مقدمه
سفر به چهلوهشت ایالت امریکا، در آغاز، تنها تصمیمی برای دیدن گسترهای پهناور از جغرافیای یک کشور بود؛ دیدن کوهها و دشتها، شهرها و بیابانها، رودها و مرزهایی که در نقشهها فقط با خطوطی باریک از هم جدا میشوند. اما در طول مسیر، دریافتم که هر جادهای، هر توقفی و هر چهرهای که در برابر من قرار میگیرد، تنها بخشی از نقشهی بیرونی این سرزمین نیست بلکه انعکاسی است از نقشهی درونی من؛ نقشهای از ذهن من و از ترسها، امیدها و داوریهایم نسبت به زندگی. هر سفری با یک نقشه آغاز میشود. نقشهای که من در آغاز داشتم، فقط خطوط و مرزها را نشان میداد؛ نه آن مرزهای پنهان درون خودم را. در آغاز راه، من تماشاگر بودم- مسافری که از پشت شیشهی موتر خود به بیرون نگاه میکند و تفاوتها را میشمارد: تابلوهای جادهها، ظاهر آدمها، ارتفاع کوهها، رنگ ساختمانها و قیمت قهوهها. اما هرچه پیشتر رفتم، این فاصله میان من و آنچه میدیدم کمتر شد. چهلوهشت ایالت امریکا را پیمودم، از خلیجهای مهگرفتهی مین تا بیابانهای شگفتانگیز آریزونا، از کوههای راکی تا سواحل آرام کالیفرنیا. در این سفر، من اشتیاق خود به توسعهی درون را شناختم و آن حسِ جاودانهی بیقراری را که هیچ سرزمینی خاموشش نمیکند.
این سفر، سفری بود از تماشا به تجربه، از بیرون به درون. من به قصد شناخت یا حداقل دیدن جاهای مختلف امریکا راه افتاده بودم، اما در پایان، با تصور تازهای از موقعیت خود در این جهان بزرگ برگشتم.
این سفرنامه حاصل آن دو سفر اند: یکی بر خاک و جغرافیا، دیگری در جان خودم. در صفحاتی که میآیند ردی از هر دو را میتوان یافت- جادههایی که از نقشهی امریکا گذشتهاند و مسیرهایی که از درون من.

سفر به تمام ایالتهای امریکا البته چیز تازهای نیست. هرچند معلومات دقیقی دربارهی اولین سفر جادهای به دور ۴۸ ایالت امریکا وجود ندارد، این قدر میدانیم که اولین سفر از غرب به شرق امریکا در سال ۱۹۰۳ میلادی ممکن شد. این سفر توسط شخصی بهنام نیلسون جکسون از سانفرانسیسکو در کالیفرنیا تا نیویورک انجام شد که ۶۳ روز طول کشید. البته در آن زمان هیچ یک از امکانات امروز، از قبیل نقشههای آنلاین، سیستم شاهراههای میانایالتی، تانک تیل (پمب بنزین) و بقیه امکانات وجود نداشت. این سفر آقای جکسون، که آن را بهعنوان اولین سفر به دور امریکا مینامند، به همرای یک مکانیک و یک سگ انجام شد. ولی در مورد سفر تنهایی به ۴۸ ایالت، اطلاعات مشخص بهدست نیاوردم. آنچه واضح است این است که سالانه سفرهای دور ایالتی زیاد انجام میشود، چون شاهراههای میانایالتی و شاهراههای طولانی شرق به غرب، سفر به ۴۸ ایالت را بسیار آسان کرده است.
برای من این سفر طی ۶۴ روز ممکن شد، که از نهم جولای ۲۰۲۵ شروع و بهتاریخ یازدهم سپتامبر ۲۰۲۵ به پایان رسید. در این مدت تمام ۴۸ ایالت بههمپیوستهی امریکا با شهرهای بزرگش را گشتم؛ از نیویورک تا لسآنجلس و از میامی تا سیاتل، از شیکاگو تا سانفرانسیسکو و از پورتلند تا هیوستون. مجموع این سفر ۱۷ هزار مایل یا ۲۷ هزار و ۳۰۰ کیلومتر شد. اگر بخواهیم این فاصله را مقایسه کنیم، سه برابر فاصله میان کابل و شهر واشنگتن دیدسی است. یعنی طی 17 هزار مایل میشود از کابل به واشنگتن آمد و برگشت به کابل و دوباره برگشت به واشنگتن.
این سفر برایم چند مرحله داشت. در ماه اول بیشتر هیجان کشف طبیعت و جاهای تازه را داشتم. به پارکهای ملی میرفتم و هرجا ممکن بود کوهنوردی میکردم. چون در شرق امریکا کوه وجود ندارد، دلتنگ کوه بودم. در این مدت جنبهی تفریحی و سرگرمی سفر بیشتر بود. بعد از آن کنجکاویام بیشتر شد و دربارهی مکانهایی که میرفتم، یا طی یک ماه گذشته رفته بودم، جستوجو میکردم و میخواندم. کسب اطلاعات دربارهی جاها و ایالتها بخشی از سفرم شد؛ خصوصا وقتی که ساعتها رانندگی میکردم دربارهی چیزهایی که میخواستم پادکست میشنیدم. آخرین بخش سفر، که دو هفتهی آخری را در بر میگیرد، جنبهی آموزشی-تاریخی داشت. در این مدت همیشه دربارهی تاریخ امریکا خواندم و شنیدم؛ بیشترین تمرکزم دربارهی جنگهای داخلی و جنگهای استقلال بود. اما دربارهی تاریخچهی ایالتها و ورود اولین انسانها به قاره امریکا و قبایل بومی هم چندین پادکست شنیدم. برای همین، حالا میتوانم ارتباط بهتر با این کشور برقرار کنم.

به لحاظ فردی، سفر به دور امریکا کشف دوبارهی همه چیز و دریافت دیدی تازه بود. یا مثل فرار از زمان. روزها سپری میشدند و متوجه گذر زمان نبودم. دیدن کوههای راکی و گرند کنیون و طاقچههای یوتا، مثل نسیم خوش صبحگاهی فرحبخش است اما زودگذر.
چنان که گفتم سفر طولانی جادهای، صرفا سفر در دل طبیعت نیست بلکه سفر به درون نیز هست. آدم در طول سفر با تنهاییها و ضعفها و احساسات خود بیشتر گفتوگو میکند. و من در طول این دو ماه صرفا به پارکها و کوهها نرفتهام بلکه دنیای درون را کاوش کردهام.
وقتی در تاریخ ۹ جولای از مریلند حرکت کردم، نه تصمیم داشتم که تمام امریکا را بگردم -گرچند از سال ۲۰۲۳ به فکر سفر زمینی به ایالت واشنگتن بودم- و نه باور داشتم که این سفر به سلامتی پایان یابد. آن زمان محاسبهی کلیام این بود که تا ایالت واشنگتن میروم و برمیگردم. ولی بازهم ته ذهنم نگران تصادف، خرابی موتر (ماشین/خودرو)، بیماری و هرنوع خطر ممکن دیگر بودم. این آمادگی ذهنی را داشتم که اگر موتر خراب شد، راه برگشت را هوایی بیایم.
قرار بود ساعت هفت صبح حرکت کنم اما از فرط هیجان و استرس خوابم نبرد و مجبور شدم ساعت ۱:۳۰ دقیقهی شب حرکت کنم.
از مریلند که حرکت کردم با عبور از ایالتهای مثل پنسیلوانیا، ویرجینیای غربی، اوهایو و ایندیانا به ایلینوی رسیدم و توقف کوتاه در شیکاگو داشتم. این مسیر را قبلا هم چند بار زمینی رفته بودم، برایم تازگی نداشت. اما از بودن در شیکاگو حس خوب دارم. از سال ۲۰۲۱ که به امریکا آمدم، سال اول در شیکاگو زندگی کردم. برای همین، اولینها از این شهر آغاز شد؛ اینکه چگونه خرید کنم، از ترانسپورت عمومی استفاده کنم، قبضها را پرداخت کنم و خیلی موارد دیگر که حالا ابتدایی به نظر میرسند.
از شیکاگو به غرب امریکا؛ آیوا
جادههای مستقیم و بیپایان میان ایلینویز و آیوا از اولین وسوسههای سفر بود که جذبم کرد. با چند توقفی که در این مسیر داشتم با مردمان قویهیکلی برخوردم که پر از خالکوبی بودند و با لهجهی بسیار غلیظ انگلیسی صحبت میکردند. قبلا چنین تجربهی نداشتم و همانجاها بود که اولین احساس ورود به سرزمینهای امریکایی به من دست داد. از دیدن آن صحنهها به نوعی خوشحال بودم. به یاد سربازان امریکایی افتادم که شاید حدود بیست سال پیش چند باری در مرکز ولسوالی ورس دیده بودم؛ بسیار قویهیکل و با اعتمادبهنفس. آن زمان همه چیز حیرتآور و ناشناخته بود. این بار حیرت به یک چیز خیلی واقعی و تجربی تبدیل شده بود. اما در مجموع فاصله میان این دو ایالت را جز دشتهای پهناور و زراعتی هیچ چیز دیگر تشکیل نمیداد.
برای غذای چاشت در شهر دوون پورت (Davenport) در آیوا توقف کردم. به یک رستورانت هندی رفتم که هم کیفیت غذایش خوب بود و هم قیمتش مناسب. مدت کوتاهی اطراف شهر گشتم و بعد حرکت کردم. کمکم حس تنهایی داشتم. مثل اینکه تکوتنها بهسوی سرزمینهای ناشناخته در حرکتم.
با عبور از آیواسیتی و در منطقهای بهنام Marengo با چنان هوای وحشتناکی روبهرو شدم که قبلا در عمرم ندیده بودم. در شاهراه 80-I بودم. ساعت سه پسازچاشت ناگهان فضا تاریک شد و چنان باران و توفانی شروع شد که همه مجبور شدند چراغهای اضطراری موترشان را روشن کنند. هوا طوری تاریک شده بود که انگار شب است و هیچ چیز دیده نمیشد. نمیتوانستم جاده را درست ببینم، فقط به نقشه میدیدم که سرک (جاده) مستقیم است و آن را دنبال میکردم. باد هم آنچنان شدید بود که مسیر موتر را به وضوح منحرف میکرد. با خودم گفتم اگر قرار باشد در ادامهی سفر باز هم با این آبوهوا سر بخورم، حتما بلایی سرم خواهد آمد. ترسناک بود اما خطرش را پذیرفته بودم.
از آن هوای وحشتناک که رد شدم توقف کوتاهی در شهر Des Moines داشتم و به یک باغچهی گیاهشناسی رفتم. شهر فضای آرام و هوای بعد باران داشت. با دیدن تانک تیلهایی که نامشان برایم تازگی داشت و در شرق امریکا ندیده بودم، احساس دورافتادگی کردم. بعد راه افتادم طرف نبراسکا، جایی که قبلا فقط دربارهی سرمایش شنیده بودم.
نبراسکا
معمولا پولیس در مرز میان ایالتها زیاد هست و بر شاهراهها نظارت دارند. اما در مرز نبراسکا بود که با آخرین سرعت موتر رانندگی میکردم. رانندگی با سرعت بالا قطعا اشتباه بود ولی هیجان و شاید لذتی که خلق میکرد، وسوسهبرانگیز بود.
شب در نبراسکا بودم، در شهر اوماها (Omaha). فردای آن روز به طرف کلرادو حرکت کردم. برای چاشت در شهری بهنام ایسلند بازهم به رستورانت هندی رفتم. راستش بیش از غذا، دکور رستورانت عالی بود؛ پر از عکس راهبان هندو و البته یک تندیس بسیار براق از بودا. چند عکس یادگاری گرفتم و گشتی در شهر زدم. مجسمهی کوچک آزادی را پیدا کردم که روگرفتی از تندیس آزادی در نیویورک است. قدم زدن در آن شهرهای کوچک و ناشناخته، احساس آزادی داده بود. در جهان فارغالبالی قرار داشتم که هیچکس نمیتوانست آن را از من بگیرد.

در مرز ایالت کلرادو و نبراسکا در شهری بهنام اوگالالا (Ogallala) توقف کردم. از این شهر کوچک معمولا بهنام مرکز فرهنگ کابوی یاد میشود. من هم اولین جلوههای فرهنگ کابویی را در آنجا دیدم و برایم جذابیت داشت. برای کسانی که با این مفهوم ناآشنا هستند باید گفت کابوی Cowboy نشان از فرهنگ بومی امریکایی است. کابویها پوشش خاص دارند و بیشتر به دامداری و زراعت مشغول اند و در ایالتهای غربی و غرب میانه زندگی میکنند.
در اوگالالا از یک گالری دیدن کردم. محتوای آن گالری متمرکز به داشتههای مردمان بومی منطقه بهشمول سنگهای منرالی بود. از جمله سنگهایی در آنجا بود که میگفتند بیشتر از چهارصد میلیون سال عمر دارند. از آنجا به یک سالن آببازی رفتم و برای رفع خستگی تنی به آب زدم. احساس کردم ماجراجویی واقعی از این به بعد آغاز میشود. طبیعت هم شکل دیگر گرفته و دیگر خبری از دشتهای بیپایان و سرسبز نبود. کموبیش تپه میدیدم و درختهایی که انگار از بیآبی متأثر بودند.
کلرادو
با توقف کوتاه در یک دهکدهی کوچک و دورافتاده بهنام گینزبورگ در جایی از کلرادو متوجه شدم امریکاییها از کمترین داشتههایشان چیزی برای سرگرمی و تفریح میسازند. ما سالها است با بز، گوسفند، اسب و باقی حیوانات اهلی زندگی میکنیم اما به ندرت از آنها بهعنوان سرگرمی استفاده میکنیم. آنجا صدها نفر را دیدم که مسابقهای داشتند برای به زمینزدن و بستن پاهای بز. آن مسابقه مثل یک مسابقهی حرفهای، با داور و تماشاچیانی دنبال میشد که نوشیدنیهایشان در دست هورا میکشیدند. اسم آن مسابقه Goat Roping بود.
شب به کلرادو رسیدم و پنج روز آنجا در خانهی رضا لعلی بودم. با لعلی بسیار قصه کردیم؛ از خاطرات کار در هفتهنامه جاده ابریشم گرفته تا دانشگاه بامیان و زندگی در کابل و امریکا.
اگر از شرق به طرف غرب امریکا برویم احتمالا همه در این مورد اتفاق نظر خواهند داشت که زیبایی امریکا از کلرادو و کوههای راکی آغاز میشود. از شرق تا مرزهای کلرادو طبیعت عموما یکسان است؛ یا پر از درخت که گاهی آسمان هم تنگ به نظر میرسد و یا هم دشتهای هموار و بیپایان است که افقی ندارد و چیزی خاص در آن دیده نمیشود.
در نظرسنجیهای عمومی میان ۴۸ ایالت بههمپیوسته امریکا همیشه کلرادو در جمع پنج زیباترین ایالت امریکا قرار میگیرد. بسته به سلیقهی افراد، انتخاب زیباترین ایالت هم فرق دارد اما در کل ایالتهای کالیفرنیا، کلرادو، اورگان، یوتا و واشنگتن در جمع پنج زیباترین ایالت امریکا قرار میگیرد. البته ایالتهای وایومینگ و آریزونا را هم باید در این لیست قرار داد.
روز اول روغن موتر را تبدیل کردم و شهر دنور Denver (مرکز ایالت کلرادو) را گشتی زدم. در گوشهکنار شهر معتاد و بیخانمان زیاد دیده میشد. این شهر یکی از مکانهای است که بیشترین تعداد بیخانمان را دارد. در کل، دنور یک شهر معمولی به نظرم آمد که کوههای راکی در پسزمینه، زیبایی خاص به آن بخشیده است.

از سالها قبل و کتابهای جغرافیه در دوران مکتب، اسم کوههای راکی در خاطرم مانده بود. وقتی به امریکا آمدم هم اشتیاق دیدن این سلسلهکوه را داشتم و هرازگاهی که با رضا لعلی صحبت میکردم دربارهی کوههای راکی میپرسیدم. دیدن کوههای راکی مثل تحقق یک رویای دور بود که گویا در حال فراموشی بود.
از دیدن کوههای راکی هیجان داشتم. روز دوم و سوم به کوههای راکی رفتیم. اولینبار بود که در اوج گرمای تابستان در کوههای پربرف قدم میگذاشتم و البته کوههای را میدیدم که سالها بود فقط نامش را شنیده بودم. راکی همانقدر زیبا بود که نامش اشتیاق میآورد و هیجان داشت. در دامنههای کوه، گیاهان و گلهایی بود که عموما در هزارهجات هم یافت میشوند، و همینطور تعدادی از حیوانات و خزندههایش نیز. از جمله دیدن تبرغو (یک نوع حیوان) و بلدرغو (یک نوع علف/گیاه) نوستالژی خلق کرد، چون در روستای ما در قومیاری در گوشهای از ولسوالی ورس زیاد است. حوضچههای طبیعی در پستیها و بلندیهای کوهها هم آخرین قطعههای یک اثر هنری و زیبا را تکمیل کرده بود.
دیدن حیوانی مثل تبرغو ضمن اینکه نوعی شادی میآفرید، حسرت هم داشت. در افغانستان، چنین موجوداتی عموما هیچ حقی ندارند و اکثرا بهعنوان یک «مزاحم» تعقیب میشوند. همین باعث شده که در آنجا از چند صد متری آدمها فرار کنند، اما اینجا در امریکا بسیار آزاد و با جرأت هستند. گویا حیوانات و پرندگان اینجا هم آزادتر اند و بهتر زندگی میکنند.
ساختار و شکل کوههای راکی شباهتهایی با کوه بابا در بامیان دارد. ارتفاع بلندترین قلهی کوههای راکی در کلرادو به چهار هزار و ۴۰۰ متر میرسد و سالانه حدود پنج میلیون گردشگر از آن دیدن میکند. در زمستان هم از بهترین مقاصد برای اسکیبازی در جهان است.
روز اول با لعلی و دو فرزندش کوهنوردی کردم و بیشترین کوهنوردی در طول سفر همان روز بود که بیشتر از ۲۰ کیلومتر رفته بودم. آن روز من و مسعود لعلی موفق شدیم بعد از شش ساعت کوهنوردی به قلهی کوه پاونی Pawnee Peak برسیم. از بلندای کوه زمین بیضوی به نظر میرسید و بادهای پیهم نفس کشیدن را دشوار کرده بود. هرآنچه در اطرافم میدیدم سراسر کوههای تیغهدار و سیاه بود که همچون جنگل نیمسوخته و بیبرگ به نظر میآمد. دامنههای کوه پر بود از حوضچههایی که از آب برف تشکیل شده بود. وقتی در حوضی که آبش مستقیم از برف میآمد خودم را انداختم، تمام عضلاتم منقبض شد و برای مدتی نفسم بند آمد.

با ترس از انبوه ابری سیاه که بر فراز کوه آمده بود و هشدار رعدوبرق و توفان میداد، قله را ترک کردیم. در مسیر برگشت از بالای برف سورجه زدم. آخرینباری که سورجه زده بودم شاید پانزده سال پیش بود. سورجه، که گاهی به آن لخشک میگفتیم، از سرگرمیهای ما در اواخر زمستان در هزارهجات بود. در آن مقاطع سال آب برف تبدیل به یخ میشد و سورجهزنی یک سرگرمی دلخواه کودکان روستا بود.
وقتی از قله پایین میآمدم، چند موس Moose (نوعی گوزن) غولپیکر دیدم که زیر باران و میان جنگل علف میچریدند. آرامش و بیخیالیشان خبر دوری از دنیای آدمها میداد. با هیجان از آنها چند قطعه عکس گرفتم.

روز بعدی بازهم به کوه بلند شدیم. این بار از مسیر متفاوت زوایای دیگر کوههای راکی را از قلهی کوه ساندنس Sundance Mountain دیدم. از بلندای تپهها و قلهها، گلههای آهو همانند رمهی گوسفند به نظر میرسید. آنجا حیات وحش خیلی زندهتر از زندگی آدمها بود. تقریبا چهار هزار متر از سطح بحر ارتفاع گرفته بودیم. باد شدید میوزید و کمبود آکسیجن احساس میشد. به اطراف که میدیدم سراسر کوه بود و برف و زیبایی.
از آنجا به طرف دریاچه خرس Bear Lake حرکت کردیم. یکی از زیباترین مناظری که در طول این سفر دیدم حوضچهای بهنام الماس Emerald Lake در دامنهی قلهی هلیت Hallett Peak بود. اطراف حوضچه را کوه احاطه کرده بود، در دامنههای کوه برف و آبشارهای خرد و ریز. در اطراف حوض انواع پرنده و خزنده وجود داشت که با آدمها خیلی احساس راحتی میکردند. من و لعلی هم ساعتی آنجا نشستیم و نفسی تازه کردیم. تمیزی آب وسوسه کرد و خودم را داخل آب انداختم و آببازی کردم. داخل شدن در آن آب مثل یک بازیابی به تمام معنا و تجدید قوا بود. در مسیر برگشت نیز تماما از میان کوه و جنگل آمدیم که صدای شرشر آب آدم را به مکانهای نامعلوم در خیال میبرد.

روز آخر با بشیر ستایشپور به باغ خدایان Garden of the Gods رفتم، جایی در جنوب دنور. باغ خدایان رخ دیگر کلرادو است. باغ خدایان به اندازهی اسمش خیالانگیز است. صخرههای سرخگون که گویا در داخل آتش پخته شده، از وسط دشت سرسبز به آسمان قد کشیدهاند. مسیرهای پیادهگردی، دوچرخهسواری و صخرهنوردی از میان صخرههای دیوارمانند به شلوغی ساحه افزوده است. انگار واقعا روزگاری خدایان افسانهها در آنجا خانه داشتهاند. چند ساعتی آنجا گشتیم. با آمدن باران همه چیز سورئال شده بود. ترکیب نور و رنگها، بهترین فرصت برای عکاسی بود. از آنجا به طرف زینهی معروف مانیتو Manitou Incline رفتیم. مانیتو ترکیبی از نردبانهای طبیعی و مصنوعی است که از دو هزار و ۷۶۸ زینه تشکیل شده است. آنجا یک مکان بسیار خوب، و البته شناختهشده، برای به چالش کشیدن آمادگی جسمانی فرد است. در بعضی نقاط شیب زینه تقریبا حدود نود درجه میشود و بالا رفتن از آن راحت نیست. اما با آمادگی اندک میتوان آن را فتح کرد. من تمام زینهها را در حدود ۷۰ دقیقه طی کردم.

وقتی به آخرین نقطهی زینه رسیدم بازهم به این فکر کردم که امریکاییها چقدر خلاقیت دارند. با ساختن این زینهها در بالای یک تپه، که احتمالا هزینهی چندان هم ندارد، سالانه میلیونها دالر درآمد کسب میکنند (از هر موتری که از پارکینگ آنجا استفاده کند ۲۰ دالر میگیرند و ساحه هم بسیار شلوغ است). در آنجا ماجراجوییام در کلرادو تمام شد.
بعدا متوجه شدم که کلرادو همزمان ترکیبی از آبوهوا و زیبایی شرق و غرب امریکا است. مثلا هم اندکی سرسبز است (و نه مثل ایالتهای همجوار مانند یوتا و آریزونا که خشک است و صحرایی) و نه مثل ایالتهای شرقی که همهاش جنگل است و سبز. از اینرو کلرادو یک ایالت دلخواه است.
هفدهم جولای طرف یوتا حرکت کردم. در مسیر کلرادو و یوتا مناظر زیادی وجود داشت که خیلی شبیه سالنگ بود، خصوصا تونلهایی که کوهها را شکافته و خروجیشان بر مناظر کوههای پر برف و دوردست مشرف بود. اما هرقدر به یوتا نزدیک شدم، هوا خشنتر و خشکتر میشد. شاید همین دلیلی بود بر آتشسوزیای که در جنگلهای غرب کلرادو در منطقهای بهنام پاراچوت Parachute دیدم. دیدن آن آتشسوزی آدم را بیشتر به این فکر میبرد که امریکا چقدر اقلیم متنوع دارد و پهناور است که در هر گوشهکنار آن اتفاقی در حال رخ دادن است و کسی را از آن خبر نیست.
دره خرگوش؛ معبر سفر به زمان
در مرز کلرادو و یوتا جایی بود به اسم درهی خرگوش (Rabbit Valley)، جایی که ۱۵۰ میلیون سال پیش محل زندگی دایناسورها بوده، اما حالا محل فوسیلها است. آنجا احساس میکردم روح دایناسورهای غولپیکر فضا را تسخیر کرده است. احساس حیرت و ناتوانی به من دست داده بود. ساختار منطقه طوری بود که همزمان وحشت و عظمت از آن میبارید.

براساس یافتههای علم زمینشناسی، در گذشتهی دور ساحهی فعلی کلرادو و اطرافش کاملا هموار و همسطح دریا و در مقطعی از زمان، تمام آن ساحه آب بوده. هوای آن هم بسیار گرم. برای همین محل مناسب برای زیست دایناسورها و انواعش بوده است. اما شکلگیری کوههای راکی و آتشفشانها، حیات این گونهها را منقرض کرد و ساختار فعلی منطقه دستکم از صدوپنجاه میلیون سال پیش به اینسو رقم خورده است.
در دره خرگوش مسیر پیادهرویای وجود دارد بهنام معبر سفر به زمان Trail Through Time. این ساحه حفاظتشده است اما هرکس میتواند فوسیل پیدا کند. مثلا ممکن است در یک قدمزنی کوتاه شما فوسیل یک دایناسور را پیدا کنید، و یا هم گونهی دیگر را که میلیونها سال پیش منقرض شده. اما نباید آن را بردارید و یا باعث خرابی آن شوید. در عوض باید محل دقیق آن را ثبت نموده و با گرفتن عکس به وبسایت ساحه گزارش دهید. من اما زیاد نگشتم چون کمی ترسیده بودم و هوا هم خشک و بسیار گرم بود. از آنجا حرکت کردم طرف پارک ملی آرچز Arches National Park.
یوتا؛ ایالت مذهبی و زیبای امریکا
از کلرادو هرقدر به یوتا نزدیک شدم احساس اینکه در افغانستان هستم، بیشتر شد. اما وقتی وارد یوتا شدم رسما حس این را داشتم که در بامیانم. ساختار طبیعی مواب خیلی شبیه بامیان بود؛ از کوههای سرخ و لایهلایه گرفته تا هوای خشک و سوزناک. در یوتا دو شب در شهرکی به اسم مواب Moab بودم. هنگام طلوع خورشید که به اطرافم نگاه کردم تصور کردم در یکاولنگ هستم. هوا، کوههای اطراف و حتا دکانها خیلی شبیه یکاولنگ بود. باری خودم را در دنیای موازی و مرکز افغانستان یافتم.
یوتا مذهبیترین ایالت امریکا است. ۶۰ درصد از نفوس چهار میلیونی این ایالت عضو کلیسای مورمون (پیروان شاخهای از مسیحیت که در قرن ۱۹ در امریکا شکل گرفت) هستند.
در نظرسنجیها، خیلی از شرکتکنندگان یوتا را زیباترین ایالت امریکا مینامند. یوتا به معنای واقعی یک طبیعت سورئال دارد. ساختار کوهها و درهها طوری است که آدم فکر میکند یا در رویا است یا هم در یک سیارهی دیگر. حتا آبوهوایش هم منحصربهفرد است. یوتا را مریخ روی زمین نیز نامیدهاند. به همین دلیل سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، برای شبیهسازی شرایط مریخ و آموزش فضانوردان، از برخی مناطق یوتا استفاده میکنند، چون از نظر زمینشناسی، محیطی و ظاهری یوتا شباهت زیادی به مریخ دارد.

صبح زود طرف آرچها/طاقچههای طبیعی راه افتادم. مسیری که به طرف پارک ملی آرچز میرود از میان صخرهها و کوههای سرخ میگذرد و یکی از معروفترین جادههای امریکا برای عکاسی است. صخرههای اطراف به اشکال مختلف و عجیبوغریب درآمدهاند. مثل این میماند که پیکرتراشی آن را تراشیده باشد.
بازدید از طاقچهها مثل سفر به تاریخ زمین است. آدم فکر میکند هرآنچه شاهکار و تغییرات عمده در زمین رخ داده در همین حوالی اتفاق افتاده. وقتی میان آن صخرهها و درهها بودم، انگار از دل زمان به تاریخ زمین چنگ انداخته بودم. حسی شبیه «هیچ» آدم را میان صخرهها در خود میفشرد.
سنگها و صخرههای پارک آرچز طوری معلق بودند که میترسیدم از زیر آن رد شوم. احساس میکردم من همان آدم کمشانسی هستم که اگر از زیر آن رد شوم سنگها بر سرم فرود میآیند.
دومین روزی که در یوتا بودم دم غروب طرف پارک ملی کنیون Canyonlands National Park رفتم. وقتی بر لبهی دره نشستم و به دوردست خیره شدم، از آن همه زیبایی و شکوهی که در افق میدیدم، حس غربت دست داد. دقیقا نمیدانم چگونه باید توصیفش کرد اما احساس ناچیزبودن آشکارترین چیزی بود که حسش کردم. انگار تمام زمین به حالت دره درآمده بود و تا دوردستها کشیده شده بود.
در راه برگشت که هوا نسبتا تاریک شده بود، زیباترین مناظر آسمانی را میشد دید. جاده از اوج دره میگذشت و فضاهای دوردست قابل دید بود. ابرهای سیاه به حالت کوه درآمده و بر زمین لنگر انداخته بود. زیبایی آن منظره بهخاطر رعدوبرقهای مهیبی هم بود که از دل ابرهای سیاه بیرون میزد. رعدوبرق در افق باز، چنان خطخطی در دل آسمان بیانتها ایجاد میکرد که گویا آسمان تکهتکه شده باشد. عظیم، با شکوه و توصیفناپذیر.
از آنجا رفتم میان صخرهها و آسمان را از «مریخ زمین» تماشا کردم. مثل اینکه کهکشان راه شیری بر روی صخرهها لمیده باشد. هزاران آدمی که در طول روز آنجا بودند، با غروب خورشید ناپدید شده بودند و فقط سکوت حاکم بود. صدای حشرات و جیرجیرکها نیز فضا را خیالانگیز کرده بود. میشد ستاره چید و به صدای حشرات گوش سپرد. تجربهای که در شلوغی و سرعت دنیای مدرن کمیاب است.
برنامه داشتم دو پارک ملی دیگر را هم در یوتا ببینم ولی بهدلیل گرما ممکن نبود. رفتن به یوتا در فصل تابستان ناممکن نیست، اما گرمایش آزاردهنده است. آن روزی که به دیدن طاق ظریف Delicate Arch (مشهورترین طاق در یوتا) رفته بودم، دیدم کسی بهدلیل گرما در طول راه غش کرده بود. نیروهای کمک اضطراری آمدند و بالای چارچوب انتقالش دادند.
دلیکیت آرچ را قبلا فقط در پسزمینههای ویندوز دیده بودم. کمتر میشد به این فکر کرد که چنین مناظری طبیعی باشد، اما وقتی در یوتا بیاییم همه مناظر خارقالعاده از حالت ماورایی خارج شده و قابل تجربه میشوند.
ادامه دارد…