چند روز پیش بدون اینکه قصد رفتن جایی را داشته باشم، داخل یک «کاستر» شدم. کاستر در گولایی دواخانه منتظر نوبت ایستاده بود. «کلینر» ش تا رسیدن نوبت جایی رفته بود. رانندهاش پشت دایرهی فرمان تنهای تنها نشسته بود و به نقطهی نامعلومی خیره مانده بود. سیگار میکشید و به نقطهی نامعلومی خیره مانده بود. شاید در آن لحظه خاطرهای در حافظهاش زنده شده بود و او آن قدر محو تماشایش بود که متوجه ورود من به موترش نشد. من متوجه صدای یک خانم آوازخوان هندی شدم که از رادیویی موترش میخواند: «بازیگر او بازیگر!»
وقتی برایش سلام کردم، گویی روحش از جایی دوری برگشت، کمی سراسیمه شد و خاکستر سیگارش تکید روی دامنش. گفتم اجازه هست کمی باهم قصه کنیم؟ پرسید در بارهی چه؟ پس از اینکه توضیح دادم لبخند زد و تعارف کرد که روی چوکی کنارش بنشینم. اسمش «سلیمان» بود. ۴۰ سال عمر داشت. در یک خانهی کرایی در پل خشک برچی زندگی میکرد. وقتی پرسیدم چند سال است که از راه رانندگی نان میخورد، در گوشهی سمت چپ کاسترش، آنجا که سقف موتر به شیشه میرسید، عکسی را نشانم داد که سه مرد جوان جلو یک کاستر زرد کنار هم ایستاده بودند. یکی آنان جوانیهای سلیمان بود. هرسه به یک چیز نگاه میکردند؛ به دوربین عکاس. به نظر میرسید کاستر وسط یک جنگل رفته است. پشت سر کاستر یک ردیف درخت بزرگ بید به آسمان رفته بودند. گفت از جوانی تا حالا رانندگی میکنم. در مورد عکس پرسیدم. گفت آنجا درهی «سنگلاخ» ولسوالی جلریز ولایت میدان وردک است. آن وقت سالهای اول حکومت کرزی بود.
قصهی ما تازه گرم شده بود که کلینرش پیدا شد و داد زد: «چالان کو خلیفیم» بعد بدون اینکه منتظر جواب خلیفهاش بماند، شروع کرد به فریاد زدن: «هله بخیر، شار رَو، عاجل رَو، چوکیهای خالی، پل سرخ، دهمزنگ، سینمای پامیر.» یک خانم چاق با سه کودک، اولین کسی بود که نفسنفس زنان و درحالیکه با کودکانش کلماکل میکرد، از پلههای کاستر بالا آمد و روی اولین چوکی نشست. خلیفه سلیمان موترش را روشن کرد و بدون درنگ مثل قالیچهی سلیمان حرکت داد، اما به آسمان نرفت؛ کمی پیشتر، جایی کاستری توقف کرد که با چوکیها و فضای پر از از آدم راهی سینمای پامیر شده بود.
ده دقیقهای طول کشید تا کاستر خلیفه سلیمان نیز پر از آدم شود. یک ساعت دیگر طول کشید تا ما به سینمای پامیر رسیدیم. تمام این مدت رادیو میخواند و سیگار خلیفه دود میکرد. در مسیر راه برایم قصه کرد که تازه دو ماه میشود موترم را به «لَین انداختهام». پیش از آن روزی یک بار مأمورین یک اداره را تا چهارراهی عبدالحق میبردم و میآوردم. ولی حالا سه روز هفته در در سرک برچی و سه روز دیگر را در «لین شار» کار میکنم. هر روز پنج دفعه رفت و برگشت میکنم. هر شام چهار صد افغانی از کرایهای به دست آمده را به کلینر میدهم. کلینرش چراغعلی نام داشت. چراغعلی در طول مسیر سرگرم جنجال و غالمغال با سواریها بود. جنجالیترین بخش کارش جمعآوری کرایه بود. برای اینکه از جنجالش کاسته باشد، کرایه را وسط راه جمع میکرد.
یکی پول میده نداشت. یک نفر از جیبش هزاری بیرون آورده بود. یک نفر دیگر فقط به اندازهی نصف کرایه در جیبش بود. خانمی که با سه کودکش سوار شده بود، فقط کرایه خودش را حساب کرد و در دهمزنگ از موتر پیاده شد. چراغعلی بیست روپیگی یک خانم را نگرفت و گفت که هم گوشهاش نیست و هم نمبرش بدل است. خانم گفت: «میچلد، میچلد. اگر نچلید به بانک ببر.» «من به خاطر بیست افغانی تو بانک رفته نمیتوانم. اگر ندارید، مثل ای بیادر بگویید که ندارم. پنج روپیهاش را گرفتم و گفت خدا یارت.»
دیدم آن مرد از شرم سرخ شد. از میان لباسهای کارش فقط پلک میزد. خانمی که همراه خانم اول بود، پرسید: «کجای این پول عیب دارد؟»
چراغعلی گفت: «مثل پیسه گداییگرها واری شاریده است.»
خانم ناگهان اعصابش به همریخت و با پرخاش گفت: «خودت گداییگر استی اولاد سگ! مادرت گداییگر اس، لباسای جانت مثل گداها استه…» آنقدر تندتند و بلندبلند قطار میکرد که تمام سروصداهای داخل موتر خاموش شد. توجه همه به آن دو جلب شده بودند. چراغعلی نیز لحنش را تند کرد: «من اگر گداییگر بودم این لباس را نمیپوشیدم. لباس کارماس و پشت غریبی بیرون آمدهام. تو جای فشن، کرایه مه بتی. کُل گجِ شارَ دَ روی خود چل کدی، باز پیسه ته سیل کو. قیمت گج به خاطر تو دَ شار بالا رفته…» با این جواب خانمها کنترلشان را از دست دادند. به ظاهر خواهر هم بودند. خواهران برای کلینر خواهر و مادر نماندند. اگر جایی مسابقهی فحاشی برگزار شود، مطمئنم آنها قهرمان میشوند. فحشهایشان جدید و شنیدهناشده بود. تمامی نداشت. خلیفه سلیمان مجبور شد موترش را کنار سرک متوقف کند. بعد رویش را به پشت سرش چرخ داد و گفت: «همشیرها، حیف که مرد نیستید، اگر نه از موتر پایین شده، همانقدر میزدم که به جای خانه، شفاخانه میرفتید.» مردم از هر طرف، دو طرف را به آرامش دعوت میکردند. خانمها درحالیکه یک ریز فحش میدادند، وسط راه از موتر بیرون رفتند.
خلیفه سلیمان وقتی ادامهی مسیرش را پی گرفت، بحث داغی در بارهی پول ناچل میان سواریها در گرفته بود، ولی او نمیشنید، به سیگارش پُک میزد و صدای رادیویش را بالا برده بود. ناگهان صدای رادیویش را پایین آورد و گفت: «روزگار ما مردم اینی رقم اس، فامیدی؟»
این جا کابل جان است.