از روزی که بهدنیا آمدهام، هیچگاهی صلح این قدر به واقعیت نزدیک نشده است. بیش از هر زمان دیگر، احساس مسئولیت میکنم که باید برای شکل دادن آیندهی کشورم دستبهکار شوم، چون این آیندهی کشوری است که به اندازهی خود آن را میشناسم. افغانستان، خانهام، مادرم! مادر پیرم که با او آغاز و ختم میشوم.
خبرنگارم. خانهام را با تمام معنا شناختهام. از هر گوشهی آن شنیدهام. از هرگوشهی آن آموختهام و برای جهان، قصههایی گفتهام؛ از افغانها، از اقوام، از شمال تا جنوب، از جنوب تا غرب و شرق. از روسای جمهور تا کسبهکاران. از قصرهای مجلل قدرت تا خیمههای آوارگی، بیکسی، جنگ و فقر. و حالا خستهتر از هر زمانیام. خسته از جنگ، از تفنگ، از این دیو انسانکش، از کشته شدن در میان صفهای خشم و خونریزی و فقر و آگاهی، از کشته شدن با کتابی در دست در کوچهای که هنوز پر از شور زندگی است.
ما خستهایم. همه میخواهیم خشم و خونریزی خاتمه یابد.
من هنوز روزهای سرد زندگی زیر آفتاب داغ تهران را به یاد دارم. آفتابی که حتا روی چادر سیاه مادر غریبم ظلم میکرد و خستهاش کرده بود. پدرم شب و روز در کارخانههای ایران زندگیاش را میباخت. پدری که روزی مامور با وقار کشور خود بود.
کودک بودم و این خاطره مثل زخم عمیقی همیشه با من هست و بزرگ و بزرگتر میشود. نزدیکهای بهار و پایانهی زمستان بود که پدرم مرا به باغی برد؛ باغی با صفهی بزرگ و زمین بزرگتر برای بیل زدن.
مردی جوان و قوی بیل را برداشت و شروع کرد به شخم زدن. من درگیر بازی کودکانهام شدم. تا از بازی فارغ شدم، دیدم که ساعتها گذشته است ولی آن مرد بیوقفه با تمام نیرو بیل میزند. ناگهان متوجه شدم که از کنارههای دستاش رنگ سرخی جاری است. آری، آن مرد کارگر، آن مرد مهاجر، پدر بیوطنم بود.
روزی مادر جوانم که جوانتر از امروزهای من بود، دستم را گرفت، کوچه به کوچه، خیابان به خیابان تهران را گشت و در هر مکتب و آموزشگاهی را زد تا من بیسواد نمانم. هر جا میرفتیم واجد شرایط شناخته نمیشدم، زیرا من مهاجر بودم.
پس از سماجت زیاد، مکتبی را پیدا کردیم که دانشآموز میپذیرفت. مادرم با اصرار وارد مکتب شد. زنی عصبی با لحن تحقیرآمیز رو به ما گفت: «افغانیها برید تو کشور خودتون درس بخونید. وقتی تو کشور خودتون نیستین، نخونین.»
با آنکه این حرف را شنیدم میخواستم از زبان مادرم دو باره بشنوم. گوشهی چادر بلند مادرم را کشیدم و پرسیدم: چه گفت؟ مادرم به چهرهی معصوم کودکانهام نگاهی انداخت و گفت: هیچ چیز. دوباره پرسیدم. جوابش را تکرار کرد: هیچ چیز. برگشتیم به خانه.
یک سال بدون درس گذشت و سرانجام در هشت سالگی بعد از تلاشهای زیاد، در مکتب خودگردان افغانها شامل کلاس اول شدم. هنوز رنگ کیف مکتبم یادم است، بنفش و سیاه بود و بوی آرزو میداد. درس را شروع کردم.
کدام مذاکرهکننده و رایزنی میتواند خستگی آن کودکی را درک کند که روزها روی فرشهای کهنه و سخت مینشست و الفبا یاد میگرفت و وقتی قرار میشد میز و صندلی کهنهی مکتبهای رسمی ایران را بیاورند، شب تا صبح خواباش نمیبرد. و از آن پس روزها پیادهروی کردن به فاصلهی خیرخانه تا دارالامان و ماهانه پرداختن شهریهی بیشتر از توان و شنیدن جملات «افغانی مهاجر، افغانی آشغال …»
خستگی من به وسعت غربت بیوطنی و دربهدری دوران کودکیام هست. من وطن نداشتم، وطنم در دست گروهی بود که هیچ زنی را به مکتب و کار نمیگذاشت. تاریخ مهاجرت موازی با تاریخ طالبان، تلخ و جانکاه است.
میگویند صلح میآید، اما به چه قیمتی؟ چه کسی این قیمت را تعیین میکند؟ هزینهاش چیست؟ آیا باید هنوزم ما هزینه بدهیم؟ این همه هزینه، این همه باخت کافی نیست؟
بله ما خسته هستیم، خستگانی که سالها، ماهها، روزها و لحظهها را برای رسیدن به کاروان صلح از دست دادهایم. کشته شدیم، تنهایمان از شدت زخ و شیار شناخته نشد. آرزوهای ما را در خاک دفن کردیم و حسرت ما را پیر و زمینگیر کرد.
بله ما خسته هستیم. من خسته هستم.
هنوز شیونهای مادر یارمحمد مو به تنم راست میکند. هنوز وقتی از چهارراهی زنبق میگذرم بوی بد مرگ و سوختن در بدبختی به مشامم میرسد.
مرا همه جا رنج میدهد؛ مکتب استقلال، هوتل سرینا، کانتیننتال، آموزشگاه موعود، میدان دهمزنگ… این سرنوشت تلخ یک باشندهی کابل است. من از قلبهای مردان و زنان روستاهایم چه میدانم؟ ولی آیا این دلایل برای باختن و به عقب برگشتن کافیست؟ آیا ما این همه کشته شدهایم تا دوباره گذشته تکرار شود؟ نه من در جهان ویرانی زیستهام و از یک ویرانه آبادی ساختهام. من خط سرخ دارم.
صلح نباید برای گروههای مشخصی باشد. این صلح باید عدالت اجتماعی، حقوق و آزادیهای همهی شهروندان را تامین کند. ما که بازماندگان و میراث قربانیان چندین نسلایم کجای این صلح قرار داریم؟
یک صلح و یک جهان پرسش و عالمی از ابهام به اندازهی بیش از چهارده روز گفتوگو دربارهی وطن ما پشت درهای بستهی قطر.
این صلح آیا خط سرخی دارد؟ خط سرخهای که برای هر کدامش سالهای سال مردهایم ولی از پا ننشستهایم. ما میخواهیم برای مبارزه و عدول نکردن از این خطها در صفهای محکم اتحاد بیشتر از هر زمان دیگر بایستیم. بیشتر از هر زمان دیگر به دور دستهای وطنمان برویم، فریاد بزنیم و ببینیم خط سرخ کابلیها، بلخیها، جلالآبادیها، هراتیها و قندهاریها، خط سرخ مردان و زنان، خط سرخ کودکان، جوانان و سالخوردگان چیست؟ بله ما خسته هستیم ولی به قول کامله صدیقی «دیگر آن دختران هجده ساله نیستیم که سه چادری را کهنه کنیم و در تاریکی زندگی کنیم و به گذشته بر گردیم».
قیمت این صلح نباید عقبگرد باشد، چون نمیخواهیم آنچه را که طی سالهای اخیر بهدست آوردهایم، دوباره هزینهی صلح بپردازیم. این یکی از دستاوردهای است که امروز ما میتوانیم نظریات خود را بیان کنیم. دستاورد دیگر ما در این چند سال، اتحاد زنان و مردان برای حقوق مشترک ما است. این همبستگی مستحکمتر میشود و امروز زنان از عرصههای مختلف به یکدیگر گوش میدهند، به مشکلات مشترک رسیدگی میکنند و نظریات خود را برای دفاع از حقوقشان بیان میکنند.
«خط سرخ من» به هدف بلند کردن صدای جمعی زنانی است که میگویند: «ما به عقب بر نخواهیم گشت». برای ما افغانستانی مهم است که در آن صلح، برابری و عدالت اجتماعی برای همه وجود داشته و به رسمیت شناخته شود. من در این مبارزه تنها نیستم. با وجود خطرها و تهدیدها، مردم افغانستان از حقوقشان دفاع کرده و میکنند. ما دیگر منتظر تعیین سرنوشتمان از سوی دیگران نیستیم. ما خودمان آینده هستیم. اینجا میمانیم و آینده را رقم میزنیم. با تساهل و همدیگرپذیری خانهی مشترکمان را میسازیم. زمان آن رسیده است که صدای ما رساتر، متحدتر و قویتر باشد.
من فرحناز فروتن یک خبرنگار هستم. من یک خبرنگار خواهم بود. خط سرخ من قلم و آزادی بیان من است. خط سرخ شما چیست؟