این نبشته که سعیاش بیشتر تبیین تئوریک مسأله است، دو بخش دارد. بخش نخست آن بر میگردد به حفرهها و خلاهایی که از درون آن فاجعهی دم اسد پدید آمد و بخش دوم یادداشتی است در خصوص غروب بتان قومی بهمثابه رویهیی عینی از حقیقت در دل پدیدهیی بهنام «دوم اسد».
یک: رخداد همیشه خود را دقیقا در حفرهی وضعیت میچسپاند، همچون مازاد ممکن که ناشی از عدم انسجام در حفظ ایدآل وضعیت است. محتوای این سخن این است که آنجا که وضعیت ایدآل تَرَک بر میدارد، خلاها بهخودیخود خلق میگردد و این خلاها هماره استعداد و امکانی است برای رخداد یا ظهور فاجعه. رخداد فاجعه همان موردی است که حفره یا خلا در وضعیت را مرئی و خوانا میسازد. ترجمهی انضمامی آن در فاجعهی دوم اسد این است که، قصور از جانب نیروهای امنیتی در هر صورتش وجود داشت، اما این قصور فقط با رخداد فاجعه توانست خود را عینی بسازد. فاجعه پس از روی دادن، دو حرف اصلی دارد: نشان دادن خلا در انسجام و یکدستی وضعیت و دادن نشانه برای داوری بر کارکرد ایجادگران این خلا. شر اعظم و یا حیرت نهایی در نفس فاجعه تقلیل نمییابد. خلاها پس از رخداد فاجعه نیز حرف آخر را نمیزنند، بلکه فقط با عینی شدن فاجعه است که سوژههای برسازندهی آن خلاها چهره مینمایند. تبیین مشروح این مسأله این است که فاجعه متضمن ارجاع به امری است که خود بهواسطهی آن قادر به ظهور شده است. یعنی این ظهور متکی بر سوژهی برسازندهی خود است و لذا، کلیدی برای معرفت بر آن سوژه.
ما ساکنان جامعهی مخاطرهایم. مخاطره و دشواری که ممکن ناضرورِ یک زندگی انسانی و ایدآل است، اکنون و در اینجا بهمدد فاجعههای مکرر، از استثنائیت خود تهی شده و قاعدهی زندگی ما را برمیسازد. شالودهی زندگی ما بر مبنای فاجعه قرار داده شده و این فاجعه-بنیادی، حفرههای مهلک و برسازندهی رخدادهای مداوم را از مرکز معرفت به حاشیه کشانده و تشخیص آنها را مشکلتر میسازد. اما در عین زمان، این امکان را نیز فراهم میکند که در متن چنین رخدادهایی پیاپی، متوجه فاصلهیی شویم که بین ما و آرامش قرار گرفته است. یعنی ممکن است با استمرار رخداد، آن را بهمثابه یک حقیقت روزمرهی زندگیمان حتا بپذیریم و یا دستکم بدون هیچ انکاری به تماشایش بپردازیم، اما این تماشا مانع از آن نمیشود که به چیزی فراتر از آن نظر اندازیم. اینجا دوباره همان امر پیشین در قالب این پرسش صدق میکند: آیا همین است آرامش زندگی؟ و چرا به اینجا رسیدیم؟
وصف نمادین حفره در دامن وضعیت، از اهمیت عمده در درک از کلیت آن وضعیت برخوردار است. زیرا اگر این حفره که سبب ایجاد رخداده شده را از متن توصیف کسر کنیم، ردپای رخدادِ فاجعه گم میشود و بنابراین، عاملان آن برای همیشه ناشناخته میمانند. تصویر اشتباه و خطرناکی که در اینصورت از کلیت فاجعه شکل میگیرد، مبتنی بر این پیشفرض است که قربانیان فاجعه، عاملان آن نیز هستند. اما این توصیف، یک توصیف سخت معیوب و ناقص است. زیرا نتیجهی آن میتواند بهراحتی نام مجرم را از صفحهی داوری خط بزند و دیگر بهعنوان چهرههای وحشت و جرم، هتلر و استالینی در تاریخ وجود نداشته باشند. فاجعه از هیچ پدید نمیآید، بل وجود آن از قبل بهصورت بالقوه در کسوت حفرهها جاسازی شده است، یعنی محرک و یا عاملی هست که امکان آن را بهصورت پیشینی در وضعیت قرار داده است. فقط از این جایگاه است که میتوان تصویر نهایی وضعیت را به دست داد. به بیان بنیامینی، حقیقت زمانی سر بر میآورد که قربانی، از جایگاه فاجعهبار کنونیاش، به بصیرت همهجانبه نسبت به کل گذشته و آنچه تاکنون رخ داده، در مقام دنبالهیی از فجایع با عاملان مشخص که به مخمصهی فعلیاش انجامیده است، دست یابد. سخن اصلی این تبیین مستلزم یک نگاه تاریخی و یا بهعبارت دیگر، نگاه سیستماتیک و تسلسلی به فاجعه است که آن را منحیث نتیجهی رخدادهای ریشهدار قبلی در نظر میگیرد. بنابراین، واقع امر این است که، یک؛ فاجعهی دوم اسد یک پدیدهی ناگهانی نه، بلکه نیتی از قبل مدیریتشده بود. دوم؛ وجود بالقوهی فاجعه و ظهور آن، نیازمند محرکی است که از آغاز باعث ایجاد تَرَک و خلا در وضعیت میشود و اما این را چگونه میتوان تببین کرد؟ بدینشکل: با وجود تهدیدات امنیتی، بر اساس هدف و نیت پیشینی و آگاهانه، کمترین نیروی امنیتی برای حفظ امنیت تظاهرات مسالمتآمیز گماشته میشود و بالاخره این نیت در ظهور فاجعه خودش را برهنه میسازد.
دو: سنت بتسازی با میزان دانش در یک جامعه رابطهی سرراست و مستقیم دارد. بتسازی همان نشانهیی است که مدلول آن را پسزمینهی فکری و عقلی یک جامعه تعیین میکند. به هر اندازه که عقلانیت در حوزهی اجتماعی فقیر و ناچیز باشد، به همان اندازه رویآوردن به نمادسازیها و اسطورهپردازیها بیشتر میباشد. البته که نمیتوان این فرهنگ بتسازی را نیز یکسره و تمام نفی کرد. چه اینکه نشانههایی که این فرهنگ در دل خود میپروراند و فضایی را که خلق میکند، بهترین زمینه را جهت دیرینهشناسی عقلانیت و یا ناعقلانیت آن جامعه فراهم میسازد. یعنی اینگونه نیست که تاریخ بیخردی، جز بیخردی چیز دیگری با خود نداشته باشد. زیرا این فقط میتواند یک سویهی مسأله را بررسی کند. بیخردی و یا ناعقلانیت در یک جامعه امری پیچیده و چندلایه است. نمیتوان بهراحتی همچون یک تصویر گذرا و مورد بیدنباله به نقدش کشید. بیخردی و ناعقلانیت که بتسازیها و اسطورهپردازیها یکی از نشانههای عمدهی آن است، ممکن است جز همان بیخردی چیز دیگری نباشد، اما بررسی تاریخ بیخردی، علل پدید آمدن و نافذ شدنش بر حوزهی عمومی و اجتماعی، دیگر بیخردی نمیتواند بل عینیترین تلاش و بخردانهترین گامی است در جهت بیرون شدن از قلمرو بیخردی.
جنون اجتماعی پدیدهیی است بس مغلق و زاویهدار. زاویههای تاریک و ناپیدای جنون در یک اجتماع همان چیزی است که تصویر کلی عقلانیت و یا ضدعقلانیت آن جامعه بر آن ابتنا یافته است. بهبیان واضح: جامعه در نقطهیی از تاریخ و یا در یک وضعیت خاص، در یک مغاک فرو رفته است. در مقام علتیابی واقع این است که، حتا این فرورفتگی و یا غرقشدگی عقلانیت اجتماعی هم زیاد روشن و عینی و برخاسته از یک علت واحد نیست، اما نتیجهی مسأله را اینگونه باید فرض کرد که بالاخره این جامعه بنا به هر دلیلی، دچار فقر عقلانی و درگیر با امر مجهول شده است. بیان این امر از سوی دیگر این میشود که، جهل حوزهی عمومی را فرا گرفته است. چرا؟ اینجاست که اغلب دچار خطا و لغزش میشویم. توهم دانایی فرا میگیردمان، سطحینگری پیشه میکنیم و در نتیجه بدون شناسایی دقیق علت و معلول در مسأله، حق قضاوت را بهخود میدهیم. حالا چرا من بر این نکته تأکید میورزم؟ زیرا میخواهم این مسأله را مطرح کنم که وجود پدیدهی مفید یا مخرب در حوزهی عمومی و نافذ بر نگاه اجتماعی، ممکن است در طول زمان دارای صورت و حتا کارکرد مشابه باشد، اما الزاماً علت و ماهیت و کیفیت واحد ندارد. حرف من ناظر بر حوزهی عمومی و حتا نگاههای فردی در افغانستان است؛ اینکه: بتسازی یکی از نشانههای آشنا در روابط اجتماعی، نسبت مردم با نمادهای عقلانی و مسایل اسطورهیی است. دههی هفتاد خورشیدی بهترین دوره برای تولید و پروردن بتها و نمادهای قهرمانهای آرمانی و قومی بود. در همین دوره هم بود که کلتههای قومی این کشور با عریانترین رویکرد و شعار، از همدیگر جدا شدند و در سایهی بتهای خودساختهشان خزیدند. یکی از برآیندهای این امر در سطح گسترده، این است که هراس و حدگذاری اجتماعی میان کتلهها بیشتر میشود. این یک امر بدیهی است که بتها با اعتنای مطلقی که برسازندگان و پایگاه اجتماعیشان به آنها دارند، برای حفظ وجاهت خود معمولا میکوشند این تلقی را در نگاه عمومی خلق کنند که باید حد و مرزشان را با قلمرو بتهای دیگر روشن و معین سازند وگرنه ممکن است به آن آرمانی که در دل میپرورانند دست نیابند. تداوم و شدت این مسأله، آن را تبدیل به یک روند دیرپا میسازد و اندکاندک نحوهی نگرش و ساختار ذهنی اجتماعی بر اساس آن شکل میگیرد.
افغانستان با فرهنگ بتسازی و بتپروری و قربانی شدن در پای این بتهای خودساخته، ناآشنا نیست. ما سالهاست که از همین مسیر به اعماق تباهی و بربادی درغلتیدهایم. اما در حرکت ماندگار، هرچند بدفرجام جنبش روشنایی در دوم اسد، این معادله تغییر کرد. فارغ از داوریهای عجولانه و قضاوتهایی از ایندست که مسئولیت فاجعه را کی باید بهعهده بگیرد و از کی باید سلب مسئولیت کرد و چگونه، برای من در کنار دیگر نیکیهای این جنبش، حرکتش و سوگ پایانی آن که همه را زندانی خود کرد، یک مسأله برجستگی خاصی داشت: غروب بتان قومی. این مسأله در متن آن حرکت آنقدر واضح و روشن بود که عملاً باید متوجه میشدیم که اینجا یک چیزهایی جداً تغییر کرده است. غروب بتان قومی یکی از رویههای روشن حقیقت دوم اسد بود. پذیرفتن آنی این امر برای بتهایی که هنوز خیال خام تیکهداری در سر دارند و یا برای گاردهای فرهنگی قلیل آنها آسان نیست، اما این حقیقتی است که ثابت کرد دیگر نسخهی کارآیی آن بتها و تیکهداران عملاً منقضی شده است. تغییر روند و اساسات تاریخی، امری است هزینهبردار، اما فقط با حذف و غروب بتان از حوزهی عمومی است که این تغییر میسر میشود. سویهی فاجعهآمیز دوم اسد مسألهیی است جداگانه، اما حذف عینی بتان را ما در متن آن مشاهده کردهایم. این قصهی مفت و کمبهایی نیست، سوی نگاه تاریخ با این قصه تغییر کرده است. دیگر در مرکز نگاهها و معناها، این بتان جایی نخواهند داشت. تقلا برای اعادهی حیثیت محذوف و غروبکردهی این بتان، همانقدر ناعقلانی و غیرقابل حصول مینماید که کتمان غروب آنها.