به قول حافظ ” من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خرابآبادم”، به قول او آدمی به سبب خوردن میوهی ممنوعه از بهشت به دنیا رانده شد؛ اما قصه در اینحد خلاصه نشد، هر لحظهی انسان با هبوط بهسر میشود. آدمی در بستر زمان و مکان رشد و اُفت میکند. همین تغییرات خیلی اندکی که انسان ثانیه به ثانیه عمر خود را از دست میدهد و در زمان حل میشود، خود نوعی جابجایی و هبوطیافتن است؛ ولی از نظر مکانی داستان هبوطِ بشر، اغلب تلخ و اضطرابآور است. او وقتی گام در این خرابآباد گذاشت، مدام جابجا شد. گاهی در مغاره، گاهی در دشت، گاه در جنگل، گاهی هم در دهات و شهرها. از زمانی که آنها دستهها و گروههای کوچک و بزرگ را شکل دادند، مدام کوشیدند تا مکانهای خوب را با زور و زدن و کشتن از آنِ خود نمایند و دستهها و قبایل کوچک را از آنجا بیرون برانند. این موجود اما هرچه مدرنتر و به ابزار، مسلح و مسلطتر شد، طمعش فزونی یافت و به تسخیر سرزمینها و قلمروهای دیگر پرداخت که با هر جابجاشدن، خیلِ عظیمی از همنوعانش را جابهجا ساخت. نفس همین جابجاشدن و جابجانمودن، هبوط کردن است.
مجموعه هبوط، بیانگر همین داستان است. به خصوص داستان مردمانی که در قلمروی زیستهاند و میزیند که رود آمو از آنجا رانده میشود. در خلق این مجموعه از ریگ همین آمو کار گرفته شده است. این ریگها هم بیانگر اوضاع خود است، هم بیانگر آمو و هم حکایتگر احوال مردمانیست که از برکتِ آمو بیبهره اند.
او ازآن جهت بیانگر اوضاع خود است که سرنوشتش مدام در دست بادهاست. وقتی از آمو به بیرون رانده میگردند، گویا نفرین میشوند و بادها آنهارا شبیه کاه کوپه کوپه به هر سو جابجا و پراکنده میکنند. دقیقا همین سرنوشت او را کسانی دارند که خود را صاحب آمو میدانند؛ لیکن احزاب و گروههای داخلی و خارجی مدام از جای شان برکنده، مجبور به کوچیدن اجباریِشان میکنند. کوچهاییکه بسا تلخ و اندوهناک هستند. گرچند برکنده شدن و کوچیدن در نفس خود غمبار و دلشوره دار هست؛ اما زمانی این قصه تبدیل به غصه میشود و به سرحد انفجار میرسد که دیگر بازگویِ قتل عام و مهاجرتهای گروهی باشد. او از یک منظر تداعیگرِ خاطرهیِ آمو هم هست. آمویی که خود به کشورهای همسایه مهاجر میشود و هر از گاهی تبدیل میشود به موضوع منازعه و کشاکش همسایگانی که از تنِ برهنهاش بیشترین و بهترین نفع را میبرند؛ اما حلق صاحبانش هنوز خشکتر از پیش است.