نوشتن در این خاک

نوشتن در این خاک

اعظم رهنورد زریاب هفتاد و هفت سال در میان ما بود. اگرنه هفتاد و هفت سال، به‌عنوان نویسنده حداقل پنجاه سال با ما بود. نیم قرن. چند داستان بلند نوشت و چندین داستان کوتاه. مقاله و نقد و یادداشت نیز. وقتی امسال در هفتاد و هفت سالگی از دنیا رفت، همه گفتند مرگ او ضایعه‌‌ی جبران‌‌ناپذیری است.

حال، به‌نظر شما زریاب در تمام عمر خود چند جلد کتاب فروخته باشد؟ چند ماه از معیشت عمر بلند خود را با حق‌‌الزحمه‌‌ی انتشار کتاب‌‌های خود تأمین کرده باشد؟ چند نفر در افغانستان داستان‌‌های او را خوانده‌‌اند؟

در روزهای پس از رفتن او، عده‌‌‌‌ای از دوستاران او نوشتند که در تشییع جنازه و مراسم دفن او فقط عده‌‌ی کمی شرکت کرده بودند. گفتند چرا مرگ مهم‌‌ترین نویسنده‌‌ی افغانستان با این‌‌قدر بی‌‌اعتنایی اهل ادب و روشنفکران و چیزدانان روبه‌رو شد. گفتند زریاب بر گردن همه‌‌ی ما خیلی بیشتر از این حق داشت.

زریاب در سالی در پایتخت کشور از دنیا رفت که همین پایتخت هر شب و روز با چهار ترس بزرگ فشرده می‌شود: ترس کرونا، ترس تروریسم، ترس دزدان و ترس ناداری. ترس کرونا جدید است، اما ترس از تروریسم و دزدی و ناداری جدید نیست. اما از روایت‌‌هایی که مردم می‌‌دهند برمی‌‌آید که ترس از تروریسم و دزدی و ناداری نیز شدت و غلظتی بی‌‌سابقه یافته است. دیگر کسی نمی‌‌گوید که فلانی و فلانی در انفجار گیر ماندند و کشته شدند. حالا قتل‌‌های زنجیره‌‌ای در پایتخت یک واقعیت متمایز از ناامنی عمومی است. دزدی نیز دیگر فقط یک ناهنجاری معمولی شایع در یک شهر بزرگ نیست. دزدان حالا گروه و رهبر دارند و مثل یک سازمان عمل می‌‌کنند. نوع نگاه مردم به آنان نیز تغییر کرده است. حالا همه می‌‌دانند که دزدی فقط دزدی نیست و دزدان یکی از نیروهای مدعی قدرت در پایتخت هستند. ناداری نیز در پرتو فسادهای گسترده‌‌ در حکومت معنا و طعم تازه‌‌ای یافته. اگر قبلا مردم فکر می‌‌کردند که افغانستان کشوری است فقیر و ناداری گسترده بخشی از زندگی عمومی در این مملکت است، حالا می‌‌بینند که بیلیون‌‌ها افغانی در دست کارگزاران این حکومت می‌چرخند و برای آنان زندگی‌‌های شاهانه فراهم می‌‌کنند؛ فقط به دست بقیه‌‌ی مردم نمی‌‌رسند. اعتماد به حکومت و کارکردش صفر شده است.

در چنین فضایی، جمعیت کوچک افغانستان (در حدود سی میلیون نفر) را نیز وارد معادله کنید. بعد، کودکان و پیران و جوانان‌‌ بی‌‌سواد را از این جمعیت تفریق کنید. در مرحله‌‌ی دیگر، آنانی را که نمی‌‌توانند بخشی از درآمد اندک خود را صرف کتاب کنند، جدا کنید. بعد جغرافیای افغانستان و کوه‌‌بند بودن بخش بزرگی از کشور را در محاسبه بیاورید و بر این فاصله‌‌ی طبیعی بد بودن راه‌‌ها و ضعیف بودن ارتباطات را علاوه کنید. آن وقت، در این ملک چند زبان داریم و کثیری از گویندگان این زبان توانایی خواندن آثار به زبان‌‌های همدیگر را ندارند. می‌‌بینید که تنها غم جان و غم نان نیست. غم زبان هم هست. صد غم نهان دیگر نیز.

آخر همان می‌‌ماند که در مراسم دفن رهنورد زریاب دیدیم. نوشتن در این خاک سرنوشتش همین است. حداقل حالا همین است. شما نمی‌‌توانید کتاب بنویسید و بفروشیدش. شما نمی‌‌توانید بر ذهن جمعیت بزرگی از ساکنان کشور تأثیر بگذارید. شما نمی‌‌توانید بمیرید و انتظار داشته باشید که برای از دست دادن‌‌تان شهری، حتا محله‌‌ای، بگرید. فقط اگر دیوانه باشید، اگر به حد کافی دیوانه باشید، و عاشق باشید و به صلای درونی خود جواب بدهید و بنویسید، می‌‌توانید ادامه بدهید. نوشتن در این خاک، حداقل تا حالا و تا نمی‌‌دانم کی، به شما هیچ چیز نمی‌‌دهد. حتا صد نفر را بر تابوت‌‌تان گرد نمی‌‌آورد.

نویسنده در این مملکت در حالت عادی چه روزی خواهد داشت که بخواهد در سایه‌‌ی تروریسم و کرونا و ناداری و دزدی داشته باشد؟ قصه بزرگ‌‌تر از فقط بی‌‌مهری اهل هنر و ادب است.