عیسا قلندر
من یک رفیق دارم به اسم همایون. او تکفرزند پدر و مادرش است. پدر و مادرش او را از ناز همایی صدا میزند. یکماه قبل او را در پُل سرخ دیدم. شله شدم که برویم در رستورانت کباب بخوریم. حاضر نمیشد. بهانه میآورد که در وزارت تجارت مصاحبهی کاری دارد، اگر کبابخوردن برود، ممکن دیر شود و مصاحبه را از دست بدهد. اما من فهمیدم که او از پرداخت پول کباب ترسیده. بهخاطریکه شاید 15 یا 16 دفعه همی رقم د جان او شله شده بودم و پول کباب را سر او حساب کرده بودم. شما هم حتما شنیدهاید که مارگزیده از ریسمان دراز میترسد. همایی هم ترسیده بود. حق هم داشت. من خودم را خوب میشناسم. اول تصمیم داشتم بازهم از جیب او کباب بخورم، اما برای یکبار هم که شده، کمی خجالت کشیدم. وجدانم را قاضی گرفتم و در نهایت همایی را یک شکم کباب دادم.
هر دو روی تخت رستورانت نشسته بودیم. همایی گفت خواب دیده که از بازار انار خریده، اما در خانه که برده، پیاز برآمده است. پیاز را پس آورده که به میوهفروش پس بدهد و انار ببرد، میبیند که اشرف غنی در یک کنج کراچی نشسته و قاهقاه میخندد. گیج میشود و از خودش میپرسد که یعنی چه؟ مگر این کاکای مست رییسجمهور نبود؟ نکند انتخابات برگزار شده و حکیم تورسن رییسجمهور شده. پیش میرود که ماجرا را از اشرف غنی بپرسد و اگر میتواند کمکی به او کند، اما کراچی و میوهفروش یکدفعهای غیب میشود.
به شوخی از من پرسید که تعبیر این خواب چه میتواند باشد؟ منم با قاطعیت خوابش را تعبیر کردم و گفتم: «کسی که اشرف غنی را در خواب ببیند، یا عاشق شده یا به همین زودیها عاشق خواهد شد.» همایی که یکی از مخالفین سرسخت آقای غنی میباشد، گفت که باورش نمیشود. او معتقد بود که دیدن او حتا در بیداری شگون بد میآورد، خواب را که سرجایش. منم فرصت را از دست ندادم. از حضرت صاحب مجددی برایش گفتم. گفتم این پیر نیکوی افغانستان چند بار کرزی را خواب دید، هیچ چیزش نشد. اما یکبار اشرف غنی را در خواب دید، حالا دیگر در میان ما نیست. کباب ما رسید و ما بحث خواب را فراموش کردیم، با چنگ و دندان چسبیدیم به کباب.
بعد از آن چند بار در مسنجرش پیام دادم که عاشق شده یا نه؟ همهاش میگفت نه. میگفت از آسمان اگر معشوقه ببارد، یکی هم نصیب من نمیشود، اما اگر یکدانه قوماندان بچهباز از آن بالا خطا بخورد، ترق پیش اتاق من میافتد. اما دیروز دیدم که از گلفروشیهای گولایی دواخانه، دستهگلی تازه خریده و تازه میخواهد از گلفروشی خارج شود. کمی صبر کردم که از گلفروشی دور شود، بعد دنبالش رفتم و روی شانهی راستش دستم را گذاشتم و گفتم مبارک باشه همایی! دیدی هرکسی که اشرف غنی را در خواب ببیند، عاشق میشود. مخصوصا اگر غنی در خوابش به او انار فروخته باشد. همایی گفت: «عجله دارم. امروز قرار ملاقات داریم. هنوز نمیفهمم چهرقم آدمی است. امیدوارم داستان انار و پیاز راست نباشد.» او تاکسی را دست داد تا در پل سرخ به ملاقات کسی برود و من مزاحمش نشدم.
ساعت سه بعدازظهر دیروز مبایلم زنگ خورد. برداشتم. دیدم همایی از شمارهی جدیدش زنگ زده و قاهقاه میخندد و مرا فحش میدهد. گفت هرجا هستی خودت را برسان به پل سرخ. از قضا من کارته سه بودم و پانزده دقیقه بعد به همایی رسیدم. پیش از اینکه من حرف بزنم، همایی گفت «پیاز برآمد». منم به شوخی گفتم که «میبردی تبدیلش میکردی، غنی کاکایت شاید غیب نشده باشه». با لگد زد به باسنم و گفت خاک بر سرت با آن تعبیرت. منم برای اینکه او را بیشتر اذیت کرده باشم، گفتم «هنوز کجاست، صبر کن یک چند وقت بگذره، باز ببین که حضرت صاحب واری رخصتات میکند یا نه؟»
هر دو داشتیم از کنارهی سرک طرف چهارراهی شهید میآمدیم. برای همایی زنگ آمد، مبایلش را جواب داد و داشت تلفنی صحبت میکرد که موتورسایکل سوار دوپشته از کنارمان رد و مبایل او را قاپید. هرچه دویدیم و فریاد کردیم، آنها رفتند که رفتند. به شوخی به همایی گفتم به خدا قسم که این دو نفر بچه عمه اشرف غنی میشود! تازه شروع شده. خدا خیر تو بچه را پیش کند. آدم کم بود که اشرف غنی را خواب دیدی؟! اعصاب همایی خراب شده بود. من و اشرف غنی و هر دو دزد را در یک فارمت فحش داد. البته نه از آن فحشهای ناموسی که در سراسر مملکت رواج است، بلکه از نوع قضای حاجت بر صورت ما. من خفه شدم و تا گولایی دواخانه هیچ حرفی باهم نزدیم. پیش گلفروشی که رسیدیم، همایی به طرف من نگاه کرد و خندید… ای بیشعور!