نیمروز؛ ولایت کمتر مورد توجه، پایتخت قاچاق مواد مخدر و گذرگاه مرگ – بخش دوم و پایانی

اقتصاد رو به فنا، جان‌گرفتن دوباره‌ی طالبان و تنش‌های روبه‌رشد با ایران، افغان‌های ناامید را در جست‌وجوی فرصت‌ها به خارج از کشور می‌کشاند. برای بسیاری از آن‌ها، این تنها گزینه است.
فارین پالیسی/سن انگل راسموسن
ترجمه: جلیل پژواک

شب‌هنگام در زرنج، گوشه و کنار شهر پُر می‌شود از معتادانی که برای کشیدن تریاک، هروئین و کریستال گردهم می‌آیند. یک وعده از این موادها را می‌توان با کمتر از یک دالر تهیه کرد. افغانستان نود درصد مواد مخدر افیون‌دار جهان را تولید می‌کند که بیشتر آن از نیمروز به خارج از کشور قاچاق می‌شود.
در حومه‌ی شهر، کلینیک ترک اعتیاد و توان‌بخشی معتادان، چیگینی، که توسط وزارت مبارزه با مواد مخدر اداره می‌شود، حدود 150 معتاد را در خود جای داده است. برنامه‌ی توان‌بخشی ساده است: توقف ناگهانی و کامل استفاده از مواد مخدر، غذای ساده، ورزش سبک و بعضی از داروهای مسکن.
اما اولین قدم برای ترک اعتیاد در این کلینیک، تراشیدنِ سر است. وقتی ده‌ها معتاد با کله‌های طاس رو به یک جهت در سالن کلینیک نشسته‌اند، مثل فرقه‌ی جان‌فشانان دوباره متولد شده به نظر می‌رسند. اما این‌جا، رستگاری کم‌یاب است. من با هرکسی که صحبت می‌کنم پس از یک دوره‌ی 45 روزه‌ی درمان، دوباره به مواد مخدر برگشته‌اند. پاک ماندن بدون شغل و در مواردی که یک معتاد خانواده‌اش را به‌خاطر اعتیاد از دست داده باشد، بسیار دشوار است. تقریبا همه‌‌ی معتادانی که در این کلینیک هستند، می‌گویند که در ایران به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده‌اند.
همایون امینی رییس این کلینیک می‌گوید: «اکثر مردم برای کار به ایران می‌روند. در آن‌جا، کارگران افغانی به استفاده از مواد مخدر تشویق می‌شوند تا بتوانند برای مدت طولانی بدون گرسنگی و خستگی کار کنند. آن‌ها بی‌سواد هستند بنابر این به‌خاطر کارِ بیشتر، در دام اعتیاد گرفتار شده‌اند».
پس از غذای چاشت، چند تن از آن‌ها گروه را در آوازخوانی رهبری می‌کنند. آن‌طرف‌تر کوزه‌ی پلاستیکی آب، ساز این محفل است اما اشک‌ِ امیر 27 ساله بلافاصله جاری می‌شود. او می‌گوید: «این آهنگ من را به یاد مادرم می‌اندازد. او برای 35 روز در کما بود و سر انجام مرد. ده روز بعد از مردن مادرم، به‌خاطری‌که خیلی احساس گناه می‌کردم، به این کلینیک آمدم». امیر نُه سال پیش، زمانی که برای اولین‌بار به ایران مهاجر شده، به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده است.
بنابر گفته‌های امینی رییس این مرکز، کلینیک چیگینی در ماه مِی به‌خاطر نبود بودجه بسته شد. حاجی نذیر، یک تاجر خصوصی، امسال به‌تازگی یک کلینیک 500 بستر را تاسیس کرده است.
در اواخر روز چهارم اقامتِ‌مان در زرنج، پسر والی نیمروز (محمد سمیع الله) ما را برای صرف کباب بره دعوت می‌کند. حارث استانکزی، جوان بیست‌وچند ساله‌ی خوش‌تیپ با چشمان سبز و شگفت‌انگیز که اعتمادبه‌نفس از او جاری است. هنگامی که در نزدش باشی، مثل یک دکان عطاری بوی عطر می‌دهد. به‌عنوان تنها پسر، او در نیمروز برای مشوره‌دهی به پدرش مانده و شاید مهمتر از همه در شهری به متروکی زرنج، آن‌جاست تا مراقب پدرش باشد.
به‌خاطر خطر آدم‌ربایی، پدرش به او اجازه‌ی ترک محوطه‌ی ولایت به‌تنهایی را نمی‌دهد و از همین جهت تنها دوستان حارث استانکزی، محافظان خودش هستند. این مکان برای او، دروازه‌یی رو به آزادی نه بلکه یک زندان است.
تمام هستی استانکزی با خستگی اشباع شده و او تلاش می‌کند تا خودش را مصروف نگه دارد. همان‌طور که گوشت بره روی باربیکیو جلز-ولز می‌کند، حارث ما را به بازدید از باغ وحش‌اش که باغ بزرگی در محوطه‌ی ولایت است، می‌برد. حارث با اشاره به یک قفس کوچک می‌گوید: «آن دو بز زیبا را نگاه کن». من مکث می‌کنم و به او می‌گویم: «من فکر می‌کنم که آن‌ها غزال هستند». استانکزی می‌گوید که هزینه‌ی پرواز این مجموعه، حالا هر حیوانی که باشد، از کابل به زرنج 6 هزار دالر برایش آب خورده. در باغ وحش انواع پرندگان، از جمله طاووس و طوطی موجود هستند، اما بسیاری از حیوانات به‌خاطر هوای گرم، از جمله یک خانواده‌ی بزکوهی، از بین رفته‌اند.
زندگی استانکزی با وضعیت مهاجران فقیری که در نیمروز جمع شده‌اند، دنیاهای جدا از هم است و او از اشتیاق مهاجران به ترک افغانستان اظهار ناراحتی می‌کند: «هیچ‌کس به فکر کشور‌ش نیست، فقط به نفع شخصی خود فکر می‌کنند. آن‌ها از رفتن به ایران، کارگری، تمیزکردن دستشویی و رفتارِ بدی که با آن‌ها صورت می‌گیرد، خوشحال‌اند. اما نمی‌خواهند که در کشور خودشان بمانند و در صفوف ارتش و پولیس افغانستان خدمت کنند».
اما استانکزی که خودش هم در آینده مهاجر می‌شود، خود را در ناامیدی مهاجران شریک می‌داند. او در افغانستان برای خودش جایی نمی‌بیند و می‌خواهد به نامزدش در آلمان بپیوندد. حارث به این نتیجه رسیده که، اگر چه او والدین‌اش را خیلی دوست دارد اما باید آن‌ها را ترک کند.
بعد از شام، استانکزی در حالی‌که روی بالش‌اش لم داده و عطرِ گل از لباس پر چین‌وشکن‌اش فضایِ اتاق را در خود بلعیده، پکی از قلیان‌اش می‌گیرد و اشعار عاشقانه که به‌قول خودش از طریق تلفن برای نامزدش می‌خواند را، برای ما زمزمه می‌کند. اجرای او خیلی خارج از لحن است اما مخلصانه می‌خواند.
چند روز پیش استانکزی محافظانش را بسیج کرد تا ما را به دل صحرای نیمروز ببرند، البته با اجازه‌ی پدرش. والی نیمروز مفتخرانه به پشتونوالی که دستورالعمل سنتی پشتون‌ها برای مهمان‌نوازی است وفادار مانده. بنابراین اگر خارجی‌ها بخواهند که صحرای نیمروز را ببینند، حتا اگر دلیل آن را نفهمد هم، پسرش را برای محافظت، با آن‌ها می‌فرستد.
استانکزی از هیجان گیج بود. او آخرین باری را که والی (پدرش را والی می‌خواند) شهر را ترک کرده به‌یاد می‌آورد: حارث (که در نبود پدرش امورات او را سرپرستی می‌کند) با رفتن پدرش از شهر، مسلسل‌اش را بر می‌دارد و به دل صحرا میزند. در آنجا در حالی که فریادش گوش آسمان را کر کرده، با مسلسل خورشید را به رگبار می‌بندد. او با پوزخند به‌یاد می‌آورد: «کاملا احساس آزادی می‌کردم».
استانکزی، محافظانش، کیلتی عکاس و من، سوار بر پیک‌آپ، رودخانه‌ی هلمند را به‌سوی جنوب تعقیب و به سمت چهاربرجک، در فاصله‌ی دو ساعت‌ونیم از شهر زرنج، به‌راه افتادیم. وانت‌های قاچاق که مهاجران امیدوار را در خود می‌کشید و از سنگینی بار به کف آسفالت بزرگراه می‌خورد، در فواصلی کوتاه و دراز از هم، در بزرگراه دیده می‌شوند. عینک آفتابی و آب، تنها وسایل سفر آن مسافران بود.
بزرگراه را که ترک کردیم تمامی جاده‌ها و نشانه‌ها ناپدید شدند. گردوخاک بلند شده بود و ما نمی‌توانستیم بیش از 15 متر جلوتر را ببینیم. خاک روی شیشه‌های موتر، مثل آخرِ شراب در شیشه، به پایین سُر می‌خورد. راننده به ما اطمینان داد که در همان حوالی بزرگ شده و می‌تواند راه خود را با چشم بسته پیدا کند. در واقع این کاری بود که در آن لحظه انجام می‌داد. پس از آن برای من روشن شد که چرا مهاجران این‌قدر به قاچاقچیان وابسته هستند، و چرا گرفتاری قاچاقچی این‌قدر دشوار است.
با رسیدن به چهاربرجک، در قرارگاهی که 120 سرباز پولیس را در خود جای داده، توقف کردیم. فرو نشستن گردوخاک و آرام گرفتن باد، چشم‌انداز وسیعی برای ما گشود. پشت‌سرِمان رودخانه‌ی هلمند جاری است و در فاصله‌یی از ما، چند پیک‌آپ در حال گشت زنی بودند. سربازان با تفنگ‌های کلاشینکوف و راکت‌انداز در دست، در درون پیک‌آپ‌های‌شان مثل تیغ جوجه‌تیغی به نظر می‌رسیدند.
قبل از این‌که ما با استانکزی و تیم‌اش به کار شروع کنیم، با رحمت‌الله ناصر، یکی از دگروالان پرحرف پولیس سرحدی در نیمروز ملاقات کردیم که وظیفه‌اش بستن راه‌هایی است که قاچاقچیان به‌خاطر قاچاق اسلحه، انسان و مواد مخدر از طریق نیمروز، از آن‌ها استفاده می‌کنند.
ناصر با ته‌ریشی روی چانه‌اش، در حالی‌که نفس‌اش بوی ویسکی می‌دهد، با صدایی درشت می‌گوید: «ما در گذشته سعی کرده‌ایم که آن‌ها را متوقف کنیم. اما قاچاقچیان مسیرهای مختلف و خطرناکی را انتخاب می‌کنند. در سال گذشته، بسیاری‌ها جان خود را از دست داده یا ناپدید شده‌اند. مثل این است که دروازه باز باشد و ما برای بستن پنجره تلاش کنیم».
بیابان می‌ستاند و بیابان می‌دهد. به‌عنوان مثال، تویوتا هایلکس‌های حامل طالبانِ تا دندان مسلح، گاه‌وبیگاه از ناکجاآباد پیدا می‌شوند و شروع به پرتاب نارنجک و راکت به‌سوی پوسته‌های امنیتی می‌کنند. در این‌جا هیچ‌کس به این موضوع که ایران آن‌ها را می‌فرستد، شک ندارد.
کمبود آب در زرنج به حدی است که شرکت‌های محلی آن را از دریاچه‌ها پمپ، و در بدل پنج دالر فی تانکر، به خانه‌های شخصی می‌رسانند. دولت در مراحل اولیه‌ی ساخت یک سد آب گردان در مقیاس بزرگ به نام بند کمال‌خان است، که برای تقویت کشاورزی و وضعیت معیشت مردم نیمروز، از طریق تامین برق و آبیاری 175 هزار هکتار زمین استفاده خواهد شد. این پروژه عصبانیت ایران را برانگیخته است. تالاب هامون در آن‌طرف مرز، در زمان حاکمیت طالبان به‌شدت تخریب شده است. طالبان، آبی که به تالاب هامون منتهی می‌شد را در بند کجکی قطع کرده بودند و حالا ایران از خشک شدن کامل تالاب هامون به‌خاطر قطع آب، ترس دارد. پیشروی پروژه‌ی بند کمال‌خان خیلی کند است اما ستون فرمانداری سمیع الله در نیمروز است. مقامات آن‌جا می‌گویند که ایران از طریق حمایت از طالبان محلی، سعی در تخریب پروژه‌ی بند کمال‌خان دارد.
همایون که تنومندی و سبیل پر پشت‌اش در نگاهِ اول به چشم می‌زند، فرمانده قرارگاه است و می‌گوید: «طالبان به مرز نزدیک هستند، بنابراین اسلحه بهتر به‌دست می‌آورند و به‌خاطر تجدید نیرو می‌توانند به آن سمت مرز عبور کنند».
ما به‌دنبال گیرآوردن سایه در داخل قرارگاه هستیم. جایی که گروهی از فرماندهان پولیس، میوه‌ی خشک با نوشیدنی مانستر می‌خورند. چای سبزی که ما می‌نوشیم، مزه‌ی خاک می‌دهد. در بیرون از قرارگاه، به نظر می‌رسد که طوفان دوباره در حال شکل‌گیری است. در غرب افغانستان، طوفانی که به آن باد 120 روزه می‌گویند، بیش از هر قدرت انسانی، زندگی را به تعلیق می‌برد. فضل‌احمد زوری یکی از فرماندهان قرارگاه می‌گوید: «ما از جنگ نه، از این باد می‌ترسیم».
در حالی‌که قاچاقچیان کامیون‌های لبریز از مهاجران را از دشت عبور می‌دهند، در قرارگاه، پولیس نقشِ شاهدِ ماجرا را بازی می‌کند. آن‌ها می‌گویند که قادر به متوقف کردن قاچاقچیان نیستند. زوری می‌گوید: «آن‌ها مانند حیوانات سفر می‌کنند. در این سفر خیلی‌ها می‌میرند و به دختران تجاوز می‌شود. تعدادِ مردمانی که در مهاجرت جان خود را از دست داده‌اند، بیشتر از کشته‌های نیروی امنیتی است».
در آخرین روز اقامتِ‌مان در زرنج، تماسی از سوی خدارحیم، قاچاقبر انسان که من پنج روز برای ملاقات با او تلاش کرده بودم، دریافت می‌کنیم. این موفقیت به‌خاطر همکاری غیرمنتظره‌ی یکی از کارمندان امنیت ملی افغانستان، که با خدارحیم دوست است، حاصل می‌شود. خدارحیم، عرق‌ریزان و با شکم گنده‌اش در یک خانه‌ی گلی که به نظر می‌رسد در حال فرو ریختن باشد، نشسته و به ما توضیح می‌دهد که صنعت قاچاق انسان چطوری کار می‌کند. کارمند امنیت از گوشه‌ی خانه به او گوش می‌دهد.
رحیم پنج سال پیش از فاریاب، جایی که اغلب به آن سر می‌زند، به نیمرزو آمده. ستون تجارت او همین ارتباطش با فاریاب است چرا که عمده‌ی مشتریان رحیم از ولایت مادری‌اش هستند و او آن‌ها را خویشاوندان خود می‌خواند.
خدارحیم می‌گوید: «از 34 ولایت افغانستان در نیمروز هوتل دارند و مردم به آشنایان خود رو می‌کنند». کار رحیم این است که مهاجران را از طریق معرفی آن‌ها به رانندگان، به مرز برساند. از آن‌جا، یک راهنمای پاکستانی مسئولیت را به‌دوش می‌گیرد.
از داخل خانه‌ی گلی که در غروب طلایی آفتاب پوشیده شده است، صدای ملایم اذان به گوش می‌رسد. رحیم از فرستادن جوانان به‌سوی خطر و بلاتکلیفی، پشیمان یا اندوهناک به نظر نمی‌رسد. با سود حاصل از کارش، چهار فرزندش را به مکتب فرستاده و ادعا می‌کند که خیال باطل زندگی اروپا را در مُخ مشتریانش نمی‌کارد. او می‌گوید: «هر روز دوصد تویوتا چهاربرجک را به مقصد مرز ترک می‌کنند. فکر می‌کنی این مسأله را حکومت نمی‌داند؟ البته که ما باید مراقب باشیم. اگر به چنگ نیروهای امنیتی بیفتیم، ما را دستگیر خواهند کرد».
من نگاهم را به سمت مامور امنیت برمی‌گردانم و او هم دریغش نمی‌کند.
رحیم می‌گوید: «مردم فقط به این خاطر که گرسنه هستند کشور را ترک می‌کنند. اگر ما پول داشتیم، خانه را ترک نمی‌گفتیم. هر خانواده‌یی حداقل یک نفر را در خارج از کشور دارد تا برای‌شان پول بفرستد. تا زمانی که کار برای افغان‌ها مهیا نشود، آن‌ها به رفتن ادامه می‌دهند».