داوود ناجی
به شیرینعبادی برندهی جایزهی صلح نوبل، به ژیلا بنی یعقوب که «افسوسی برای نرگسهای افغانستان» را نوشته است، به صادق زیباکلام که از او بسیار آموختهام، به نسرین ستوده که بارها شاهد تلاشش برای تأمین عدالت بودهام، به مخملبافها که سالها در افغانستان بودهاند و این کشور و رنجهایش را خوب میشناسند، به محمد سیفزاده، به هنگامه شهیدی، به رضا کیانیان، به رخشان بنی اعتماد، به معتمد آریا، به کانون وکلای مدافع ایران به تمامی روزنامهنگاران، فعالان مدنی و مدافعان حقوق بشر و حقوق کودک در ایران به هزاران وجدان بیداری که میدانم در آن سرزمین وجود دارند و من اسمشان را نمیدانم و اگر از کسانی در بالا اسم بردم صرف و صرف به دلیل این بوده که میشناسمشان و یا دستکم اسمشان به گوشم خورده است.
در این نامه برای لحظهیی من زبان مادر ستایش هستم اما نه برای بیان درد او، که بیان درد او از زبان دیگری و حتا از زبان خودش غیرممکن است. میگویید غلو میکنم؟ برای لحظهیی تصور کنید آیا بیان درد مادری که به دختر شش یا هفتسالهاش تجاوز شده، جسدش با چاقو سلاخی شده و آنگاه با اسید سوزانده شده باشد، محال نیست؟
درست است که جرم یک عمل شخصی است و رسیدگی به پروندهی جرم کار دستگاه قضایی؛ اما قتل ستایش یک اتفاق ساده نیست که هرازگاهی در گوشهیی از کلانشهرها اتفاق میافتد، بلکه یک جنایت است، جنایتی بس هولناک. از آن جنس که مغزمغز استخوان هرانسان با وجدانی را نیشتر میزند و قلب هر تپندهیی را ریشریش میکند.
متأسفانه در سالهای اخیر که جهان ما و بهخصوص منطقهی ما درکام آشوبهای مهارناپذیر فرو رفته و در زمان و زمانهیی که همهچیز را ناآدمی فرو بلعیده و هر روز اژدهای هفتسر جنگ بیشتر و بیشتر انسان خاور میانهای را میبلعد، شمار اتفاقها و رخدادهای جانگداز اندک نبوده است.
مرگ آیلان در ساحل ترکیه اتفاق افتاد و رنج و دردش از جغرافیا و ملیت و سنوسال و دین و مذهب فراتر رفت، جهان را در نوردید و همهی وجدانهای بیدار را تکان داد. چنانچه مرگ آیلان چونان جیغ بلند قرن چشم و گوش جهان و کشورهای اروپایی را به روی واقعیت تلخی که همهروزه اتفاق میافتاد و میافتد، بازکرد و یکی از اولینکسانی که کاریکاتور ماندگاری از او کشید و این جیغ بلند قرن را ماندگارتر کرد، تورکا نیستانی کاریکاتور ایرانی بود.
نیک میدانید که در جهان امروز، رنج و محنت بشری به اندازهی بازار و سود و زیانش، جهانی است و پیامدهای خیرهسریها، نا بخردیها و لجاجت و کوتهاندیشیهای کسانی که در سراسر این کرهی خاکی بر سرنوشت بشر مستولی شدهاند، هیچجایی را امن و هیچ مکانی را بیبلا نگذاشته است.
انسان درمانده و بیقرار امروزی بهخصوص انسان خاورمیانهای نه در قرار خود مصئون است و نه در فرار خود. به هرسویی که روی میکند با موجی از بلا و فتنه و مصیبت مواجه میشود.
مادر ستایش از افغانستان به ایران مهاجر شده بود، تا شاید بتواند ستایشش را بهدور از وحشت جنگ و ترور و انتحار بزرگ کند؛ مهاجر شده بود تا ستایش به سرنوشت «فرخنده» که در رودخانهی کابل به آتش کشیده شد، دچار نشود و یا مانند شکریهتبسم ذبح نشود و همچون رخشانههای بیشمار این سرزمین دستکم سنگسار را در سرنوشت خود نداشته باشد، اما در ورامین تهران سلاخی شد.
مرگ فرخنده و تبسم کابل، و نهفقط کابل بلکه افغانستان را تکان داد و همه از خود پرسیدند در کجا ایستادهاند و در چه جامعهیی زندگی میکنند اما برخورد روشن، جدی و پیگیر رسانهها و جامعهی مدنی افغانستان و تظاهرات گستردهیی که بهراه افتاد و اقداماتی هرچند ناکافی که برای اجرای عدالت شد، حداقل امید به زنده بودن مایههایی از انسانیت را به شهروندان این کشور بازگرداند.
حالا سؤال این است که آیا سلاخی یک کودک «مهاجر»، جامعهی ایران را تکان خواهد داد؟ جدا از اینکه چه کسی قربانی و چه کسی عامل جنایت است، آیا جامعهی ایران بهخصوص جامعهی مدنی و قشر آگاه و تأثیرگذار این کشور به جستوجو خواهند شد که به کجا رسیدهاند و معنای چنین اتفاقی برای جامعهی ایران چیست و پیامدش چه میتواند باشد و با توجه به سن عامل این جنایت ممکن است با چه نسلی روبهرو شوند؟ آیا چگونگی برخورد با قتل فجیع ستایش- بهعنوان یک مهاجر و یک افغان- میتواند ظرفیت مدنی جامعهی ایران و انسان ایرانی را تعیین کند؟ بهخصوص با توجه به این نکته که مهاجرت دیگر یک پدیدهی صرفاً افغانی نیست و سالهاست که متأسفانه ایرانیهای زیادی نیز به این کاروان پیوستهاند و در کشورهای متعددی مهاجر و خواستار تأمین حقوق بشری خودند.
هرچند در دو روز گذشته شاهد واکنشهایی از سوی شماری از ایرانیها در ارتباط با قتل ستایش بودهایم، اما از حق نگذریم، این واکنشها- که قابل تقدیرند و امیدوارکننده- در مقایسه با انفجار احساسات در اتفاقهایی چون مرگ تکاندهندهی آیلان یا حوادث پاریس و بلژیک، به مراتب کمتر و غیر جدیتراند. آیا این از نگاه فروکاستهشده نسبت به پدیدهیی بهنام «مهاجر» و «افغان» در جامعه ایرانی نمیآید؟
واقعیت این است که افغانها در ایران در کنار اینکه بهعنوان یک مهاجر از بسیاری از حقوق انسانی از جمله دسترسی کودکان به آموزش و حتا کسبوکار و در مواردی گشتوگذار در محلات مشخص، محروم بودهاند. در کنارش کسانی هم بودهاند که بهصورت فردی و یا گروهی به مدارس خودگردان افغانی و بسا موارد دیگر بهصورت داوطلبانه کمک کردهاند. اما واقعیت امر این است که برخورد رسمی دولت، برخورد تبعیضآمیز و ناقض حقوق بشری بوده است.
آیا این بار قتل فجیع ستایش، ملت و دولت ایران را در برخورد با پدیدهیی بهنام مهاجرت در دنیای کنونی که خود نیز درگیر آن هستند، تغییر خواهد داد؟ اگر این توقع زیاد باشد آیا میتوان به حمایت جامعهی مدنی، روزنامهنگاران و فعالان حقوق بشر و حقوق کودک، از خانوادهی ستایش امیدوار بود؟
افراد و نهادهایی که در این نامه مخاطب قرار گرفتهاند نیک میدانند که پیگیری یک پرونده در دستگاه قضایی ایران تا چه حد دشوار است و بدون شک یک خانوادهی مهاجر افغان از پس آن بر نمیآید. آیا میتوان امیدوار بود که ستایش پیش و بیش از آنکه یک مهاجر و افغان پنداشته شود یک «انسان» پنداشته شده و حمایت از او و خانوادهاش از سوی نهادهای مدنی ایران یک امر انسانی؟
من به چنین چیزی امیدوارم. مخصوصاً با توجه به واکنشهایی که طی این دو روز در شبکههای اجتماعی از دوستان ایرانیام دیدهام مرا بیشتر امیدوار میکند که این بار نهادهای مدنی در ایران خانوادهی ستایش را تنها نخواهند گذاشت.