سفر در تاریکی: روایتی از مرزهای مرگ و امید

تمنا علمیار

ساعت حدود ۹:۳۰ دقیقه‌ی شب بود. سکوت خانه با صدای بلند گریه‌ی مادرم شکست؛ اشکی که نه فقط از چشم، که از عمق جان می‌آمد. لحظه‌ی وداع رسیده بود. تصمیم گرفته بودیم ایران را ترک کنیم؛ کشوری که دیگر برای مهاجران افغانستان جای امنی نبود. من، خواهر و برادرم، به امید رسیدن به ترکیه و در نهایت اروپا، راهی شدیم.

بعد از خداحافظی، قاچاقبر یک موتر فرستاد. پس از شش ساعت سفر، از اصفهان به تهران رسیدیم. راننده ما را به خانه‌ای برد که فضای آن بیشتر به کابوس شبیه بود. دو مرد که تریاک می‌کشیدند، ساکن آن‌جا بودند. ما را به اتاقی بردند که بوی دود، ناامنی و وحشت در آن موج می‌زد. تا صبح نخوابیدیم؛ تنها گوش سپردیم به صداهای مبهم و ترس‌های بی‌نام.

صبح، راهی ارومیه شدیم. ده ساعت بعد، قاچاقبر اصلی ما را تحویل گرفت و به خانه‌ی دیگر منتقل کرد. دو روز در اتاقی تاریک و آلوده ماندیم. سپس، شبانه به مرز چالدران برده شدیم. هوا بارانی بود و توفان می‌غرید. راننده ما را جلوی خانه‌ی متروکه پیاده کرد و رفت. خانه قفل بود. نیم‌ساعت زیر باران ایستادیم تا زنی میان‌سال آمد و در را باز کرد.

خانه بوی نم و رطوبت می‌داد. کمپل‌های کثیف و بوجی‌های کهنه تنها وسایل آن بودند. ناگزیر بودیم با همان‌ها شب را به صبح برسانیم. هر لحظه، امید کم‌تر و ترس بیشتر می‌شد.

۱۵ روز در همان خانه ماندیم. قاچاقبر منتظر هوای مناسب برای عبور از مرز بود. سرانجام یک شب، حدود ساعت دو، پیرزن ما را بیدار کرد. گفت: «امشب وقت رفتن است.»

در سرمای شدید شب، لباس‌های گرم‌مان را پوشیدیم و بیرون رفتیم. بخشی از مسیر را با خودرو رفتیم و سپس پیاده شدیم. از ساعت دو تا چهار صبح، در باران، ایستاده در کوهستان، منتظر ماندیم. سرما به عمق جان‌مان نفوذ کرده بود.

ساعت چهار، دستور حرکت داده شد. تاریکی، گل و لای، ترس و بی‌پناهی بر همه چیز سایه انداخته بود. پاهایم دیگر توان نداشت. افتادم. برادرم فریاد زد: «بلند شو! عقب می‌مانیم!» با زحمت بلند شدم، دویدم، دوباره افتادم، دوباره بلند شدم. نزدیک دیوار مرز که رسیدیم، نور لیزر پولیس ترکیه ما را هدف گرفت. قاچاقبران فرار کردند. ما ماندیم؛ تنها، میان کوه و تاریکی.

در سکوت، با بدن‌های زخمی و دل‌هایی شکسته، به همان نقطه‌ی آغاز بازگشتیم. و تنها یک جمله در ذهنم می‌چرخید:

«من تا این‌جا با چه سختی رسیدم… آیا باید دوباره همین راه را برگردم؟»

رد شدن از برف، افتادن در تاریکی: ادامه‌ی روایت یک مهاجر افغانستانی

چهارمین تلاش‌مان برای عبور از مرز در شبی رخ داد که برف بی‌وقفه می‌بارید. آن‌قدر شدید که دیگر پلک‌هایم باز نمی‌شد. نفس‌کشیدن سخت شده بود، نفس‌کشیدن و امید داشتن، هر دو با هم. حدود صد نفر بودیم، از کودک تا پیر، همه پناه‌جو، همه زخمیِ امید.

این بار دیگر حتا موتر هم در کار نبود؛ همه باید پیاده می‌رفتیم. قاچاقبران فریاد می‌زدند: «بدوید!» ولی این مسیر، همان راهی نبود که بشود در آن دوید. زمین پر از سنگ، یخ، و شیب‌های خطرناک بود. بااین‌حال، ما دویدیم.

در میان مسیر، چاله‌ای عمیق پر از آب پیش روی‌مان بود. یکی‌یکی، همه در آن افتادند. جیغ دختران جوان آسمان کوهستان را شکافت. شب، تاریک‌تر شد. قاچاقبران فریاد زدند: «ساکت! صدای‌تان را خفه کنید، پولیس می‌آید!»

به مرز نزدیک شده بودیم که ناگهان صدای شلیک و فریاد پولیس بلند شد. همه‌چیز در هم ریخت. پا به فرار گذاشتیم، اما در مسیر فرار، در یک تالاب عمیق گیر افتادیم. آب تا سینه‌ی‌مان بالا آمده بود. هرچه جلوتر می‌رفتیم، بیشتر فرو می‌رفتیم. از پشت، پولیس ایران نزدیک می‌شد.

صدای گریه‌ی یک کودک باعث شد مکان‌مان لو برود. دستگیر شدیم. از نیمه‌شب تا حدود سه صبح، در سرمای سوزناک زیر بارش برف ایستاده بودیم. کودک گم‌شده‌ای با گریه، دل شب را می‌شکافت. مادران دنبال فرزندان‌شان می‌گشتند. پولیس ما را نشاند، بالای سرمان اسلحه گرفته بود. چشم‌ها پر اشک، لب‌ها بسته، پاها بی‌جان.

یکی از مأموران پولیس مردی را، با مشت و لگد زیر برف می‌زد. زار زدم، فریاد زدم: «بس است، لطفا!» ولی گوش کسی بدهکار نبود. بکس‌های‌مان را آتش زدند، تا برای کودکان یخ‌زده آتش درست کنند. تمام دارایی‌مان، همان‌جا خاکستر شد.

ما را پیاده تا پاسگاه بردند. سرما آن‌قدر به پاهای‌مان فشار آورده بود که حرکت‌کردن ممکن نبود. یک کودک شش‌ماهه را در آغوش گرفتم، یخ‌زده بود. نفس نمی‌کشید. مادرش از حال رفته بود. باور نمی‌کردم… تا این‌که زن هراتی آمد، کودک را بغل کرد، با دست روی سینه‌اش فشار آورد، و ناگهان، کودک نفس کشید. بلند گفتم: «خدایا شکرت!»

اما رهایی در کار نبود.

ما را به یک گاوخانه‌ی کوچک با سقفی کوتاه بردند. زمین ریگ، دیوارها سیم‌ خاردار. حدود هشتاد نفر در یک اتاق تنگ، نفس‌کشیدن دشوار بود. درها بسته شد. هیچ نوری نبود. تا ساعت ۱۲ چاشت زندانی بودیم. بعد از آن، ما را به اردوگاه چالدران در شهر بردند.

آن‌جا، مجبور شدیم کفش‌ها، کمربندها، و هرچه داشتیم تحویل دهیم. حتا بوت‌های مردان را برداشتند. بعد، مقصد اردوگاه ارومیه بود.

و آن‌جا بود که به بدترین قسمت زندگی‌ام رسیدم.

رفتار سربازان ایرانی، بی‌رحمانه بود. با ما مثل حیوان هم رفتار نمی‌کردند. مسخره‌ی‌مان می‌کردند، می‌خندیدند، تحقیرمان می‌کردند. می‌گفتند: «چرا از کشور خودتان فرار کردید؟» و نمی‌دانستند.

نمی‌دانستند در کشور من برق نیست، نان نیست، مدرسه برای دختر نیست، آزادی نیست؛ تنها چیزی که هست، ترس، فقر و مرگ آرام است.

ما را در یک اتاق بزرگ، آلوده و تاریک انداختند. بوی تعفن همه‌جا را گرفته بود. یک شبانه‌روز همان‌جا ماندیم. شب بعد، ما را به حیاط اردوگاه بردند. سربازها باز هم به ما می‌خندیدند.

ناگهان مردی وارد حیاط شد؛ دو پایش شکسته بود، کشان‌کشان با دست‌هایش حرکت می‌کرد. گفتند پولیس ترکیه لت‌وکوبش کرده. اجازه نمی‌دادند حتا کسی کمکش کند.

و من آن لحظه فهمیدم که گاهی انسان می‌تواند از حیوان هم بی‌رحم‌تر شود.

از اردوگاه تا دیپورت: بازگشت به ویرانه‌ای به‌نام خانه

پس از آن شب‌های بی‌پایان در اردوگاه ارومیه، تصمیم گرفته شد ما را به تهران منتقل کنند. سوار اتوبوس شدیم؛ اتوبوسی که مثل بقیه مسیرها، نه برای کمک، بلکه برای کسب پول از دردهای ما تدارک دیده شده بود. برای هر انتقال، از ما پول می‌گرفتند، و آن‌هم نه معمولی، بلکه ده برابر قیمت عادی.

در اتوبوس، یکی از سربازان ایرانی برای وعده‌ای غذا، ۲۵۰ هزار تومان از ما گرفت. فکر کردیم شاید بعد از روزها گرسنگی، بالاخره غذای درستی خواهیم خورد. اما وقتی غذا رسید، تنها چند قاشق برنج و چند تکه استخوان مرغ بود؛ غذایی که حتا ۵۰ هزار تومان نمی‌ارزید. این‌جا هم، از گرسنگی ما درآمد ساخته بودند.

فردای آن‌روز به تهران رسیدیم. اردوگاه تهران، اگرچه ساده بود، اما رفتارش نسبت به جاهای قبلی انسانی‌تر بود. چند روزی که آن‌جا بودیم، فرصتی بود برای نفس‌کشیدن، هرچند کوتاه.

سپس به مشهد منتقل شدیم. آن‌جا دوباره همان بوی تعفن، همان دیوارهای کثیف، همان نگاه‌های تحقیرآمیز. برای کرایه‌ی اتوبوس از ما پول جمع کردند و پس از چند ساعت، حکم نهایی آمد: دیپورت؛ بازگشت به افغانستان.

وقتی پا در خاک افغانستان گذاشتم، دلم دوپاره شد. از یک‌سو، خوشحال بودم که از زیر ظلم و تحقیر آنان بیرون آمدم. اما از سوی دیگر، دیدن خرابی‌های وطنم قلبم را شکافت. خیابان‌های ویران، خانه‌های سوخته، بوی خاکستر و ناامیدی در هوا.

یک شب در کمپ یونیسف ماندیم و بعد، روانه‌ی کابل شدیم. سفری ۲۴ ساعته با دردهایی عمیق‌تر از خستگی.

اما درد اصلی‌ام این نبود که دیپورت شده‌ام. درد من، مقایسه بود. مقایسه‌ی کشورم با آنچه پشت سر گذاشته بودم.

آن‌جا جاده‌ها تمیز بود، کودک‌ها با کیف مکتب می‌رفتند، مردم برق داشتند، صدا داشتند، امید داشتند.

این‌جا، کودک‌ها از صبح تا شب در سرک‌ها ساجق و پوقانه می‌فروشند. این‌جا، مدرسه رویا است و امنیت، یک کلمه‌ی بی‌معنا. این‌جا، زنده‌ماندن قمار هر روزه‌ی یک خانواده‌ است.

من برگشتم. نه به خانه، بلکه به جایی که تنها نامش وطن است، اما هیچ نشانی از زندگی ندارد.