خلیل پژواک/ سردبیر روزنامه جامعۀ باز
در شهر کوچک غزنی، هنوز دکانها کاهگلی بودند و نشانههای جنگ را میشد به روشنی دید. چند دکهی روزنامهفروشی زردرنگ در شهر تعبیه شده بود، از «نی». من که تا پیش از آن سر و کارم با حافظ و نصاب و صرف و نحو عربی بود، چیزی زیادی در مورد روزنامهها و کتابها نمیدانستیم. ما در سایهی محرومیت و استبداد طالبان این شانس را داشتیم که حتا به چیزی بهنام روزنامه و مجله فکر نکنیم. روزی، توجه مرا کاریکاتوری در پشت یکی از هفتهنامهها جلب کرد. ما قبلاً نقاشیهای شسته-رفته داشتیم، آن نقاشی ولی از نظر من بسیار غیر عادی و سبکسرانه میآمد، احساس کردم که نقاش با بیحوصلگی خطوطی بر روی کاغذ کشیده و تعجب کردم که چهطور آن نقاشی «بیادبانه» چاپ شده است. هفتهنامه را برداشتم، «کلید» بود و آن روز ورقش زدم. صفحهی هنری داشت و پس از آن من هر روز در جهان سینماگران بالیوود غرق میشدم و شهرت و محبوبیت آنها برایم وسوسهانگیز بود. من که کودکیام در غیبت روزنامه و کتاب و مجله گذشته بود، از آن هفتهنامه همان صفحه را دوست داشتم و دو سال تمام خواندم.
سالها بعد هنوز روزنامهها را ندیده بودم که با وبلاگ آشنا شدم. وبلاگهای زیادی در آن زمان فعال بودند و موضوعات متنوعی در آنها یافت میشد؛ از قصهی سردرد اول صبح گرفته تا یادداشت مفصل در مورد یک کتاب یا یک اتفاق سیاسی. این طوری تمام ساعاتم را میریختم میان صفحات وب و دربهدر دنبال ماجراها، احوال شخصی مردم و قصههای نو و تجربیات دیگران میگشتم.
سال دوم دانشگاه برای نخستین بار با دشواری نوشتن در مجله و روزنامه کمی آشنا شدم. پس از این فرصت یافتم که به پشت صفحات تمیز و مرتب روزنامهها هم نگاهی بیندازم. دانستن این که پشت آن همه ترتیب و نظم صفحهها و مطالب (با اغماض از کیفیت مطالب) یک عالم ریخت و پاش هست و خستگی کسانی که تا نیمهشب، از سر اجبار یا شوق، کار شان فشردن یکریز دکمههااست. تا فهمیدم، فیسبوک آمده بود؛ بازاری گرم برای قصه کردن، سر و گوش آب دادن و توطئه چیدن و زود از همه چیز خبر شدن. نوار آبی فیسبوک ما را آنقدر محو خودش میکرد که گاهی از یاد میبردیم، خبر و تحلیل را میشود بیرون از فیسبوک هم یافت. اگر به شمارهی روزنامهی اطلاعات روز نمیدیدم، احتمالاً باید خبر «اطلاعات روز هزارمین شمارهاش را منتشر کرد» را باید در فیسبوک میخواندم.
ما نسل بدبختی هستیم. بدبختی عمدهی ما این است که به جای بلند شدن از روی صفحات مجلهها و روزنامهها، از روی خاک برخاستیم و تا فهمیدیم که روزنامهها عصارهی رنجیاند که برای انتشار آگاهی کشیده میشود، تغییرات بیمثال ارتباطات دیجیتال گیج مان کرد. روزنامهها مخاطبان شان را در میان این نسل بدبخت میجویند. نسلی که از گذشتهی خالی به امروز پر از حادثه و دگرگونیهای پرشتاب افتاده و پیش از هرچیزی گیج است. دوام آوردن، ادامه دادن و سعی در برقراری رابطه با چنین مخاطبانی سخت است. هزاربار این کار سخت را ادامه دادن، شهامت بسیار میخواهد. تجربهی این دوسال به من آموخته است که روزنامهنگاری کار آسانی نیست، و برای کسی که روزنامهای را میگرداند نمیتوان روز خوشی آرزو کرد. در پایان یک عالم تلاش و جدل و کوشش و شور و شوق، آنچه بر جای میماند یک مشت خستگی است. از این رو ما احتمالاً ناگزیریم به همان خستگی اکتفا کنیم تا کسی نپندارد جامعه بیزبان شده است. هزارمین شماره، فرصت خوبی است تا به مسئولانش خسته نباشید بگویم. چون میدانم اطلاعات روز به راهش ادامه خواهد داد حتا زمانی که دیگر نیستیم؛ زیرا روزنامههای خوب میمانند.