شهیر سیرت
انسان با پویاییها و روندگیهایش خودش را تعریف میکند. آنجا که ذهن آدمی بر فراز هر بلندی و عظمت دیگری پرواز میکند، خیال عمیقاش هنر میآفریند، تفکر بلندش فلسفه میورزد و آنجا که دانش انسان شگرفآفرین میشود و از موم رطب میکند و سنگ میسازد. اما همچنان پستیهای آدمی او را به نیستی میکشاند و او را به پستترین سیاهچالهها میکشاند. پویاییها و روندگیها رابطهی همزادگونه و تنگ با اختیار دارد. اختیار، پویایی و روندگی میآفریند و پویایی و روندگی نیز در صورت مقابل اختیارآفرین است. در این زمینه پویایی و روندگی صورت سیزیفی دارد، معجونی از آگاهی، تلاش، خودمختاری و طغیان که در برابر هر نوع قدرتی متکی به تسلط خویشتن است.
این وضعیت مبرم فراتر از هستی فردی انسان رفته و با ظهور و حضور سیاست، جامعهشناسی و دیگر شاخههای علوم اجتماعی و انسانی بر امور اجتماعی نیز تسلط پیدا میکند و به نیروی اصلی پیشبرنده اجتماعی بدل میشود. جوامع با آگاهی نسبت به مسئلهها و پیرامون خود، با تلاش و سعی، با خودمختاری و طغیان در برابر نابرابریها و بیعدالتیها خود را تعریف میکنند. به هر نسبتی که جامعه به آگاهی برسد به همان نسبت پویایی، روندگی و اختیار بیشتر مییابد و به هر اندازه که اختیار خویش را از دست دهد بهسوی مرگ سقوط کرده و به تدریج افول میکند.
بحث اختیار در هر دو سطح فردی و اجتماعی همواره، بهویژه پس از آنجا که انسان توانست اندیشههای خود را مستند و مکتوب سازد، مورد تفکر و کنکاش بوده است. تاریخ اندیشه نشان میدهد که این مفهوم موازی با نوع تفکر انسان از صورتهای اسطورهای، طبیعی، انسانمحورانه و اومانیستی بهصورت جدید امروزی آن تغییر و تحول کرده است. در اندیشهی مدرن اختیار از یکسو بر محور فردیت شخص انسان، و از سوی دیگر بر محور استقلال سیاسی و اجتماعی او مورد نظر است. انسان در عین حالی که مستحق است تا دیگران به اندیشهها، عقاید و آزادیهای بنیادین او احترام گذارند، مکلف به برخورد همسان با دیگران و ادای مسئولیتهای سیاسی و اجتماعی خویش نیز است.
در بستر زندگی امروز اختیار فردی با خودآگاهی و خودکنشی، و اختیار جمعی با مباحث چون آگاهی اجتماعی، تضمین آزادیهای بنیادین مردم، استقلال سیاسی و اجتماعی، مورد شناخت قرار میگیرد. برای ثبات و تداوم اختیار و استقلال لازم است تا آدمی نسبت امور و پدیدههای را که زندگی فردی و اجتماعی او را محدود میکند، کمتر کند. به بیان دیگر انسان باید با کمال پویایی و روندگی همه روزه و همواره با رهانیدن خویش از پدیدهها و امور بستهی زندگی استقلال گیرد و شگرفآفرینی کند.
در سطح اجتماعی نیز این امر بهصورت قاعدهمند باید تمرین و عملی گردد. جوامع و کشورها برای رهایی موارد و گزینههای بیشمار دارند. افغانستان در طول تاریخ خود هرگز نتوانسته است بهصورت جدی استقلالی گرفته باشد. استقلال از جهل، ارتجاع و تحجر، افراطیت، فساد و دهها مورد دیگر. آنجا که ما ادعای استقلال ۱۰۰ ساله داریم، نگاه ما بیشتر بر حوزه سیاست است که حتا در همان مورد نیز پشیزی بهدست نیاوردیم. استقلال سیاسی فقط نوعی از خودمختاری است که باید ضامن استقلالهای بیشمار دیگر در حوزههای گوناگون زندگی انسانی شود. بر این مبنا افغانستان هرگز استقلال نگرفته است، زیرا یک سو استقلال سیاسی این کشور هرگز، در طول یک قرن نتوانسته ارزشها و آزادیهای مدنی شهروندان را بهصورت بنیادین تضمین کند و از سوی دیگر هنوز که هنوز است بهصورت جدی وابسته به دیگران است.
اما مسألهی ما اینجا تمام نمیشود. در افغانستان لازم است تا استقلال فراتر از یک مفهوم خشک و محض سیاسی با ژرفنای فلسفی در زندگی فرد و جمع مورد بازگشایی و بازنمایی قرار گیرد.
از منظر سیاسی و جامعهشناختی استقلال در افغانستان بنا بر عدم پویایی و روندگی در آن بیشتر شبیه یک امر برساخته است. حتا پس از آنکه شاه امانالله، استقلال را اعلام کرد و تلاش به خرچ داد تا با طرح دولت و جامعه مدرن پویایی در آن ایجاد کند، موفق نبود و پویایی مورد نظر او که خیلی هم نسخهی هیجانی مینمود، بیش از چند سالی دوام نیاورد. از این رو جامعه ما هنوز در آن سوی استقلال متوقف است و این توقف با برساختن مفاهیمی چون استقلال سیاسی عمیقتر و مداومتر شد. عمق و دوام توقف در آن سوی استقلال، از یکسو نتوانست کمک کند تا جامعه دگرگون شود و از طرف دیگر مانع شد تا استقلال واقعی از پدیدههای که اختیار فردی و جمع انسان افغانستانی را محدود میکرد و میکند، بهدست بیاید.
از یک منظر خاص ریشه و علت موفقنشدن و ادامهنیافتن جنبشهای تقریبا پیشرونده چون مشروطهخواهی و یا اصلاحات دهه دموکراسی در افغانستان را نیز میتوان در همین توقف جستوجو کرد. تاریخ و حافظهی تاریخی ما نشان میدهد که جنبشهای پیشرونده در افغانستان، هرگز نتوانستند صورت بومی یابند و پایههای محکم مردمی برای خود اعمار سازند. به بیان دیگر آن پویایی و روندگی که لازمه اصلی و بنیادین تمام تغییرهای شگرف اجتماعی و سیاسی در کشورها است، هرگز در بستر اجتماعی افغانستان شکل نگرفت و وجود نداشت.
در بعد دیگر استقلال افغانستان و تجلیل از آن بیشتر شبیه یک عقدهی حقارت اجتماعی است که در نتیجهی سرکوب جمعی شکل میگیرد. آنجا که پویایی و روندگی وجود ندارد، ایستایی و عقبماندگی جا میگیرد و این جاگیری در دنیای متمدن امروزی بهصورت طبیعی به یک حقارت مبدل میشود که در نهایت و در نتیجه مرور زمان مبدل به یک عقده میشود. این عقده در سطوح پایینتر اجتماعی نیز خود را نشان میدهد. آنجا که شکافهای قومی و اجتماعی بیشتر گل میکند و اقوام تلاش میکنند تا نشان دهند که هر کدام سهم بیشتری در بهدستآوردن استقلال، این امر برساختهی سیاسی-اجتماعی، داشتهاند. در این صورت نیز یک قوم تلاش میکند تا عقده حقارت و سرکوب خویش را با بزرگسازی سهم خویش در استقلال، مرهم زند و سبکترش سازد. چه بسا که استقلال هنوز در اصل خود مورد پرسش است.
از منظر هستیشناختی و معرفتشناختی استقلال در افغانستان یک امر خیالی اجتماعی است. امر خیالی که بنیهی روانکاوانه لاکانی دارد، بیشتر شبیه یک توهم، فریب و افسانهای است که کودک یا همان سوژه در مرحلهی آیینهای با دیدن تصویر خود در آیینه دچار آن -توهم یکپارچگی از خود- میشود. امر خیالی مهمترین مانع و سد راه خودآگاهی سوژه است. از نظر لاکان آیینه هر پدیده و مفهومی است که میتواند تصویر سوژه را بازتاب دهد. سوژه در مرحلهی پیشاآینهای میپندارد که دارای کالبد منفصل، ناهماهنگ و غیریکپارچه است و بهصورت جدی برای حفظ بقا احتیاج به دیگری دارد. اما پس از آنکه تصویر خودش را در آینده میبیند، پنداری در او شکل میگیرد: کودک خود را مجزا از دیگری بهصورت یکپارچه و هماهنگ مییابد. این اتفاق از نظر لاکان بهصورت معمول، در جریان شش تا سی و شش ماهگی رخ میدهد. شکلگیری این نوع شناخت در کودک باعث میشود تا او احساس خشنودی کند و حس تسلط بر تن و کالبد خویش را بهدست آرد. اما لاکان ادعا میکند که توهم اصلی دقیقا همین است؛ زیرا حس یکپارچگی و مجزابودن زمانی به کودک دست میدهد که بهصورت جدی محتاج دیگران، بهویژه پدر و مادر، است. به بیان دیگر کودک با پندار خودمختاری فقط خود را فریب میدهد. لاکان تأکید میکند که مرحلهی آیینهای بهعنوان بنیاد اصلی امر خیالی، به جز سراب، توهم و فریبی بیش نیست. از نظر لاکان امر خیالی در ساحت خیالی واقع میشود. برای تغییر وضعیت و بهدستآوردن معرفت و شناخت واقعی لازم است تا نخست به امر و ساحت نمادین، و سپس امر و ساحت واقع عبور کرد.
صورت اجتماعی آنچه در مورد امر خیالی گفته شد، در زمینهی استقلال افغانستان بهصورت بسیار واضح قابل کشف و مطالعه است. افغانستان در سال 1298 پس از آنکه بهعنوان کشور تصویر خود را در آیینه نگاه کرد، توهمی به مردمان آن دست داد: توهم استقلال، پویایی، روندگی، خودآگاهی و خودمختاری. چه بسا که اگر توهم نبود امروز افغانستان کشوری بس مترقی و باثبات بود. این توهم میتوانست با ایجاد شور و پویایی در نهاد فرد و جامعه، در یک سطح نسبی حل گردد و زمینه برای تغییر اجتماعی فراهم شود، اما این اتفاق نیفتاد؛ زیرا این توهم و توقف در آن سوی استقلال، قویتر و چاقوچلهتر از آن بود که به این سادگی حل شود و صورت واقعی یابد. افغانستان بهعنوان یک کشور آن پندار متوهم خویش از تصویر خود در آیینه را بیش از پیش عمیقتر ساخت و مانع شکلگیری هویت و معرفت اصلی خویش شد. در این موقف، افغانستان در برابر استقلال بیشتر یادآورنده شخصیت «اُسکار» در «طبل حلبی» گونترگراس است که تصمیم میگیرد بزرگ نشود و برای همیش طفل باقی بماند. هرچند که این خواست «اُسکار» نوعی تفکر عمیق فلسفی در خود دارد که آن را خیلی متفاوت از وضعیت افغانستان میسازد.
این وضعیت در جریان صد سال اخیر مسیری را پیمود که دستکم دو توهم اصلی سیاسی و جامعهشناختی دیگر را با خود شکل داد: از منظر سیاسی پندار اصلی این شد که پدیدهی استقلال فرآیند دولتسازی را کمک میکند، زیرا لازمهی اصلی یک دولت واقعی، در کنار عناصر دیگر، استقلال و خودمختاری آن است. از منظر جامعهشناختی نیز پنداری را شکل داد که گویا این توهم فرآیند ملتسازی را کمک کرد و به ایجاد وحدت ملی انجامید. اما واقعیت اصلی این است که امروز پس از صد سال افغانستان نه دارای دولت مقتدر و خودمختار است و نه هم دارای ملت آنچنان واحد که توانسته باشد با نوع فکر و زندگی نزدیک به هم خطوط مشخص کثرتگرایانه فرهنگی و اجتماعی را تعریف کند. افغانستان هنوز در آن سوی استقلال متوقف است و این توقف بیشتر مدیون مفهوم زیر عنوان «بهدستآوردن یا گرفتن استقلال» است.
لازم است تا استقلال و مفهوم آن از صورت محض و خشک سیاسی، که امروزه مبنای اصلی تلقی دولت و مردم از آن است، بیرون شود، بهصورت جدی آسیبشناسی شود و مورد بازاندیشی و بازتعریف قرار گیرد. پویایی و روندگی اجتماعی، که در مرحلهی بعدی به خودمختاری و خودآگاهی اجتماعی و سیاسی میانجامد، باید مبنای این بازاندیشی و بازتعریف باشد. شکلگیری چنین مبنایی افغانستان را بهعنوان یک کشور کمک میکند تا از بحرانهای عمیق هستیشناسانه و معرفتشناسانه، در عین حال سیاسی و اجتماعی، بیرون کند؛ توهمهای عمیق سیاسی و جامعهشناختی را که در مورد استقلال وجود دارد حل کرده و زمینه را برای تغییر مثبت اجتماعی و سیاسی خویش فراهم کند. برآیند این تغییر اجتماعی و سیاسی نیز بدون شک توسعهی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و فکری را در پی خواهد داشت. در نهایت توقفی که در آن سوی مفهوم استقلال در افغانستان صورت گرفته است، از بین رفته و به حرکت، پویایی و روندگی مبدل خواهد گشت. اینگونه بخشی از معرف و شناخت انسان افغانستانی سیر صعودی خود را آغاز خواهد کرد.
پس لازم است تا مصارف چندصدمیلیونی که مصرف تجلیل از استقلال، یک مفهوم برساخته و یک امر خیالی، میشود، در راستای ایجاد پویایی و روندگی در نهاد مردم و جامعه به مصرف رسد. اینگونه قادر خواهیم شد تا همهروزه از پدیدههای چون وابستگی، جهل، تحجر و ارتجاع، افراطیت، فساد و دهها مورد ناسالم دیگر که دامنگیر جامعه و کشور است، استقلال بگیریم و با سربلندی و اقتدار زندگی کنیم.