وقتی پیرمرد و پسر را از جنگل خارج کردند، آنها با تعجب به اطرافشان نگاه میکردند. آنها میترسیدند که مبادا آنها را بکشند؛ زیرا هردو برای نجات جان خود از جنگ به جنگل پناه برده بودند. 40 سال از زندگیشان در اعماق جنگل میگذشت و اکنون جنگل خانهی آنها شده بود.
این داستان پدر و پسری است که هفتهی گذشته در جنگلهای ویتنام پیدا شدند و پیدا شدن آنها بار دیگر موضوع بازگشتههای تاریخی را داغ کرده است. به همین دلیل، در این شماره به سراغ آدمهای مشابه آنها رفتهایم که به انگیزههای مختلف دهها سال در جنگلها مخفی شده بودند. البته برخی از این پروندهها قبلا به صورت مجزا منتشر شدهاند.
ماجرای عجیب پدر و پسر
پیرمرد 82 ساله و پسر 41 سالهاش پس از 40 سال زندگی در جنگلهای استان کوانگ انگای ویتنام در 730 کیلومتری جنوبهانوی، هفتهی گذشته دوباره به جامعه بازگشتند.
«هووان تان» پدر و «هووان لانگ» پسر، تمام این مدت بدون این که از حوادث دنیای اطراف خود مطلع باشند، برای نجات جان خود از جنگ ویتنام، به اعماق جنگل گریخته و در آنجا زندگی میکردند. وقتی تیم نجات با پدر و پسر صحبت کردند، تان 82 ساله چندکلمهای میتوانست به زبان بومی ویتنامی صحبت کند؛ اما پسر او قادر به صحبت کردن نبود و از همه بدتر این که نمیتوانست کمر خود را صاف نگه دارد و راه برود.
سرباز وفادار
سرباز «تیروئو ناکامورا» متولد تایوان بود که در زمان جنگ جهانی دوم در ارتش امپراتوری جاپان خدمت میکرد. او پس از پایان جنگ تا سال 1974 همچنان در جنگلهای اندونزیا مخفی ماند و تسلیم نشد؛ زیرا تصور میکرد که جنگ هنوز ادامه دارد. مخفیگاه ناکامورا در اواسط سال 1974 توسط یک خلبان به صورت کاملا تصادفی پیدا شد و در نوامبر همان سال، سفارت جاپان در اندونزیا با کمک مقامهای این کشور مأموریت جستوجویی را ترتیب دادند که توسط نیروی هوایی اندونزیا صورت گرفت و سرانجام در دسامبر آن سال ناکامورا شناسایی شد.
او را با هواپیما به جاکارتا منتقل کردند و برای مداوا در یک شفاخانه بستری کردند. خبر پیدا شدن ناکامورا چندروز بعد به جاپان رسید. ناکامورا به خواستهی خود به تایوان فرستاده شد و سال 1979 به دلیل ابتلا به سرطان ریه درگذشت.
افسر جاپانی در جنگل
سال 1944 «هیرو اندو» از ارتش جاپان به جزیرهای دورافتاده در لوبانگ فیلیپین اعزام شد. اندو مأموریت هدایت یک گروه ارتش چریکی در جنگ جهانی دوم را برعهده داشت. جنگ تمام شد، اما هیچکس به اندو پایان جنگ را خبر نداد و به این ترتیب وی 29 سال در جنگل در حالت آمادهباش زندگی کرد. با این فکر که هرزمان کشورش به خدمات و اطلاعات او نیاز داشت اطاعت کند. او در تمام این سالها از نارگیل و کیله تغذیه میکرد و هرگاه که یک گروه تحقیقاتی را میدید تصور میکرد سپاه دشمن است.
اندو در نوزدهم ماه مارچ 1972 پس از ملاقات با فرمانده سابق خود، از مخفیگاهش خارج شده و به جاپان برگشت. اندو 20 ساله بود که به خدمت ارتش درآمد. او پس از پیوستن به ارتش در مکتب جاسوسی ارتش، آموزشهای لازم را دریافت کرد و پس از کسب مهارتهای فیزیکی به درجهی افسری رسید.
او بعد از این در واحد اطلاعات ارتش امپراتوری جاپان مشغول به کار شد و در سال 1944 برای جاسوسی از نیروهای آمریکایی به فیلیپین فرستاده شد. وقتی اندو و دیگر همراهانش آمادهی انجام عملیات بودند، از سوی فرمانده پیغامی با این مضمون رسید: «شما اجازه ندارید مرگتان را با دست خود رقم بزنید. ممکن است سه سال، پنج سال یا بیشتر طول بکشد؛ اما ما برای برگرداندن شما میآییم. تا آن زمان شما اگر حتا یک سرباز هم برایتان باقی مانده بود، باید او را فرماندهی کنید. برای زنده ماندن نارگیل بخورید و تحت هیچشرایطی به طور داوطلبانه جان خود را به خطر نیندازید».
اندو این پیغام را آنقدر جدی گرفت که حتا فرمانده هم تصورش را نمیکرد. اندو تحت حملات زیادی قرار گرفت و فقط سه سرباز به نامهای «شوییچی شمادا» 30 ساله، «کینشیجی کازوکا» 24 ساله، «یوییچی آکاتسو» 22 ساله برای او باقی ماند. آنها با حداقل تجهیزات کنار یکدیگر باقی ماندند، تا سالهای سال، چهار مرد در جنگلهای بارانی زندگی میکردند و گاهی اوقات برای پیدا کردن غذا به روستاییان حمله میکردند. با وجود این که جنگ تمام شده بود، ولی چهار سرباز تصور میکردند که روستاییان از سپاه دشمناند که لباس مبدل پوشیدهاند.
سال 1949 آکاتسو که دیگر خسته شده بود، از گروه جدا شد و به دنبال سرنوشت خود رفت. چندسال گذشت تا این که در ماه می 1954، شمادا در یک نبرد محلی زخمیشد و جان خود را از دست داد. بعد ازت این ماجرا، به مدت 20 سال دیگر، اندو و کازوکا در جنگل زندگی کردند تا بلکه ارتش جاپان به کمک آنها نیاز پیدا کند. آنها تصور میکردند که طبق دستور میبایست پشت خط حملهی دشمن منتظر بمانند تا زمان مناسب فرا برسد و آنها اطلاعات جاسوسی به دست بیاورند. اکتوبر سال 1972، کازوکا پس از 27 سال پنهان شدن در جنگل، در درگیری با یک مأمور گشت فیلیپینی کشته شد.
با کشف جسد کازوکا و شناسایی او، این احتمال قوت گرفت که اندو هنوز زنده است. به این ترتیب، گروههای تجسس برای پیدا کردن افسر اندو به فیلیپین اعزام شدند؛ اما هیچیک از آنها نتیجهای نگرفتند، تا این که سال 1974، افسر بازنشستهای به نام «نوریو سوزوکی» اعلام کرد برای پیدا کردن اندو به فیلیپین، مالزی، سنگاپور، برمه، نپال و شاید دیگر کشورهای جهان سفر کند. تلاشهای سوزوکی نتیجهبخش بود و او سرانجام افسر اندو را پیدا کرد. او وقتی این مرد عجیب را از نزدیک ملاقات کرد، سعی کرد برای وی توضیح دهد که جنگ تمام شده است؛ اما اندو گفت فقط در شرایطی تسلیم میشود که فرماندهش به او دستور دهد. سوزوکی به جاپان برگشت و فرمانده تانگوچی را که پس از بازنشستگی یک کتابفروشی باز کرده بود، پیدا کرد. او پس از تعریف ماجرا برای فرمانده، همراه او به فیلیپین سفر کرد و در آنجا بود که اندو به دستور فرماندهش به جاپان بازگشت.
بیخبر از جنگ
«شوییچی یوکویی» سرجوخهی ارتش امپراتوری جاپان در دوران جنگ جهانی دوم بود. او از آخرین سربازان جاپانی بود که از پایان جنگ خبر نداشت و از این رو تا سال 1972 در پست خود باقی ماند تا این که 28 سال بعد از جنگ، چندصیاد محلی او را در سن 56 سالگی در جنگلهای گوام پیدا کردند.
یوکویی بعد از پیوستن به ارتش، در واحد پیاده نظام 29 منچوکو خدمت میکرد. سال 1943 او به جزایر ماریانا اعزام شد و در فبروری همان سال به گوام در اقیانوس آرام رسید. یک سال بعد در گوام نبردی رخ داد که آمریکا این جزیره را تصاحب کرد و بیشتر سربازان جاپانی که در جزیره بودند کشته شدند.
نزدیک به دو هزار نفر از سربازان به جنگل پناه بردند و پس از تسلیم جاپان، از مبارزه دست کشیدند؛ اما بعضی از آنها مانند یوکویی تسلیم را قبول نکردند و به مبارزه ادامه دادند. یوکویی به همراه 9 سرباز دیگر در جنگلهای جزیرهی گوام پنهان شدند. هفت نفر از سربازان بعد از مدتی گروه را ترک کرده و سه نفر دیگر باقی ماندند.
این سه نفر در یک محدودهی مشخص پخش شدند تا مراقب اوضاع باشند. سال 1964 سیل جاری شد و دو سرباز جان خود را از دست دادند و به این ترتیب یوکویی تنها ماند.
سرجوخه، 28 سال در یک غار زیرزمینی زندگی میکرد و میترسید که از غار بیرون بیاید. او شبها برای شکار از مخفیگاه خود بیرون میآمد، از میوهها و ماهیها تغذیه میکرد و از برگ گیاهان برای خودش لباس درست میکرد.
24 جنوری 1972، دو مرد بومیبرای سر زدن به تورهای میگوی خود به رودخانهی تولافوفو گوام رفتند که با یوکویی مواجه شدند. آنها در ابتدا تصور میکردند که یوکویی یکی از اهالی روستاست؛ اما سرجوخه به محض دیدن دو صیاد به آنها حمله کرد. همین حمله باعث اسیر شدن یوکویی و بیرون آمدن از جنگل شد. یوکویی وقتی به جاپان بازگشت، یک قهرمان ملی بود.
سرجوخهی قهرمان بعد از بازگشت به وطن خیلی زود با دنیای اطراف خود سازگار شد، ازدواج کرد و برای زندگی به منطقهی روستایی آیچی رفت. وی در سالهای پایانی عمرش سفالگری و خوشنویسی میکرد. قهرمان ملی در 22 سپتامبر 1997 بر اثر سکتهی قلبی در سن 82 سالگی درگذشت.
دختر جنگلی
«انجی چهایدی» 42 ساله، 40 سال پیش همراه خانوادهاش در روستای کوچکی در منطقهی جنوبی میزورام در مرز میانمار که 150 خانه بیشتر نداشت، زندگی میکرد. او 2 ساله بود که ناپدید شد و از آن موقع به بعد روستاییان همیشه دربارهی دختر جنگلی صحبت میکردند؛ اما نمیدانستند که او روزی در همین روستا زندگی میکرده است.
سال 2012، تقریبا پس از گذشت 40 سال، چهایدی توسط مردم میانمار در گورستانی پیدا شد و به آغوش پدر 62 ساله و مادر 58 سالهاش بازگشت. آنها که امید خود را از دست داده بودند، هیچوقت تصور نمیکردند که دختر خود را دوباره از نزدیک ببینند.
در سال 1974، چهایدی و پسرخالهاش در نزدیکی جنگل مشغول بازی بودند که از خانه دور شده و گم شدند. با ناپدید شدن دو کودک، مردم و مقامهای محلی برای پیدا کردن آنها بسیج شدند. یک روز پس از ناپدید شدن بچهها، باران سنگینی شروع به باریدن کرد، به طوری که همه ردپاها را از بین برده بود و به این ترتیب محلیها مطمئن شدند که دو کودک جان خود را در این باران سیلآسا از دست دادهاند.
مدتی بعد، پسرخالهی چهایدی کنار یک نهر در حالی پیدا شد که بسیار ضعیف شده بود و توان راه رفتن نداشت. با پیدا شدن پسرک، نور امید برای پیدا شدن چهایدی نیز دوباره در دل خانوادهاش روشن شد. وقتی او کمی بهبود یافت، شروع به صحبت کردن کرد و از زنی گفت که آن دو را پیدا کرده و مراقبشان بود.
به گفتهی پسرک، این زن در جنگل زندگی میکرد و به هردو کودک غذا و سرپناه داده بود. روستاییان همراه پسرک برای پیدا کردن زن راهی جنگل شدند؛ اما هیچنشانهای از خانهی او یا چهایدی پیدا نکردند.
بعضی از روستاییان میگفتند که دختر را ارواح دزدیدهاند و از آن موقع به بعد جنگل نزدیک خانهیشان را روح زده میدانستند. خانوادهی چهایدی تا ماههای زیادی وجب به وجب جنگل را گشتند؛ اما هیچردی از دخترک پیدا نشد. سالها گذشت و خانوادهی چهایدی به هیچعنوان حاضر نشدند جستوجو برای پیدا کردن دخترشان را کنار بگذارند. آنها گاه و بیگاه از اطرافیان دربارهی دختری که در جنگل پرسه میزند میشنیدند؛ اما هیچوقت او را با چشم خود ندیده بودند، تا این که پس از 40 سال مردمی که در منطقهی مرزی میانمار زندگی میکردند، شروع به صحبت دربارهی دختری کردند که در جنگلهای حوالی آنجا پرسه میزد و به هرکسی که به او نزدیک میشد، حمله میکرد.
وقتی خانوادهی چهایدی از وجود چنین دختری مطلع شدند، به این منطقه سفر کردند، وقتی ما در چهایدی پس از 40 سال در گورستان روستای نزدیک جنگل، دخترش را دید، او را نشناخت؛ اما از نشان روی صورتش و دستچپ بودن دختر جنگلی، مطمئن بود که دخترش را پیدا کرده است.
نزدیک به 40 سال گذشته بود و چهایدی 42 ساله شده بود و برای همین، او چیزی از گذشتهاش به یاد نمیآورد. دختر جنگلی با دیدن خانوادهاش از آنها دوری میکرد؛ اما روز بعد، او از پشت سر به پدرش نزدیک شد و با گفتن «ایپا» که در زبان محلی به معنای پدر است، پیرمرد را در آغوش گرفت. خانوادهی دختر گم شده با کمک مقامهای هندی، چهایدی را به خانهاش برگرداند.
پس از بازگشت چهایدی به خانه، او هرروز صبح به خانهی همسایهها میرود و با آنها بازی میکند. وقتی دختر جنگلی را پیدا کردند، او فقط میتوانست دو کلمهی پدر و مادر را بگوید و به هیچعنوان نمیتوانست با دیگران صحبت کند؛ اما حالا میتواند کلمات زیادی را ادا کند.
به گفتهی اطرافیان دختر گم شده، او با وجود این که 40 سال در جنگل زندگی میکرده، به هیچعنوان خجالتی نیست و بهراحتی با دیگران ارتباط برقرار میکند؛ اما رفتاری بچگانه دارد.
لیکوفسها در جنگل
سال 1976 بود که خلبان هلیکوپتر روسی وقتی به دنبال جای فرود برای پیاده کردن گروه زمینشناسان در منطقهی زیستمحیطی روسیه میگشت، متوجه شد که بخشی از منطقهی کوهستانی هموار شده است. از شواهد و قراین میشد نتیجه گرفت که صاف کردن زمین با شیارهایی که در آن دیده میشد، کار انسانها باشد و این در حالی بود که نزدیکترین محل زندگی انسانها با منطقه، بیش از 200 کیلومتر فاصله داشت.
در ابتدا، خلبان دربارهی آنچه دیده بود، چیز زیادی نمیدانست؛ اما او در این پرواز خانهی خانوادهی «لیکوفس»ها را کشف کرد؛ خانوادهای که زمانی گم شده بودند و بدون این که در مدت 40 سال حتا با انسان دیگری در ارتباط باشند، توانسته بودند در چنین شرایط آب و هوایی سختی زنده بمانند.
خانوادهی لیکوفسها از معتقدان فرقهی ارتودکس روسی رودند که از اوایل قرن هجدهم، یعنی زمانی که پتر کبیر، تزار روس، بر این سرزمین حکومت میکرد، مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند. وقتی سال 1917 انقلاب روسیه به وقوع پیوست و بلشویکها قدرت را در دست گرفتند، بسیاری از معتقدان به ارتودکس به سایبریا فرار کردند تا کمتر مورد آزار و اذیت قرار بگیرند. حتا در دههی 1930 و دوران استالین وقتی مسیحیت و دیگر ادیان ممنوع اعلام شدند، اوضاع این معتقدان از جمله خانوادهی لیکوفس بدتر هم شد.
یک روز «کارپ لیکوف» جوان در مزرعه مشغول کار بود که یکی از پاسبانهای کمونیست وارد مزرعه شد و برادر کارپ را به ضرب گلوله کشت. کارپ بهخوبی میدانست که این اولین و آخرینبار نیست که شاهد مرگ یکی از اعضای خانوادهاش به دست کمونیستها خواهد بود و آنها برای کشتن بقیه اعضای خانواده بر میگردند؛ برای همین وی تصمیم گرفت به همراه خانوادهاش به جنگلهای سایبریا فرار کند.
به این ترتیب، در یکی از روزهای سال 1936، کارپ و همسرش اکولینا، پسر 9 سالهیشان ساوین و دختر دو سالهیشان ناتالیا را در آغوش گرفتند و با برداشتن مقداری دانهی خوراکی و مایحتاج اولیهی زندگی راهی جنگل شدند. با گذشت سالها آنها بیشتر به عمق جنگل رفتند. آنها از چوب درختان خانهگکی ساختند تا سرپناهی داشته باشند. مدتی گذشت تا این که کارپ در منطقهی کوهستانی دورافتادهای با ارتفاع 1800 متر، زمین نسبتا خوبی برای کشاورزی پیدا کرد. خانوادهی لیکوف در همانجا کلبهی چوبی ساختند و زندگی خود را در اعماق جنگل آغاز کردند.
سال 1940 پسر دیگری به نام دیمیتری در این خانواده متولد شد و دو سال بعد آنها صاحب فرزند دختری به نام آگافیا شدند. 40 سال از این ماجرا گذشت و در تمام این سالها لیکوفسها به غیر از خود هیچانسان دیگری را ندیده بودند. برای همین، وقتی گاه و بیگاه صدای پرواز هلیکوپتر را در جنگل میشنیدند، بسیار میترسیدند؛ غافل از این که چندماه بعد اتفاق غیرمنتظرهای در انتظار آنهاست.
سال 1976 گروهی از زمینشناسها برای پیدا کردن معدن سنگ آهن به جنگلهای شمال روسیه اعزام شدند. آنها شنیده بودند که خلبان، آثار زندگی انسانها را در این جنگل دیده است و برای همین در حین انجام مأموریت تصمیم گرفتند که جستوجوهایی در این زمینه بکنند. آنها در منطقهی کوهستانی شروع به جستوجو کردند. راه کوچکی به میان جنگل باز شده بود و در امتداد این راه خانهگک چوبی به چشم میخورد که در اثر گذشت زمان رنگ قدیمی به خود گرفته بود. گروه از آنچه که میدید در حیرت بود.
در کلبه با صدای غژغژ باز شد و هیبت پیرمردی با پاهای برهنه در روشنایی روز به چشم خورد. پیرمرد بلوز و شلواری از گونیهای وصله پینه شده به تن داشت. موهای ژولیدهاش نشان میداد که مدت زیادی است شانه نشده و ریشهای نیمهبلندش حاکی از آن بود که خیلی وقت است مرتب نشده است.
وقتی چشم پیرمرد به غریبهها خورد، بسیار ترسید. یکی از اعضای گروه باید چیزی میگفت. برای همین، سرپرست گروه جلو آمد و گفت: «از آشنایی با شما بسیار خوشحالم و ما اینجاییم تا شما را ملاقات کنیم.» تنها منبع نور کلبه، پنجرهی کوچکی بود و روی کف کلبه، تکههای چوب سوخته دیده میشد. در این هنگام صدای گریهی دو زن به گوش میرسید. آگافیا و ناتالیا از حضور غریبهها ترسیده بودند و گریه میکردند. اعضای گروه فهمیدند که باید کلبه را ترک کنند. آنها بیرون کلبه منتظر ماندند. یک و نیم ساعت بعد کارپ به همراه دو دختر خود از کلبه خارج شد.
دخترهای کارپ تا آن زمان هیچوقت با فرد دیگری به غیر از اعضای خانوادهی خود صحبت نکرده بودند و برای همین زبان گفتاری آنها تا حدی غیرطبیعی و پر از اشکال بود. با گذشت زمان، حضور مهمانهای ناخوانده برای خانوادهی لیکوفس قابل قبولتر شد و کارپ شروع به تعریف کردن سرگذشت زندگیشان کرد. به گفتهی کارپ، آنها همراه خود مایحتاج اولیهی زندگی مثل چنددیگ خوراکپزی، ماهیتابه، یک چرخ نخریسی، دستگاه بافندگی، لباس و کفش را برداشته بودند؛ اما بعد از گذشت چندسال همهی وسایل آنها خراب شده بود. لباسهایشان پوسیده بود و برای همین مجبور شدند از شاخههای نازک و زبر گیاهان برای خود لباس ببافند.
وقتی دیگهای فلزی آنها زنگ زد، لیکوفسها کچالو و گندم سیاه کاشتند تا غذا برای خوردن داشته باشند؛ اما محصول مزرعهی آنها سیرشان نمیکرد و آنها همیشه گرسنه بودند. برای همین خانوادهی فراری هرچه که میدیدند، از ریشهی گیاهان، علف و پوست درختان را میخوردند. در سال 1961 شرایط آب و هوایی جنگل آنقدر بد شده بود که در یخبندان همهی محصول باغچهی لیکوفسها از بین رفت و آنها برای این که زنده بمانند، مجبور شدند کفشهای چرمی خود را بخورند.
در همان سال بود که اکولینا مادر خانواده از دنیا رفت. او کفشهای خود را برای خوردن به فرزندانش داد و خودش از گرسنگی جان باخت. وقتی فصل یخبندان تمام شد، در نهایت ناباوری یک دانهی گندم سیاه در مزرعه جوانه زد و این یک معجزه بود.
لیکوفسها شبانهروز از آن دانهی گندم مراقبت میکردند تا مبادا خوراک موشها و سنجاب شود. بالاخره آنها موفق شدند 18 دانه از همان یک دانهی باقی مانده به دست بیاورند و کشت گندم را آغاز کنند.
دیمیتری پسر خانواده وقتی بزرگتر شد، وظیفهی شکار را برعهده گرفت. او در شکار و تلهگذاری مهارت خاصی پیدا کرده بود. ساعتهای زیادی را در روز، به دور از خانواده سپری میکرد و در جنگل با پای برهنه میگشت تا بلکه حیوانی را شکار کند. حتا گاهی اوقات آنقدر جنگل را بالا و پایین میکرد که از فرط خستگی بیهوش روی زمین میافتاد؛ اما بالاخره با یک شکار در دست یا روی شانه خوشحال و راضی از تلاش روزانه به خانه برمیگشت.
در ابتدا لیکوفسها علاقهی زیادی به دنیای مدرن نشان ندادند و فقط یک هدیه از طرف زمینشناسها را قبول کردند و آن هم نمک بود؛ مادهای که در تمام این سالها زندگی بدون آن برای لیکوفسها یک کابوس بود. با اصرار گروه، خانوادهی دور از تمدن، هدایای دیگری مثل چند چاقو، چنگال و چنددانه خوراکی را قبول کردند.
متأسفانه سال 1981 در حالی که مدت زیادی از کشف خانوادهی لیکوفسها نمیگذشت، سه فرزند از چهار فرزند خانوادهی لیکوفس جان خود را از دست دادند. ساوین و ناتالیا از بیماری گرده رنج میبردند و دیمیتری دچار ذاتالریه شده بود. وقتی زمینشناسها خانوادهی لیکوفس را ملاقات کردند، بیماری دیمیتری شدت پیدا کرده بود و هرچه آنها اصرار کردند که برای درمان دیمیتری و انتقال او به بیمارستان هلیکوپتر خبر کنند، وی به هیچعنوان نپذیرفت و حاضر به ترک خانوادهاش نبود.
پس از مرگ دیمیتری زمینشناسها از بازماندگان خانواده لیکوفس خواستند تا برای ملاقات اقوام خود که در شهر زندگی میکنند، با آنها همراه شوند؛ اما بازهم پاسخ مثبتی دریافت نکردند. پس از مرگ فرزندان خانوادهی فراری روس، کارپ لیکوف پیر نیز در شانزدهم فبروری 1988 در خواب از دنیا رفت. اکنون آگافیا تنها بازماندهی خانوادهی لیکوفسهاست که در دههی 70 عمر خود به سر میبرد و همچنان در همان کلبهی چوبی زندگی میکند.