خالد عینی
گرمای ماه جوزای سال 1382، سال دوم تحصیلیمان، داشت همهی ما را در طبقهی دوم تعمیر پوهنتون بلخ در صنف درسی، میرنجاند. گویی گرمایش امروزی زمین از آن زمان قیام را شروع کرده بود. همه در دست چیزی برای پکهکردن با خود داشتند و دستانمان یک لحظه آرامش نداشت.
وقتی نوبت به مضمون و.ا.ج رسید، میبایست گرمی را فراموش میکردیم، زیرا استاد مضمون (استاد محمد نظری)، برای دادن هرچه سریعتر نوت درسی، رحمی به حال ما نداشت. من، بندهی فقیر که آن روز مشرِف به در صنف بودم، نا گهان متوجه شدم که استاد کسی را دارد به صنف رهنمایی میکند و با مهربانی خاص از او میخواهد او اول از همه وارد صنف درسی شود. آنجا بود که این مرد را برای اولین بار به چشمانم دیدم؛ مردی که موهای پریشان سرش، جلوی نگاهش را از ما ربوده بود، و ظاهرش را کسی به درستی نمیتوانست تشخیص دهد.
عصا به دست داخل صنف شد. لباس سادهای به تن داشت. مرد طوری جلوه مینمود که از دنیا بریده، در حالی که چنین نبود. این اکبر بود که دنیا را از خود رانده بود. مردی که بزرگترین سرمایه، یعنی زندگیاش را، فدای آزادی کرد. در جریان سخنانش، بارها دستانش میلرزید، چون آنقدر نوشته بود که انگشتانش استقلالشان را ازش گرفته بودند. از مبارزاتش همیشه در خانوادهی ما ذکر میرفت. بویژه اینکه چه سختیهایی در جریان این وجیبهی انسانی متحمل شده بود و اینکه به هیچ گروه و طیف سیاسی جز آزادی نپیوست.
نباید فراموش کرد که اکبر در کنار مبارزاتش، مبارزی را با خود داشت که من او را والاتر از آن مرحوم میدانم که همسر ایشان هستند.
چندین بار بعد از آن روز ملاقاتش کردم. از قضا، هر بار با دوست گرامیاش که همیشه میگفت: «عینی صاحب، خدا را شکر! کسی را دارم که مرا آن که هستم درک میکند». و هر بار هم مورد بیتوجهی مرحوم قرار گرفتم. تا اینکه یک روز به پدرم گفتم که این مرد را چه شده که چنین برخود با من در کنارت دارد؟ جواب ساده بود.
برایم گفت: «گوش کن ما چه میگوییم. بیشتر از این پا از گلیمت دراز نکن».
بعد از آنکه گوش کردم، کلامی در بین اینها ردوبدل میشد که احتیاج به مستمع قوی داشت. حرف وکلمات انگار از ماوراءالطبیعه متاثربود .
اما متاسفانه این مرد سخنور و مبارز را دیگر نخواهم دید.
روحت شاد وگرامی باد!