آسان بودن ارتباطات بینالانسانی در یک جامعه، نعمت بزرگی است. تصور کنید که هرچه من بگویم اوی! اوی! شما بگویید «هه؟ هه؟» کار خیلی مشکل میشود. دانشمندان میگویند، یکی از عواملی که سبب میشوند ناشنوایان حرفهای همدیگر را نشنوند، همین نفهمیدن حرفهای همدیگر است. اما این نعمت بزرگ هم کاملا خالی از زیان و ضرر نیست. این قدرش طبیعی هم هست. آدم یک تربوز معصومِ شیرین را هم که بخورد، اول مزهاش میدهد، اما ده دقیقه نگذشته مجبور میشود که با پاهای برهنه خودش را به آنجا برساند که تشنهی آب است (آدمهای دلسوز البته گاهی فرض میکنند که محل مذکور گرسنه هم هست).
در میهن عزیز ما اما گاهی این ارتباطات بیش از حد آسان میشوند و به همان تناسب، ضرر هم میزنند. در این مواقع آدم با خود آرزو میکند که کاش این ارتباطات کمی دشوارتر برقرار شوند. مثالی بدهم. میدانم برای مثال میمیرید. یک روز نشد که مطلبی بدون مثال برایتان روشن شود. حتا اگر من بگویم، خداوند یک و یگانه است، باز شما میگویید مثال بیاور. اگر مثال بیاورم که کفر میشود و هشتاد هزار نفر به کوچهها و سرکها میریزند و شعار «کافر سگ حیا کن، دین مرا رها کن» سر میدهند. اصلا فراموش میکنند که خود همین ملت نعوذبالله برای خداوند مثال میطلبید. با این همه، مثال میدهم:
یک نفر در آخر بازار هوی میاندازد که یکی از دکانداران دژخیم همهی قبلگاههای محترم شما را به قتل رسانده. دو دقیقه بعد، همه سر به شورش برمیدارند. میبینی که دوصد و چهل نفر از منطقهای که ده کیلومتر از بازار فاصله دارد، با داس و چکش و بیرق سفید به طرف بازار روانه اند. وقتی ازشان میپرسی که کجا میروند، میگویند: «پیشتر قاصد آمده بود که کسی پدر بزرگوار ما را به قتل رسانده. میرویم که رودهاش را بکشیم». عجب! در دو دقیقه قاصد رفته بود؟! خودتان تعجب میکنید که چهطور در دو دقیقه به آن منطقه رسیدهاید!
حالا شاید بگویید که این وضعیت چه عیبی دارد؟ بد است که مردم زود بفهمند چه شده و در مورد آنچه شده، تصمیم بگیرند؟ چه عرض کنم. کاش همهی مسئله این میبود. این مثالی که آوردم، فرضی نبود. این عین همان چیزی بود که سال گذشته در منطقهی ما اتفاق افتاد. هشتاد درصد از واجدان شرایط آدمکشی راه افتاده بودند که بروند و آن نامردِ قبلگاهکُش را به سزای اعمالش برسانند. من از یکی پرسیدم: «ببخشید، پدر شما هم شهید شده؟ ایشان که 9 سال پیش به مرگ طبیعی و در یک جای دیگر از دنیا رفت». یخنم را گرفته بود و فریاد میزد: «راست بگو، تو مطمئنی؟ مطمئنی که پدرم امروز کشته نشده؟ راست بگو!» آخر خدا خیرش بدهد یک آخوند- که این همه از دست گوش و بینیشان به تنگ آمدهایم- آمد و مردم را نصیحت کرد. آن آخوند محترم به یاد مردم داد که امکان ندارد یک نفر این قدر قبلگاه کشته باشد. این قدر استدلال کرد تا مردم بالاخره راضی شدند و عرقهای خود را پاک کردند.
حالا هم وضعیت همین طور است. معلوم نیست بعد از سلام و علیک چه اتفاق میافتد. یکی پیدا شود و ارتباطات بینالانسانی ما را کمی سخت کند. حداقل ارتباطات بینالافغانی ما را اندکی دستکاری کند.