- مهین میلانی
عمران راتب، دانشمند و متفکر از حیطهی بامیان افغانستان در 28 سپتامبر 2018، دو روز پیش از اینکه 27 سالگیاش را به پایان برساند، بر اثر ایست قلبی، جامعهی فرهنگی فارسیزبان را در فلسفه و نقد ادبیات و هنر با مرگ تراژیک و فاجعهآمیز نابهنگام خود ترک گفت. او با سن اندک اما بادانشی همسنگ و گاهی بسیار فراتر از مجربین متفکر و فیلسوف در سن پدر و پدربزرگش در جامعهی روشنفکری افغانستان تکینه و نابهنگام بود. همان «لکه» ای بود که لاکان از آن نام میبرد، یا آن «چیز جنایتکار» که ژیژاک مطرح کرد و یا همان «حاد واقعیت» بودریار، لذا با برداشت خود عمران از این ساحت در نقدهای ادبیاش.
از قضا همین تکنیگی او در عشق وصفناپذیرش به فلسفه و یگانگیاش با مطالعه و اندیشه است که سبب شد او به طور جدی با فرهنگ متحجر و بازدارندهی موجود در جامعهی افغانستان که همچنان حتا در میان روشنفکران و مدعیان پیشقراول در آن جغرافیا رسوبی ماندگار از خود بهجا گذاشته است، مرزبندی قاطع داشته باشد. به همین دلیل او در دانشگاه با مشکلات زیادی روبهرو بود. در بامیان او را تهدید به مرگ میکنند و او مدتها در خفا میزید. درخفا میزید اما با مطالعهی بیشتر و بیشتر خود را به سطحی میرساند که میشود گوش و چشم جامعهی روشنفکری افغانستان؛ به صورتی که نامآوران فرهنگی جامعهی افغانستان بسیار دست به عصا مطالبی را منتشر میکنند، زیرا میدانند کسی هست که مو را از ماست بیرون بکشد و خزعبلات را از زبان کسانی که صاحبنظر نیستند برملا سازد.
معاون رییسجمهور افغانستان نوشت که [با مرگ] عمران راتب، یکی از سرمایههای مؤثر کشور را از دست دادیم. این تکینگی و «لکه» بودن و «چیز جنایتکار» محسوب شدن عمران است در اندیشه که مرا واداشت به نگارش این متن با ارجاع به فلاسفهای که در این ساحات نظرمند هستند و هم به متونی که عمران در این زمینهها نوشته است.
لینک نقدهای مربوط به «حاد واقعیت» و «لکهی» عمران راتب به علاوهی مطالبی که من در بارهی زندگی و اندیشهی عمران راتب پس از مرگ او نوشتهام در انتهای این متن در دسترس قرار دارد. او ویراستار رسانههایی چون « روزنامه اطلاعات روز» و «سلام وطندار» بود و به طور گسترده و بیوقفه از پس مطالعات شبانهروزی جدی و پیگیر در نشریات گوناگون افغانستان مقالات فلسفی مینوشت و با تبحری خاص مباحث اساسی فلسفه را با نکتهبینیهایی ظریف و کار بینامتنیِ بسیار دقیق و مطالعهشده و با مهارتی خاص و تکینه به فلسفهورزی اندیشمندانهی عمیق و گسترده میپرداخت و در این میان، مجهز به مبانی تئوریک فلسفی، روانشناسی و جامعهشناسی بود و نقد شعر و داستان و هنرهای تجسمی و فیلم و همچنین ارزیابی اجتماعی – سیاسی از حرکتهای جامعه را نیز در دستور کار داشت. بسیاری از مطالبِ سنگینتر فلسفی او را میتوان در «پارکور ادبی» یافت و در زمینههای دیگر در روزنامههای فوقالذکر و بسیاری نشریات دیگر از جمله «کابل ناتهه»، «افغان آسمایی» و غیره مقالاتش به یک شکلی نماد و الگویی ارزشمند بود، بهویژه برای نسل جوان و اهل مطالعهی افغانستان.
کارهایش و زندگی سراسر اندیشه و مطالعهاش بدون تردید نام او را برای ابد در جامعهی فرهنگی افغانستان و دیگر کشورهای فارسی زبان زنده نگاه خواهد داشت. در ماههای واپسین زندگی کوتاه اما بسیار پربارش با نشریهی «خرمگس» همکاری میکند. عمران راتب نویسندهی کتاب «قصهها و غصهها» است. کتاب «مالیخولیا و تردید» او آمادهی نشر است و مقالات او نیز در مجموعههایی به دست نشر سپرده خواهد شد.
من در این یادداشت به شخص عمران راتب به مثابهی یک لکه و حادواقعیت به مفهومی که خود در نظر داشت در مقایسه با مفهوم جاری در این زمینه، در جامعهی افغانستان نگاه میکنم و توأمان به مسألهی «جعل» در رویکرد ژیل دولوز و «حاد واقعیت» ژان بودریار، نسبت یا همرأیی آنها با یکدیگر و در پایان به مسألهی اندیشیدن در دنیایی که «جعل« و «حادواقعیت» دنیای ما را در برگرفته است و اینکه چگونه ما با خلق اسطورههای خود مانند ابرانسان نیچه یا هنرمند اسطورهساز دولوز در مقابل اسطورههایی که گردانندگان برای ما میسازند، جعل و فراواقعیت را پس بزنیم.
عمران راتب کار خود را میکرد. اسطورههای خود را میساخت و او اکنون خود یک اسطوره است. بسیار مشکل بود در جامعهای که همگان اغلب برمبنای آداب و رسومی که قرنها غلبه داشته است برمردم، راه خودت را بروی، اما چنین است که زندگی میکنی. خودت را زندگی میکنی. عمران راتب ابژهای است که خودش را به عنوان سوژهای تکینه در میان مردمی کاملا دور از دنیایی که او سیر میکرد، نشاندهی میکند: آرام و بیسروصدا، در تنهایی مطلق خود، در انزوا و در جهانی که فقط از آن خود او بود؛ جهانی که ویتگنشتاین از خلق آن صحبت میکرد با سر فروکردن دائمی در قرائت، در اندیشه، در پرسشگری و در نگارش. او لکهای است ماندگار و خودبنیاد، سر درگریبانِ پاسخگویی به کنجکاویهای هستی. وجود او زمینه را محو میسازد و این اوست که نگاهها به سوی او پرتاب میشود.
*******
«… در آن امپراطوری هنر کارتوگرافی به چنان عمقی رسیده بود که نقشهی یک استان تمام شهر را اشغال کرد و نقشهی امپراطوری تمام استان را. در آن زمان، آن نقشههای غیر قابل انکار دیگر چندان رضایتمند نبود و صنف کارتوگرافرها نقشهای را عرضه کرد از امپراطوی که اندازهاش به اندازهی کل امپراطوری بود و نقطهبهنقطهاش با آن تطابق داشت. نسلهای بعدی که چندان به مطالعهی کارتوگرافی به مانند پیشینیان خود علاقمند نبودند، این نقشهی بزرگ را بیفایده تشخیص دادند و بدون هیچ قدردانی آن را سپردند به دست اندوه و سختی خورشید و زمستانها. در صحاری غرب، هنور ویرانههای انباشتهشدهی آن نقشه وجود دارد که حیوانات و گدایان در آن سکنا دارند. در تمام سرزمین دیگر هیچ اثری از نظم جغرافیا وجود ندارد. (جرج لوئی بورخس: در باب قطعیت در علم)
«…جنگ خلیج فارس اتفاق نیافتاد»، گزارهی معروف ژان بودریار به این معناست که تصویر جنگ یا وانمودِ جنگ از جنگ واقعی پیشی گرفت. این جنگ زمانی بهوقوع نمیپیوندد، در تقابل یک پادشاهی با پادشاهی دیگر – و نه حتا وقتی که کشتن به منظور خنثا کردن استراتژیک مجاز میشود، و به طور مشخص نه زمانیکه آتش کشیده میشود- ، بلکه بیشتر، جنگ زمانی حادث میشود که جامعه به طور عموم متقاعد میشود که جنگ دارد میآید و ژان بودریار این تقاعد را حاصل تبلیغات رسانهها در دنیای تکنالوژیک فعلی میداند که در جامعهی معاصر بدلِ وانمود شده و جایگزین ابژهی اصل گردیده است و اگر به نقشهی افسانهای بورخس برگردیم، یعنی که نقشه پیشی میجوید از سرزمین، پیش فرض وانمود. این نقشه است آبستن سرزمین افسانهای و اگر ما آن افسانه را امروز احیا کنیم، این سرزمین است که تکهتکههایش به آر امی بر روی نقشه پوسیده میشوند.
سایبربرگ در گفتوگویی با «سینماتوگراف» میگوید: «دنیا مرده است. از آن چیزی باقی نمانده است، جز یک چشمانداز یخزده و کبود». سایبربرگ هیتلر را به عنوان دشمن برمیگزیند، نه فرد هیتلر که وجود ندارد و نه کلیتی که او را در پی روابط علی بازتولید میکند؛ «هیتلر در ما» فقط بر این دلالت ندارد که ما همانقدر هیتلر را ساختهایم که او ما را ساخته است یا که ما تمام عناصر فاشیست در قدرت را داریم، اما هیتلری که فقط از طریق اطلاعاتی وجود دارد که تصویر او را در ما ایجاد میکند. در این نظریه آن چه بسیار اهمیت دارد این است که هیچ اطلاعاتی، هرآنچه که باشد، نمیتواند بر هیتلر پیروز شود. بطلان خود است، بیکفایتی رادیکال. اطلاعات بیکفایتیاش را بازی میکند تا بر سریر قدرت بنشیند، حتا قدرتش بیکفایت است و به همین دلیل خطرناکتر است.
عمران راتب در نقد فیلم «اسامه» ساختهی صدیق برمک و کتاب «خوابیداری هفت زن» نوشتهی خسرو مانی از مبحث ژان بودریار بهره میجوید تا با رویکردی رمزواره، اسطورهواره و به گونهای شگفتانگیر بنیاد بر خود، در ساحتی رشدیابنده به مبحث «حاد واقعیت» یا «فراواقعیت» (hyperreality) بودریار بپردازد. اگرچه جهتگیری بیشتر سوی تعبیر ژاک لاکان و ژیل دولوز است برای نشاندادگی واقعهی چشمگیر همچون یک «لکه» در برهوتِ برهنهی افغانستان در فیلم «اسامه» و خیالپردازی برای ساختمان یک آرمانشهر مدرن در کتاب «خوابیداری….».
مبحث بودریار نیز خود از افسانهای از کتاب مذکور بورخس برگرفته شده است و تشابه این افسانه در جامعهای مانند کشور امریکا با طراحی نقشهای به وسعت تمام کشور که هیچ بنیادی در واقعیت ندارد، ولی به کمک رسانهها جایگزین یک واقعیت با سیر طبیعی میشود.
آن پسر بچهی علیل در فیلم اسامه، مات و حیران میخکوب در میدان آتش، درحالیکه همگان پای فرار از معرکه را دارند، همان آدم مات و مبهوت پس از جنگ بینالمللی است که ژیل دولوز از آن نام میبرد، زمانی که آدمها از حرکت میافتند و بنابراین برخلاف گفتهی کانت در اینجا دیگر زمان تدوام و توالی خود را ندارد و آن زنان خیالپرداز کتاب خوابیداری… همان رؤیا بین دولوز هستند که از قضا از فرط حیرت و ناتوانی در اندیشیدن ذهنشان به کار میافتد و ایدآل خود را همچون ابرمرد نیچه یا هنرمند دولوز که نه با حقیقت و یا با تخیل، بلکه با جعل دگردیسانه رقم میزنند… و آن «غلمان» (لکه)، ساختهی زبان ملاجهت حفظ اقتدار و سلطهی «دیگری بزرگ»، جای سوژه و ابژه را تعکیس میکند با پشتیبانی از هگل و برخلاف آن چه افلاطون میگفت که «این واقعیت است که تصویر را میسازد» و حالا در نبود حرکت این تصویر است که واقعیت را حک میکند، تمام مبحثی که دولوز در »سینما 2 فضا-زمان» عرضه میدارد و ژان بودریار و اومبرتواکو و… در دنیای امروز ما آن را ترسیم میکنند.
به گفتهی میلر نگاه، خود تلویحأ جزئی از لکه است، متغیری از لکه. چشمهایمان را میمالیم تا بهتر بفهمیم. اینجاست که لکه از آغاز موجودیت خود را اعلان میکند. عمران، ابژه، ما را نمیبیند، اما ما را نگاه میکند. لکه پیش از نگاه وجود دارد. «لکه چه بسا عنصر منزجرکنندهی نمایش باشد و اما به همین دلیل میبایست آن را شناخت.» (Miller J.-A., « L’Orientation lacanienne. Les us du laps » Cours du 31 Mai 2000, inédit. من قبل از اینکه برچشمانداز نظر افکنم و چیره شوم به من نگاه می کنند.
از قضا عمران راتب هم چشم نظرافکنی به پیرامون داشت در همهی ساحتها و هم به همین دلیل نگاه میشد، دیده میشد. این مشخصهی یک لکه است، خود بنیاد است و درونگراست. در مورد عمران راتب، او هم «درونِ بیرون» دارد و هم «بیرونِ درون». این عملکرد لکه است که سوژهی درگیر از آن اجتناب میکند یا نادیده میگیرد، زیرا در عین حال جذبناپذیر و آسیبپذیر است. آن حکیم چینی، چوانگ چو از روی پلی عبور میکند و از دوستش میپرسد که آیا من چوانگ چو هستم و فکر میکنم که تبدیل به یک پروانه شدهام یا پروانهای هستم که توهم چوانگ چو بودن به سرم زده است؟ آیا عمران راتب توهمی بود شبیه همان توهم چوانگ چو؟ شاید بارها چنین توهمی به سرش زده بود، اما او خود، عمران راتب، هیچ توهم نبود؛ لکهای بود که نمیشد او را ندید، یک لکهی جنایتکار «از زاویهی دید خدا» به اعتبار ژیژک که حتا دشمنانش او را میدیدند. او چشم و گوش هر آن چیزی بود که از روی معده حرف میزد، کلیشهها را قرقره میکرد و خودنمایی طبق طبق. ادامه دارد …