در این کشور، تغییر قابل تشخیص و اشکاری را در عمل مداخله نظامی به وجود آورد )کوتی، 2003). برخلاف مداخلات نظامی پیش از این، مداخلهی نظامی ایالات متحدهی آمریکا در افغانستان نه بهخاطر نگرانیهای بشردوستانه، بلکه بهخاطر منافع ملی ایالات متحدهی آمریکا در راستای ریشهکن کردن القاعده و وابستگان آن در پاسخ به حملات در نیویورک در سال 2001 صورت گرفت (ایوب و کووو، 2008). اگرچه مداخلهی نظامی آمریکا بر مبنای دفاع از خود صورت گرفت؛ اما این مداخله بهسرعت به یک سلسله اقدامات صلحسازی و دولتسازی منجر شد که کمتر از دغدغههای بشردوستانه سرچشمه میگرفت. بیشتر این تلاشها برای اطمینان یافتن از اینکه افغانستان دوباره «بهشت امن» برای تروریسم بینالمللی و یک منبع ناامنی برای ایالات متحده و متحدان آن قرار نمیگیرد، صورت گرفتند (کوتی، 2003). ترکیب متناقض چنین مداخلهی نظامی به عنوان یک عمل دفاع از خود، با مداخلهی بینالمللی بشردوستانه در افغانستان و پس از آن بهطور گستردهتر در عراق، مشکلات جدیای را برای گفتمان انساندوستی و استفادهی مشروع از قدرت خلق کرد (ایوب و کووو، 2008). به لحاظ نظری، سیاست ایالات متحده پس از یازدهم سپتامبر، تفسیر تازه از حق دفاع از خود را نشان داد و مرحلهی جدیدی را در تکامل مداخلهی نظامی بینالمللی باز کرد. اما در عمل این مداخله منجر شد به برنامههای متضاد و اساسا ناسازگار با بازیگرانی که میان جنگ با ترور، آرمانهای انساندوستانه و دولتسازی در افغانستان سرگردان بودند. این تحول نامیمون مشحون از تناقضات در شکست دادن دشمن، تحکیم صلح، ساختن نهادهای دولتی و مدیریت کمکهای بشردوستانه است.
اهمیت ثانوی صلحسازی و دولتسازی نسبت به جنگ علیه تروریسم
چشمانداز جنگ و صلح افغانستان پساطالبان بهصورت تصادفی شکل نگرفت. تعدادی از اقدامات، از جمله مداخلهی نظامی به رهبری ایالات متحدهی آمریکا و تصامیمی مانند موافقتنامهی بن، چنین چشمانداز تأسفبار و ناامیدکنندهی کنونی را رقم زدند. در اواخر سال 2001 وقتی مشخص شد که رژیم طالبان در حال فروپاشی است و مداخلهی نظامی بینالمللی باید به هدف اصلیاش- شکست القاعده ومتحدان آن- نایل آید، ایجاد یک دولت قوی به یک بحث محوری در افغانستان پساطالبان تبدیل شد. زیر چتر سازمان ملل متحد و فشار فزایندهی ایالات متحدهی آمریکا، چهار گروه سیاسی-نظامی افغانی- ائتلاف شمال، گروه رم به نمایندگی از ظاهر شاه، جبههی پشاور که در پاکستان مستقر بود و گروهی که در قبرس مستقر بود و از طرف ایران حمایت میشد- در پنجم دسامبر 2001 در بن آلمان گردهم آمدند تا روی دولت آیندهی افغانستان بحث و توافق بکنند. (کوتی، 2003). اولویت آمریکا، یعنی جنگ با تروریسم، نه تنها تأثیر قابل توجهی بر پارامترهای موافقتنامهی بن گذاشت، بلکه معماری سیاسی و امنیتی افغانستان پساطالبان را نیز بهشدت تحت تأثیر قرار داد. (گوتهند و سیدرا، 2010). صلح خوب و پایدار آن است که ابهام قدرت- که هم علت ریشهای و هم محصول منازعه است- را باید در نظر بگیرد. با در نظرداشت چنین معیاری، موافقتنامهی بن صلح میان گروههای متخاصم نه، بلکه آرایش خارجیمحوری بود میان گروههایی که منافع سیاسی و امنیتیشان با کمپاین جهانی آمریکا علیه تروریسم هماهنگ شده بود. بنابراین، موافقتنامهی بن نه در رسیدگی به علل اصلی منازعه موفق بود و نه هم توانست روابط قدرت در درون کشور را به شکل درست منعکس کند. همینطور، در حل پرسشهای مربوط به نقض حقوق بشر و بیعدالتیهای گذشته موفق نبود. ناکامی در پرداختن به سوالهای مربوط به نقض حقوق بشر و بیعدالتیهای گذشته و طرح راهحلهای مؤثر برای قربانیان جنگ، مشروعیت نظام سیاسی و اجتماعی افغانستان پس از جنگ را بهطور جدی تضعیف کرد. (همان). بسیاری از جناحهایی که موافقتنامهی بن را امضا و پستهای مهم قدرت را اشغال کردند، متهم به نقض حقوق بشر، از جمله جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت بودند. (دیدهبان حقوق بشر، 2005). از اینرو، بخش قابل توجهی از مردم افغانستان آرایش سیاسی پس از جنگ را تلاشی برای پیکربندی دوبارهی ساختار قدرت داخلی برای تأمین منافع خارجیها و متحدان محدود افغانشان تلقی و تفسیر کردند. با وجود این نگرانیهای مشروع، توافقنامهی بن با تمرکز بر دو هدف کلان میان افغانها و ذینفعان بینالمللی منعقد و اجرایی شد. هدف اول بر ثبات در کوتاهمدت متمرکز بود و هدف دوم بر ویژگیهای فنی دولتسازی (ایوب و کووو، 2008). این دو هدف، بهویژه در شرایطی که مصلحتهای سیاسی ضروری پنداشته میشدند، لزوما مکمل همدیگر نبودند و چالشهای سیاسی، اجتماعی و امنیتی افغانستان را نیز واقعبینانه محاسبه نکرده بودند.
برای رفع مشکل امنیتی و سیاسی، امضاکنندگان موافقتنامهی بن از شورای امنیت سازمان ملل متحد خواستند، نیروهای بینالمللی حافظ صلح به این کشور اعزام کند تا در تأمین امنیت پایتخت و مناطق اطراف آن کمک و همکاری کنند. با توجه به سابقهی طولانی مقاومت افغانها در برابر اشغالگران خارجی و خطر ادامهی درگیری میان گروههای مختلف، جامعهی بینالمللی به اجماعی دست نیافتند که تعداد بیشتر نیروهای حافظ صلح را به افغانستان بفرستند، یا سازمان ملل متحد خود ادارهی افغانستان را برای مدتی بهدست بگیرد. در عوض، جامعهی بینالمللی و سازمان ملل متحد بر رویکرد «حضور خفیف» (Light footprint) به توافق رسیدند و از استقرار نیروهای محدود بینالمللی امنیت در افغانستان حمایت کردند. با استقرار نیروهای بینالمللی کمک به امنیت (آیساف)، دو نیروی امنیتی بینالمللی با مأموریت و سلسله مراتب فرماندهی متفاوت در کشور شروع به فعالیت کردند. (روبین و حمیدزاده، 2007). اگرچه هرازگاهی نگرانیهای بشردوستانه از جانب یوناما و آیساف مطرح میشدند، ولی در عمل گفتمان جنگ علیه تروریسم بر همهچیز سایه انداخته بود. بهطور کلی، حضور نیروهای بینالمللی کمک به امنیت میتوانست نقشی در ایجاد ثبات بازی کند و ممکن بود یک تأثیر هشداردهنده بر جنگسالاران و مردم بگذارد. (گوتهند و سیدرا، 2010). اما به دلیل اینکه نیروهای بینالمللی کمک به امنیت ابتدا فقط در کابل و مناطق نزدیک آن محدود ماندند و منطق جنگ با تروریسم همچنان غالب بود، هردوی این نیروها خیلی کم توانستند به وضعیت سیاسی، ثبات ببخشند و امنیت بهتری برای مردم افغانستان فراهم آورند. سیزده سال پس از راهاندازی کمپاین ثباتسازی با چنین ویژگی، صلح هنوز هم گریزان است و دستنیافتنیتر از قبل به نظر میرسد. در واقع سیاستگذاران ایالات متحدهی آمریکا و کارشناسان ارشد نظامیشان همراه با متحدان دستچین شدهی افغانشان باید اولین کسانی باشند که برای این شکست مفتضحانه پاسخگو قرار داده شوند؛ زیرا اینها بودند که پیچیدگی منازعهی افعانستان را درست درک نکردند و اغلب سیاستهای ضد و نقیض یا بهترین راهحل دومی را برای پایان دادن به جنگ به تصویب رساندند و به اجرا گذاشتند.