کمی بعد شنیده شد که حسن دوباره لغزش کرده و در همان چاه پل سوخته سقوط کرده است. از آن پس دیگر خبری از حسن شنیده نشد و اگر هم شد چندان خوشآیند نبود. یکی میگفت او را در خیابانی دیده که تا کمر در سطل زباله فرو رفته است. دیگری میگفت با گردن کج پیش یک نانوایی مشاهده شده است. کسی هم او را در حالی دیده که سگهای یلهگشت شهر برسرش عف میزدند... من او را در حالی دیدم که ایکاش هیچ نمیدیدم.
گزارشگر
تاریخ پیوستن:۱۳ قوس ۱۳۹۷
مطالب:83
در بهار سال 1369 در دایکندی به دنیا آمدهام. نتوانستم درس بخوانم و توانستم یک موجود آماتور باشم. نخستین کار که به صورت آماتور یاد گرفتم «نوشتن» بود و نخستین چیزی که نوشتم «جنگ» بود. با جنگنویسی سر از روزنامهها درآوردم و در روزنامهنگاری طرفدار «نرمنویسی» هستم ...
من سهراب سروش، روزنامهنگار، بیخیال و نگران احوال جهانم.
مرد در آن حالت چشمانش را بسته گرفته بود. نمیدید رهگذران چگونه از کنارش از راهشان میروند، فکر نمیکنم به خواب رفته باشد، احتمالا گوشهایش باز بود و صداهای درهمآمیختهی خیابان را میشنید. چشمها که بسته باشد، صدای خیابان مثل غریو سیل شنیده میشود، ولی فکر نمیکنم بلندتر از هیاهویی درون کلهاش باشد.