در دامنهی کوهی در قلب کابل که شهر را به دو نیمه تقسیم میکند، عمارتهای بزرگ با محوطههای وسیع چند نهاد صحی به ردیف چیده شده است. انستیتوت طبی فرانسه برای کودک، دانشگاه طبی کابل، شفاخانهی علیآباد و در آخر این ردیف، شفاخانهی مرکزی کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ در افغانستان که هرروز محل تجمع و مراجعهی صدها بیمار، دانشجویان رشتههای طب، افراد دارای معلولیت، مادران و کودکان بیمار در کشوری به شدت فقیر و جنگزده است.
در انتهای این ردیف نهادها، شفاخانهی مرکزی کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ، با چند ساختمان یکطبقه و سفیدرنگ، بزرگترین مرکز مراجعه و درمان افراد دارای معلولیت جنگی و غیرجنگی در کل کشور است. با ورود به آنجا، با یکی از بزرگترین انبارهای رنج، ناامیدی، امید، تقلا و مبارزه برای بازتوانی و صدها داستان بکر و شنیدهنشده از عواطف متنوع انسانی افغانستان مواجه میشویم.
دهها داکتر، مربی و کارمند خدمات که همگی نوعی از انواع معلولیت فیزیکی را دارند، به مراجعین خدمات ارایه میکنند. در واحدهای اکثرا مزدحم شفاخانه، صدها فرد دارای معلولیت هرکدام مصروف اجرای بخشی از مراحل درمان و بازتوانیشان هستند. من در این شفاخانه با مردی مصاحبه کردم که در ۲۶ سال گذشته، شفاخانهی مرکزی کمیتهی بینالمللی صلیب در کابل را مدیریت میکند.
اول فاجعه، دوم معجزه
سه سال پس از آغاز شورش ملی افغانها در برابر اشغال کشور توسط ارتش سرخ، حکومت تحت حمایت کرملین در کابل، کانکور عمومی تحصیلات عالی افغانستان را برای یک سال لغو کرد تا فارغان جوان مکاتب، به مدت یک سال به خدمت عسکری اعزام شوند. تصمیمی که برای مقاومت در برابر فشار نظامی رو به افزایش گروههای مجاهدین روی دست گرفته شد.
در اواخر پاییز ۱۳۶۱، نجمالدین ۱۸ ساله که به تازگی از مکتب فارغ شده بود، سعی میکرد فاصلهی زمانی اعزامشدن به خدمت عسکری را با مصروف شدن به برخی کارهای خانه بگذراند. او اشتیاق مضاعفی داشت که پس از گذراندن خدمت سربازی، در کانکور عمومی دانشگاههای کشور شرکت کند و به دانشکدهی فارمسی دانشگاه کابل راه یابد.
یک روز، نجمالدین برای بارکردن ریگ از کف خشکیدهی یک کانال بزرگ آب در محلهی پلچرخی کابل، با یک موتر کوچک باربری از خانهاش خارج شد. در جریان بارکردن ریگ به موتر، انفجار یک ماین کف خشکیدهی کانال آب، دانشآموزی جوانی که در انتظار و اشتیاق ورود به دانشکدهی فارمسی به سر میبرد را به هوا بلند کرد. نجمالدین هردو پایش را از دست داد؛ پای راستش از زیر زانو و پای چپش از بالای زانو قطع شد.
یک سال گذشت تا جراحی، عفونتزدایی از زخم و درمان کامل دو پای قطعشدهی نجمالدین و دیگر جراحتهایی که برداشته بود، پایان یابد. جوان مشتاقی که میخواست داروساز شود، برای پنج سال «تلخ و سیاه» در خانه زمینگیر شد. او بارها سعی کرد برای فرار از دشواری خانهنشینی و فراموشکردن حادثه، شغلی دست و پا کند اما تلاشهایش ره به جایی نبرد. نجمالدین میگوید: « به هر دروازهای که سراغ داشتم تک زدم اما حتا برای پیش پا افتادهترین مشاغل نیز استخدام نشدم. نگاه جامعه به افراد دارای معلولیت اکنون بهتر شده است. آن زمان این باور که یک فرد دارای معلولیت میتواند بازتوان شود، از ریشه وجود نداشت. اصلا چنین ایدهای مطرح نبود.»
در سال ۱۳۶۷، که کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ، اولین شفاخانهاش را در پارکهای صنعتی پلچرخی کابل فعال کرد، نجمالدین از چهارسویش شنید که «یک نهاد خیریه» در کابل فعال شده که افراد دارای معلولیت را درمان و بازتوان میکند. در داستان زندگی نجمالدین، مراجعهی او به شفاخانهی تازهتأسیس صلیب سرخ در پلچرخی کابل، چونان رخ دادن یک معجزه، تعیینکننده و فوقالعاده است.
یکی از روزها، در جریان تداوی نجمالدین در شفاخانه، او با یک داکتر خارجی مواجه شد. نجمالدین بیشتر از بازتوانی جسمی و دریافت پای مصنوعی، به بازتوانی اجتماعی میاندیشید. او با انگلیسی دست و پا شکستهای به سختی موفق شد یک پیام را به داکتر خارجی برساند: «من میخواهم کار کنم.» کریستوف ایتین، نگاهی به نجمالدین کرد و پاسخی کوتاهی داد: «میبینم.»
«میبینمِ» کریستوف، برای نجمالدین بستهشدن نطفهی یک معجزه بود: «جرقهی یک امید به دلم زد. احساس کردم با آن یک کلمهی کریستوف، دریچهای برویم باز شد.»
عصر آن روز، کریستوف نجمالدین را به دفتر کارش خواست و به او گفت از همان روز میتواند کارش را به عنوان مربی تمرین حرکتهای نرمشی برای افراد دارای معلولیت در شفاخانه آغاز کند. نجمالدین در جریان درمان و بازتوانی جسمی، این حرکتها را به خوبی انجام داده و نحوهی اجرایش را فرا گرفته بود. پس از شش سال و نیم، او موفق شد به حسرت دیرسالش پایان دهد و به یک شغل خوب دست یابد.
اندکی بعد، مسئولیت بخش فیزیوتراپی شفاخانه به نجمالدین واگذار شد. او اکنون که شغلاش تثبیت شده بود، سعی میکرد به تنها شاغل بودن اکتفا نکند. نجمالدین، در نخستین سالهای کارش در شفاخانه صلیب سرخ، چهاردوره آموزشهای کوتاهمدت و فشرده را در بخش فیزیوتراپی و مدیریت در افغانستان و خارج از کشور گذراند تا «مسئولیتاش را به صورت مسلکی و حرفهای انجام دهد.»
در سال ۱۳۷۲ و در اوج شدت جنگ داخلی میان گروههای مجاهدین در کابل، نجمالدین ازدواج کرد. یک سال پس از ازدواج، مردی که ده سال قبل حتا از یافتن پیش پا افتادهترین مشاغل ناامید بود، به ریاست شفاخانهی مرکزی کمتیهی بینالمللی صلیب سرخ در کابل منصوب شد.
زندگی و کار برای انسانیت
۳۳ سال قبل، زمانی که کمیتهی صلیب سرخ نخستین مرکزش را در پلچرخی کابل فعال کرد، فعالیتاش را بر قربانیان و افراد دارای معلولیت جنگی محدود و متمرکز کرده بود. در طول پنج سال اول فعالیتاش، این نهاد بینالمللی به این نتیجه رسید که ارایهی خدمات به تنها افراد دارای معلولیت ناشی از جنگ کافی نیست زیرا تعداد افراد دارای معلولیت غیرجنگی چندبرابر بیشتر است. در ۱۳۷۲، صلیب سرخ «دروازهاش را بر روی تمام افراد دارای معلولیت حرکی باز کرد». با این تصمیم صلیب سرخ، تعداد مراجعین و کسانی که از خدمات کمیته مستفید میشدند، چهاربرابر شد.
پس از استقرار در کابل، صلیب سرخ، مرحله به مرحله تا سال ۱۳۸۹، تعداد مراکز درمانیاش در سراسر افغانستان را به هفت مرکز افزایش داد. این مراکز پس از کابل در مزار شریف، هرات، ننگرهار، کاپیسا، بدخشان و هلمند فعال شدند. در این میان، مرکز درمانی این کمیته در کابل، عمدتا بر بازتوانی فیزیکی و اجتماعی مراجعینشان متمرکز است.
پس از ۹ سال فعالیت و ارایهی خدمات در عرصهی بازتوانی جسمی و فیزیکی، صلیب سرخ برنامهی بازتوانی اجتماعی را نیز روی دست گرفت. نجمالدین میگوید: «ما میدانستیم که تنها بازتوانی فیزیکی برای یک فرد دارای معلولیت کافی نیست زیرا فرد با صرفا این بازتوانی نمیتواند بهصورت کامل در جامعه مدغم و جایگاهش را تثبیت کند. به همین دلیل، در ۱۳۷۶، ما برنامهی بازتوانی اجتماعی را روی دست گرفتیم تا فرد دارای معلولیتی که به مراکز ما مراجعه میکنند، پس از گذراندن بازتوانی فیزیکی و اجتماعی، به صورت کاملا فعال وارد جامعه شود.»
بازتوانی اجتماعی صلیب سرخ، برنامهی وسیعی است که آموزش و پروش کودکان دارای معلولیت، آموزش حرفه به افراد دارای معلولیت در ردهی سنی نوجوانان و جوانان، اعطای قرضههای طویلالمدت به افراد دارای معلولیت و کاریابی برای این افراد را در بر میگیرد. نجمالدین که رهبری این برنامه را به عهده دارد میگوید: «بازتوانی اجتماعی به این هدف اجرا میشود که معلولین به پای خود ایستاد شوند، در آینده بار دوش جامعه نباشند، خود را مستقل احساس کنند و برای خانوادهی خود مؤثر باشند.»
اگرچه هیچ آمار رسمی و جامعی از تعداد افراد دارای معلولیت در افغانستان وجود ندارد اما بر اساس یک سروی عمومی که در سال ۱۳۸۴ انجام شد، ۳.۷ درصد جمعیت افغانستان، «معلولیتهای شدید» دارند. با اتکا به این سروی، ۱۵ سال قبل، دستکم یکمیلیون و صدهزار افغان، معلولیت شدید داشتند. اکنون و ۱۵ سال بعد از انجام این سروی، با توجه به جاری بودن خشونت رو به افزایش در افغانستان و دیگر عواملی که به معلولیت منجر میشود، قطعا این آمار افزایش یافته است.
از آغاز فعالیت و ارایهی خدمات درمانی در افغانستان در طول ۳۲ سال تا کنون، کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ دستکم ۱۷۰ هزار افراد دارای معلولیت را ثبت و به آنها خدمات ارایه کرده است. این کمیته در هر سال، ۵ هزار عضو مصنوعی و ۳ هزار ویلچر تولید و توزیع میکند. در هر سال، ۱۳ هزار فرد دارای معلولیت برای دریافت خدمات در مراکز صلیب سرخ در افغانستان ثبت میشود.
این میزان از خدماترسانی، در کشوری فقیر و جنگزده که دستکم یک میلیون و صد هزار افراد دارای معلولیت شدید دارد، درمانی حداقلی برای یک درد بزرگ است. نجمالدین میگوید: «مجموع فعالیتهای ما در خصوص بازتوانی اجتماعی، بخش کوچکی از جامعهی دارای معلولیت افغانستان را شامل میشود. بازتوانی اجتماعی افراد دارای معلولیت در افغانستان، یک مأموریت و هدف بسیار بزرگ و گسترده است که از حدود امکانات ما خارج است.»
رییس شفاخانهی مرکزی صلیب سرخ در کابل میگوید اگرچه بنا بر موازین فرهنگی و دینی، جامعهی افغانستان نسبت به افراد دارای معلولیت، مواجههی از سر دلسوزی و ترحم دارد اما این نوع برخورد، به تبعات روانی ناگوار برای این افراد منجر میشود. نجمالدین میگوید دلسوزی و ترحم به افراد دارای معلولیت باید به تثبیتشدن و به رسمیتشناختهشدن حقوق اساسی و شهروندی افراد داری معولیت تبدیل شود. امری که تحقق آن در جامعهی فقیر، توسعهنیافته و جنگزدهی افغانستان، دشوار، زمانبر و نیازمند آموزش و کارزارهای بنیادین و گسترده است: «برای این که جامعه، نهادها و دستگاههای اجرایی و حقوقی، افراد دارای معلولیت را به لحاظ برخورداری از حقوق اساسی و شهروندی با دیگر افراد جامعه کاملا برابر بپذیرد، نیازمند فرهنگسازی و آموزش گسترده و زمان طولانی است.»
در افغانستان، زیرساختهای ترانسپورت، آموزش، ساخت و ساز و دیگر عرصه، در غیبت مطلق حقوق اساسی و شهروندی افراد دارای معلولیت طراحی و ساخته شده است. به استثنای موارد بسیار اندک و ناکافی، در روان جامعه و نهادهای دولت، هیچ جایگاهی برای افراد دارای معلولیت وجود ندارد. نجمالدین میگوید: «هیچ فرد دارای معلولیت فیزیکی که مثلا با ویلچر راه میرود، نمیتواند از سیستم ترانسپورتی استفاده کند زیرا زیرساختهای ترانسپورتی به صورتی ساخته شده که گویا هیچ فرد دارای معلولیتی در افغانستان وجود ندارد یا وجودشان اصلا مهم نیست. زمانی که یک ساختمان با طبقه ساخته میشود، بنا بر این است که همهی افرادی که وارد این ساختمان میشوند، معلولیت ندارند. یک فرد دارای معلولیت که روشنضمیر است یا از ویلچر استفاده میکند، چطوری از پلکانهای دشوارگذر عبور کند یا راهش را در دهلیزهای تو در تو و بدون هیچ زیرساختی برای افراد دارای معلولیت پیدا کند. تقریبا تمام عرصهها و حوزههای خدمات عمومی اینگونه است.»
نجمالدین میگوید نگاه و مواجههی جامعه در افغانستان نسبت به افراد دارای معلولیت باید مبتنی بر مسلمبودن حقوق اساسی و شهروندی برای افراد دارای معلولیت باشد: «اگرچه اکنون وضعیت بهتر شده اما هنوز هم فردی که پا ندارد توسط اکثر اعضای جامعه لنگ خطاب میشود. در مواردی، حتا مقامات عالیرتبهی دولتی در سخنرانیهایشان در یک مجلس بزرگ، با حضور رسانهها از پشت تریبون، افراد دارای معلولیت را معیوب خطاب میکنند. معیوب یعنی کسی که عیب دارد. معیوب یعنی راهزن، چپاولگر، دزد، قاتل. افراد دارای معلولیت معیوب نیستند. این نوع نگاه باید تغییر کند.»
مردی که در آغاز دههی سوم زندگیاش به یک کابوس سیاه و تلخ فرو رفت، ۳۰ سال بعد در ۵۶ سالگی، از کار و زندگیاش احساس لذت و افتخار دارد. دختر نوجوانش دانشآموز صنف ۶ است و پسرش به تازگی به مکتب میرود.
گاهی که نیاز میافتد، رییس خوشسخن و متواضع شفاخانهی صلیب سرخ در کابل، به محض ورود یک فرد داری معلولیت شدید به سراغش میرود: «میبینم که صورتش چنان در اندوه و ناامیدی غرق است که انگار تمام جهان را تاریک میبیند. وقتی در کنارش، پاچههای هردو پایم را بالا میزنم و به او میگویم که زندگی پایان نیافته و او نیز میتواند روزی مثل من و بهتر از من به زندگی برگردد، اگر شما باور کند، دهانش تا بناگوش از خنده و شادمانی و امیدواری باز میشود.»
نجمالدین میگوید «شاید» اگر ۳۸ سال قبل، هر دو پایش را در انفجار یک ماین از دست نمیداد، به زندگی که او در آن رضایت، لذت و افتخار را به صورت همزمان میچشد، دست نمییافت. او اوج لذت از زندگی و افتخار به کارش را اینگونه توصیف میکند: «در طول این سالهای طولانی، هزاران بار دیدهام که یک فرد دارای معلولیت بریده از جامعه، تا گلو غرق در ناامیدی و سیاهی، با برانکارد یا چارغوک وارد شفاخانه میشود و پس از گذراندن بازتوانی فیزیکی و اجتماعی، با امید و اطمینان و با پاهای خود از شفاخانه خارج میشود تا به جامعه ملحق شود. من حس میکنم که زندگی معناداری میگذرانم و کار مفید میکنم. این خلاصهی داستان لذت و افتخار در زندگی من است.»