در یازده شبانه روز حملهی هوایی متقابل ایران و اسرائیل هر کسی به گونهای متأثر شده است. مهاجران افغانستانی که در کشور شان جانپناه مطمئین ندارند، بیشتر. آنها، این روزها همه پر از فکر و احساس ناگفتهاند، پر از روایت ناتمام درد و ناامیدی. هر کدام قصه و رنجهای متفاوتی دارند، از ترس بخاطر اتهام همکاری با اسرائیل تا نگرانی برای آینده، ترسهای برگشت به افغانستان و نگرانی از امنیت جان و مال از سوی طالبان، حسرتهای عمیقتر شده، خستگیهای ناشی از کارهای طاقتفرسا، اضطرابهای بیپایان، سکوتهای پر از فکر به کلام درنیاورده و تشویش خانواده و زندگیشان. آنها با همهی محدودیتها، از دل یک موقعیت تراژیک حرف میزنند. درد دلشان، پر از نشانههای اضطراب و بیپناهی است که از فاصلهی نزدیک با رنج و محرومیت دست و پنجره نرم میکنند. این بخصوص برای کسانی که در این یازده روز در تهران بودند، باورپذیرتر جلوه میکند. به خاطر تجربه زندگی در طول نیم قرن در ایران و نگرانی از آسیبی که متوجه مهاجران افغانستانی در چنین مواقع است، همه محتاط و ترسان اند و هیچ نشانی به میل به همدلی با مهاجران از سوی جامعه میزبان وجود ندارد، هیچ روزنهای از امید برای حمایت از آنها نیست.
مهاجران چوب سوخت کارفرمایان
در اوج حملات متقابل هوایی ایران و اسرائیل، مهاجران شاهد تبلیغات گستردهای علیه خود هستند. حلقاتی از درون دولت و جامعهی میزبان، آنها را به همکاری با سازمان اطلاعاتی اسرائیل متهم میسازند. نشانههای از این وضعیت را در برخورد غیر حرفهای نیروی پولیس در سطح شهر و شماری از زنان و کودکان در پارکها و اماکن عمومی نیز میتوان مشاهده کرد. افراد عادی جامعه میزبان نیز بین هم از خرابکاری افغانستانیها صحبت میکنند. همزمان با آن، صورتهای رنگ پریده و روان پریشان خیلی از مهاجران مبین این است که از وضعیت نگران اند.
احمدیار، جوانی خوش سیما از ولایت هرات است. او مدت چهار سال است که در یک کارگاه ساختمانی نگهبانی میکند. احمدیار، این اتهامها را از سوی دولت و سایر افراد، بیاساس و مضحک دانسته و میگوید:
«برای یک کارگر روزمزد، نگران اصلیاش گرسنه نماندن خانواده و فرزندانش است نه مسائل خارج از توان و چیزهای که اصلا به فکرش هم نمیرسد. این اتهامهایی که به مهاجران نسبت داده میشود، براساس تبعیضی تاریخی علیه مهاجران افغانستانی است. بسیار راحت و آسان است که بیایند مهاجران را به کارهای بیربط و غیر قابل باور متهم کنند. چون میدانند که مهاجران افغانستانی صدا و تریبون ندارد تا از خودشان دفاع کنند. کسی نگران شان نیستند. در کشورشان هم حکومتی ندارند که از آنها حمایت نماید».
از نظر او، بعید نیست که این اتهامات را کارفرمایان ایرانی نیز دامن بزنند. برای کارفرمایان خیلی راحت و کمهزینه است که همه چیز به پای کارگر مهاجر افغانستانی ختم شود و کارفرما حتا ناگزیر نباشد حقوق کارگری را که متهم و ترسان است بپردازد. به گفتهی احمدیار، کارفرمایان ایرانی علاقهمند به استخدام کارگران افغانستانیاند، برای این که افغانستانیها آدمهای آرام اند و عادت دارند که مطیع و بیزبان باشند. آنان نسبت به کارگرهای ایرانی حقوق کمتر میگیرند بدون بیمه و سایر خدمات و حمایتهای حقوقی و اجتماعی و تا دقایق آخر روز هم کار میکنند. به کم راضیاند و از هر دستور بدون چونوچرا اطاعت میکنند. او گفت: «در یک کارگاه ساختمانی هرچه کارفرما و نماینده او دستور بدهد، دیگر کسی حق مخالف حتا پرسیدن سوال را ندارد. علاوه بر آن، روزانه چندین موتر مواد و ابزار از مکانهای دور و نزدیک آورده میشود. در اینجا نگهبان که اکثراً مهاجر افغانستانیاند وظیفه دارد مواد و ابزارها را تحویل بگیرند. حتا حق استفاده و جابهجایی آنرا نه نگهبان و نه پیمانکار و استاد کار، بدون اجازه کارفرما ندارند. پس چطور ممکن است که کارگران ساده مثل نگهبان یا پیمانکاران بتوانند دست به کار غیرقابلباوری مانند همکاری با یک کشور بیگانه بزنند؟».
لطفالله، مهاجری دیگر، پیمانکار است و با خانواده خود از مدت ۲۵ سال قبل تا کنون در ایران زندگی میکند. او نیز چنین اتهامهایی را تبلیغات و جنگ روانی بر علیه مهاجران افغانستانی میداند. به نظر او هیچ منطقی باور نمیکند که کارگران توانایی چنین کارهایی را داشته باشند. آنها در کارهای ساختمانی مصروف اند تا با حقوقی که دریافت میکنند زندگی خود و خانوادهشان را تا حدی تامین کنند. لطفالله گفت: «کارفرماها میدانند که مهاجران افغانستانی بیدفاعاند. از این رو در حق این کارگران از هیچ گونه فریب و نیرنگ دریغ نمیکنند. این گمان وقتی تقویت میشود که بعضی از کارفرماها با وقاحت حقوق کارگران را انکار میکنند. بعضیهایشان حقوق و پول پیمانکاران را بیدلیل با تأخیر پرداخت میکنند. و شماری هم بهاین بهانه که مثلاً کار کارگران ناقص بوده حاضر به پرداخت پول نیستند. جدا از اینکه از مهاجران بهعنوان یک نیروی ارزان و در دسترس بهرهبرداریهای متنوع وجود دارد». به گفتهی لطفالله “کارفرمای ما وقتی تهران ناامن شد با خانوادهاش به شمال رفت. از آنجا با من تماس میگرفت که چرا کار تعطیل است؟ وقتی میخواهیم پول برای ما واریز کند، سریع جواب میدهد که سیستم بانکی تعطیل است. ما ناگزیریم بخاطر پولی که از آنها طلب داریم، کار کنیم”.
فرزندان رنج و همآغوشی با ترس
فریدون، عضو ارتش دولت قبلی افغانستان، در یک کارگاه ساختمانی استاد کار است. اتاق بودوباش شبانهاش هم در همانجاست. ساکت و آرام است و دوست ندارد زیاد حرف بزند، چون باور دارد که حرف وقتی شنیده نمیشود، گفتن آن چه فایدهای دارد. فریدون میگوید: «چه فایدهای دارد که آدم حرفش را به زبان بیاورد وقتی که برای هیچ کس مهم نیست؟ بهتر است که ساکت باشیم و تا فرصت زندگی کردن باقی است، زندگی خودمان را بکنیم و با شرایط و ناملایمتهای کارگری کنار بیاییم. مهاجران افغانستانی، زندگیشان کار است، هر چند با این افسوس که در این روزها که ایران ناامن شده کار هم ندارند».
وقتی از او میپرسم که چرا تهران را در روزهایی که اطلاعرسانی میشد که باید تخلیه شود، ترک نکردهاست، با تأمل میگوید: «کجا میرفتم؟ جای و پناهگاهی غیر از همین اتاق بدون در و پیکر ندارم”.
هاشم، مردی آرام و با حوصله بهنظر میرسد. در ساختمانی نیمهکاره، مصروف دیوار چینی است. او در پس این زحمت و تلاشهای خستگیناپذیر در کیسههای سمنت و تکههای خشت و سنگ، در میان گردوخاک گچ، دنبال یافتن نان برای خانواده و فرزندانش است. او با وجود همهی این سختیها و مشکلات که در زندگی روزمره با آن مواجه است، همچنان امید و آرزوهایی برای آیندهی خود و فرزندانش دارد. از او میپرسم که در این روزهای ناآرام و پراسترس چرا کارش را تعطیل نمیکند و پهلوی خانوادهاش نیست؟ پاسخ میدهد:
«اگر توقع داشته باشید که یک مهاجر افغانستانی برای تأمین نیازهای زندگیش وقتی به حقوق روزانه متکی است آرام کناری بایستد و ببیند که اوضاع چه زمانی آرام میشود، توقع نابجا و زیادی است. در حالی که زندگی صدها و هزاران خانواده در افغانستان متکی به کار فرزندانشان در ایران است. اگر این فرصت از مردم گرفته شود، هیچ گزینهای بدیلی وجود ندارد. در همین مدت بسیار کم که وضعیت ایران ناامن شده، تعدادی از مهاجران بیکاراند و بسیاری از خانوادهها با مشکلات مالی مواجه هستند».
زخم زبانی گسترده در پاکها و اماکن عمومی
برای مهاجران افغانستانی مورد تازهای نیست که در پارکها و اماکن عمومی مورد اهانت و تحقیر قرار میگیرند. آنان در طی نیمقرن گذشته در اوضاع و احوالی زیستهاند و کارگری کردهاند که از تناقضهای عمیق و دردناک تعبیض از سوی نهادهای دولتی و بعضی افراد جامعه کشور میزبان، در رنج بودهاند. رنج و درد اکثر مهاجران اینروزها اما هزار برابر بزرگتر از هر رنجی است که تا به حال احساس کردهاند. از همینرو نعیم، که صورت کوچکاش قبل از این خندان بود، حالا کاملاً بی احساس شده است. مثل این است که قفلی به گوشهی لبهای او زدهاند. او در هنگام بمباردمان شبانهی تهران از سوی اسرائیل همراه با فامیل به یکی از روستایی در دماوند میرود. در آنجا بر خلاف انتظار، با تحقیر و زخم زبان از سوی تعدادی از ایرانیها روبرو میگردد. هرچند تلاش میکنند ساکت در گوشهای ساکن شوند اما بیقراری، خشم و معلق بودن توان ماندن را از آنها میگیرد. بعد از دوشبانه روز دوباره به خانه بر میگردند.
به عقیده او، مهاجران افغانستانی در طول زندگی خود در ایران، آرامش نداشته و آسیبپذیریشان در این شرایط بیشتر است. به گفتهی او، بهتر است در خانهی خودمان باشیم، چون فرقی ندارد کجای شهر خانهیمان باشد و زندگی میکنیم، این اضطراب، این نگرانی، این گوش به زنگ بودن دائم، این پریدن کودکان از خواب با تهدید یا صدای توپ و موشک تا ابد در روان شان ثبت میشود. این ترس از آواره شدن، بینان شدن، از دست دادن تا ابد یک غده در گوشهای از مغزمان میشود. از هر نظر که بنگریم، در روح آدم اثر بسیار مأیوسیکنندهای دارد. آدم بهچیز دیگری جز به همان تهدید بخصوص فکر نمیکند، گزینهای بدیلی هم ندارد، در دیگری بهرویش باز نیست که برود و آنجا آرام بگیرد.
محروم از حکومت مسئول در افغانستان
فریدون میگوید که در این سه دهه، برای پیدا کردن نان و آینده فرزندانم هرچه در توان داشتم در ایران به کار گرفتم و مصروف سختترین کارها بودم. چون در کشور خودمان نه زمینهی کار و زندگی بود و نه حاکمان شایستگی مدیریت منابع کشور را داشتند و دارند. در مهاجرت، هر روز صبح راه میافتادم و به هر کجایی که نیروی کار لازم داشت، سر میزدم تا شاید بتوانم به آیندهی بهتر و روشنتر فرزندانم کمک کنم. ولی بعد از چندین سال تلاش و دوندگی حالا تصور میکنم به بنبست رسیدهام. چون حالا رسیدن به آن آرزوهایی که داشتم، خیالبافی بیهودهای بهنظر میرسد.
قدرتالله نیز، مانند فریدون، توضیح میدهد که احساس غریبی دارد وقتی در کشورش حکومتی نیست که به فکر شهروندان خود باشد. به گفتهی او، وقتی میشنویم که سایر کشورها به حیات و زندگی شهروندانشان اهمیت میدهند و در مواقع بحرانی اولویت تخلیهی آنها از مناطق خطرناک است، برای مهاجران افغانستانی در ایران محرومیت، درماندگی و ناتوانی به جان و روحش هجوم میآورد. این بیشتر زمانی برای قدرت الله دردناکتر است که دو کودک ۴ و ۶ سالهاش با هر صدای بمب و پهپاد میترسند و از جا میپرند:”وقتی که برای آنها حرکت یک موتور در خیابان یا شلیک شدن پدافند، صدای دویدن بچه همسایه یا انفجار در یک نقطه شهر ترس ایجاد میکند، توقع دارند برایشان توضیح دهیم این صداها از کجاست و برای چیست”.
برای اکثر مهاجران افغانستانی نه راه برگشت به افغانستان هموار است و نه ماندن در ایران آسان. در افغانستان طالبان حاکماند و زندگی را به کام خرد و بزرگ تلخ کردهاند؛ در ایران، مهاجر افغانستانی همواره متهم بوده است و اینک مجبور است با اتهامهای تازه، نظیر همکاری برای یک کشور متخاصم دیگر، نیز روبهرو شود.