کتاب «روشنگری افسون»، نوشتهی یعقوب یسنا، چهار بخش دارد: بخش اول، در نقد سادهانگاری معرفتی؛ بخش دوم، در نقد سادهانگاری معرفتشناسانه؛ بخش سوم، در نقد سادهانگاری ادبی و بخش چهارم، در نقد سادهانگاری علمی-آموزشی. این کتاب به موضوعات گوناگون و متعدد پرداخته است. از اینرو نقد و بررسی تمام زوایای آن بهراحتی امکانپذیر نیست. ما در بهترین حالت میتوانیم روی چند ویژگی برجستهی این اثر انگشت بگذاریم و بر محور آن نکات کتاب را بررسی کنیم. در این میان، من دو ویژگی برجستهی «روشنگری افسون» را «نسبینگری» و «خرد انتقادی» میدانم و تلاش میکنم بر محوریت این دو موضوع نکاتی را دربارهی کتاب بنویسم. منظورم این است که در این کتاب داشتن رویکردهای نسبینگرانه به مسائل مهم معرفتشناسانه و داشتن رویکرد انتقادی به مسائل و اندیشههای موجود در جامعه افغانستان بیشتر از همه برجسته است. البته این نکات به معنای نادیدهگرفتن بقیه ویژگیهای کتاب مورد نظر نیست و وجوه اندیشگانی آن را انکار نمیکند.
نسبینگری
بابک احمدی در درآمد کتاب «تردید» یک حکایت از چین باستان را روایت میکند: «یک روز چوانگتزو همراه با دوستش هوییتزو بر فراز پل زیبای رودخانهی هائو گردش میکردند. چوانگ گفت: ‘ببین این ماهیها چقدر قشنگ از آب به بیرون میجهند، این نشانهی شادی آنهاست’. هویی گفت: ‘تو که ماهی نیستی، چگونه میتوانی از شادی آنها خبر داشته باشی؟’ چوانگ در پاسخ گفت: ‘تو هم که من نیستی، چگونه میتوانی بدانی که من از شادی آنها خبر ندارم؟’ هویی گفت: ‘بله، من تو نیستم، و نمیتوانم به درستی از دل تو خبر داشته باشم. اما در این نکته هم هیچ شکی نیست که تو ماهی نیستی. به خوبی روشن است که تو نمیتوانی از شادی ماهیها باخبر باشی’. چوانگ گفت: ‘پس بگذار به آغاز بحث برگردیم. تو پرسیدی که من چگونه میتوانم از شادی ماهیها باخبر باشم، و با اینکه فکر میکردی که پاسخ را میدانی، باز این را پرسیدی. اما من از شادی ماهیها به خاطر شادی خودم باخبرم، شادی دیدن آنها از فراز پل هائو». احتمالا این حکایت پرمایهترین قطعهای باشد که دربارهی نسبینگری تا حالا نوشته شده است. در این حکایت بیان شده که ما نمیتوانیم ادعای قاطعیت و فهم یک چیز از جانب کسی دیگر را داشته باشیم، زیرا جهانهای ما از همدیگر تفاوت دارد. این حکایت ما را به یاد سه گزاره معروف سوفسطائیان میاندازد که گفته اند «اول، حقیقت وجود ندارد. دوم، اگر وجود داشته باشد قابل شناخت نیست. سوم، اگر قابل شناخت باشد قابل انتقال به دیگری نیست.» البته بررسی این سه گزاره کار آسان نیست و ما در اینجا در مورد آن حرف نمیزنیم.
نسبینگری اگرچند همانند بیشمار مکاتب فکری و فلسفی دیگر مسیر پرفراز و نشیب را طی نموده، و در اکثر موارد با مخالفت همراه شده است، اما به نظر میرسد در جهان معاصر بیش از آنکه زمینه و زمانه برای مخالفت با این مکتب مساعد باشد همخوانی و توجه داشتن به اهمیت آن اولویت دارد. زیرا با رویکردهای نسبینگرانه است که جهانهای دیگران به رسمیت شناخته میشود و قلمرو حقیقت محدود و منحصر به فرد یا گروه خاص نیست. نتیجههای انضمامی، و شاید هم مهمترین نتیجهی که با وضعیت ما ارتباط میگیرد، این است که «خشونت» را کاهش میدهد. از اینرو من گمان میکنم نویسنده «روشنگری افسون» به خوبی اهمیت این نکته را درک کرده و با توجه به این امر در تحلیل مسائل معرفتی و بینالاذهانی رویکرد نسبینگرانه اتخاذ نموده است.
نسبینگری در یونان باستان، و خصوصا در عصر سوفسطائیان، مکتب فکری پرطرفدار و تأثیرگذار بود. سوفسطائیان بزرگترین تبلیغگران مکتب سوفیسم در طول تاریخ بوده است. پروتاگوراس در شهر آتن مدام تبلیغ میکرد «انسان، معیار همهچیز است.» طبق این آموزه هیچ حقیقت مطلق وجود ندارد. خوبی، بدی، زیبایی، زشتی، حقیقت، دروغ و تمام اینها صرفا ساختهی ذهن آدمها است و براساس شرایط و پیشفرضهای ذهنیِ که دارند از این موضوعات تعابیر مختلف به میان میآورند. از آنجایی که در این مکتب فکری معیار همهچیز خود انسان است براین اساس حتا میتوان واقعیتهای «بیرونی» را بهگونههای متفاوت فهم کرد. بهعنوان مثال، اتاقی را در نظر بگیرید که گرمای آن صفر درجه سانتیگراد باشد. در مجاورت این اتاق دو اتاق دیگر را، هر کدام با یک نشیمن، نیز در نظر بگیرید که گرمای یکی از این اتاقها بیست درجهی منفی است و دیگری بیست درجهی مثبت. حالا اگر این دو نفر در آن اتاقی که گرمای آن صفر درجه سانتیگراد است سر بزنند بدون تردید از گرمای این اتاق برداشت متفاوت خواهند داشت. آنکه در فضای گرم بهسر میبرده دمای این اتاق را «سرد» و آنکه در فضای سرد بهسر میبرده دمای این اتاق را «گرم» مییابد. درحالیکه دمای اتاق – بهعنوان واقعیت بیرونی – ثابت است اما برداشت آدمها از آن متفاوت میباشد.
جدیترین مخالفان مکتب نسبینگری سقراط، افلاطون و ارسطو بودند. این سه فیلسوف تلاش کردند در همان ابتدای شکلگیری این مکتب آن را از کار بیندازند، اما موفقیت آنها در این کار چندان تضمین شده نبود. بعدها کسانی چون نیچه از این مکتب فکری طرفداری کرد. قبل از نیچه هگل در درسگفتارهای فلسفه تاریخ گفته بود «هر دورهی تاریخی چنان وضعیت خاصی، و چنان شرایط منحصربهفردی دارد که باید با ارجاع به خود آن تأویل شود، و فقط میتواند چنین تأویل گردد…» البته من ادعا نمیکنم که هگل نسبیگرا بود، و نیز هیچ ادعایی در مورد فهم فلسفه هگل ندارم. ولی هگل در اینجا بیان کرده که وضعیتهای تاریخی، و احتمالا هرچیز دیگر، نظر به شرایط و زمانهاش معنا و مفهوم متفاوت دارد چون ادعای فهمیدن چیزی مشروط به درک شرایط و زمانهی آن چیز است. این ادعا اصولا نسبیگرایانه است و هگل نیز در اینجا همین دیدگاه را بیان کرده است.
یعقوب یسنا در بخش اول کتاب «روشنگری افسون» مینویسد «پرسش این است: آیا میتوان مناسبات زندگی، جهان، نیازهای عاطفی و رفتارهای انسان امروز را به معرفت و اندیشههای گذشته و جزمی ارجاع داد و مبتنی بر آن، مناسبات زندگی و جهان امروز را ارزشگذاری کرد و طبق این ارزشگذاری، حکم درست و نادرست دربارهی این مناسبات ارایه کرد؟» (ص۲۵). پرسشی که یسنا در اینجا مطرح میکند پرسشی است که با نسبینگری ارتباط میگیرد. برعلاوه این پرسش، اکثر تحلیلهایی که یسنا در این بخش ارائه کرده است همخوانی بیشتر با همین رویکرد دارد. زیرا در هیچجایی با قاطعیت ادعا نشده است که «حقیقت» این است و غیر از این چیزی دیگر بوده نمیتواند.
«حقیقت» گمشدهای تمام فیلسوفان در تمام دوران بوده است. به استثنای نسبیگرایان بقیه ادعای فهم حقیقت و خدمت به حقیقت را داشتهاند. از اینرو نسبیگرایان همواره مورد سرزنش و انتقاد قرار گرفتهاند. اما واقعیت این است که اگر کسانی که به ایدهی «حقیقت» باور دارند بیشتر از کسانیکه به حقیقت باور ندارند، باعث ویرانی نشدهاند، کمتر از بیباوران به حقیقت هم باعث ویرانی نشدهاند. اکثر جنگهایی که در طول تاریخ رخ داده به این علت بوده که آدمها چیزی را بهنام «حقیقت» در معرض کتمان میدیدند و یا هم میخواستند دیگران را به راه حقیقت برگردانند. یسنا نیز در این کتاب داشتن چنین ادعاها را مورد انتقاد قرار داده است.
گذشته از اینکه چیزی بهنام حقیقت اصلا وجود دارد یا نه اما پروسه و مفاهیمی که برای شناخت آن به کار گرفته میشود، نظر به زمان دچار تحول میشود. توجه به این نکته ما را از خطرهای بیشمار مصون نگه میدارد. از مهمترین آفتی که اینکار ما را محافظت میکند جلوگیری از فروافتادن در دام دگماتیسم است. زیرا اگر نمیتوان گفت اکثر مشکلات کشورهای چون افغانستان دگماتیسم دینی است، حداقل بخش قابل توجه آن به این مشکل برمیگردد. یسنا در این مورد نوشته است «در هر دورهای برای ابداع و تأسیس معرفت، اصطلاحات معرفتی و مناسبات معرفتیای وجود دارد که باید بنابه مناسبات آن اصطلاحات در تعریف و بیان معرفت استفاده کرد.» (ص۱۳۲)
خرد انتقادی
کانت در دسامبر ۱۷۸۴ مقالهی نوشت تحت عنوان «روشنگری چیست؟». این مقاله احتمالا یکی از مشهورترین مقالات تاریخ فلسفه است. یکی از ادعاهای اساسی آن مقاله این است که میگوید «جرأت اندیشیدن داشته باشیم». به باور من وارد کردن کلمه «انتقادی» در این عبارت خلاصهی شعار کتاب «روشنگری افسون» خواهد بود: جرأت «انتقادی» اندیشیدن را داشته باشیم.
موریس بلانشو در کتاب «ادبیات و مرگ» دیدگاه انتقادی به وضعیت روشنفکری در جامعه فرانسه دارد. روشنفکران فرانسه در این کتاب اینگونه مورد انتقاد قرار گرفته است: «این نظارهگرانِ همهچیزدان، که همهچیز را دربارهی همهچیز میدانند و همهچیز را به سرعت حل و فصل میکنند، به سرعت دربارهی چیزهایی که همین دقایق پیش رخ دادهاند احکام نهایی صادر میکنند. بنابراین، اینکه ما چیزی بیاموزیم ناممکن میشود. مردم، اینجا مطلع، باهوش و جستوجوگرند. همهچیز را میفهمند. هرچیز را چنان سریع درک میکنند که فرصت نمیکنند دربارهی چیزی فکر کنند…» (ادبیات و مرگ، ص۲۲۲). بلانشو در واقع ادعای همهچیزفهمی روشنفکران فرانسه را مورد انتقاد قرار داده است. یسنا اما در «روشنگری افسون» چنین دیدگاهی را نسبت به وضعیت روشنفکری در افغانستان دارد، دیدگاهی که هم راهگشا است و هم ضرورت دارد.
عموما طبقه روشنفکر و تحصیلکرده ادعای فهم همهچیز را دارند و کمتر پیش میآید که دانش و فهم خودشان را مورد انتقاد و ارزیابی قرار بدهند. به یک معنا روشنفکران دچار «توهم دانایی» میشوند. استیون هاوکینگ در جایی گفته بود «دشمن جهان جهل نیست، بلکه توهم دانایی است.» از اینرو داشتن خرد انتقادی و نقد و بررسی چیزها ضروریترین نکتهای است که باید به آن توجه شود. یسنا در «روشنگری افسون» نگاه کلی به این موضوع انداخته و نوشته است «جامعههای شرقی در کل گرایش افتخارآمیز به فرهنگ و ادبیات خود دارند که نمیخواهند نسبت به این گرایش، جدی و عقلانی برخورد کنند، آن را مورد نقادی و روشنگری قرار دهند» (ص۲۵۳). در «روشنگری افسون» مسائل گوناگون و مرسوم در جامعه افغانستان – که عموما بر باورهای غلط و خرافی بنا نهاده شده و سازگاری با علم و منطق ندارد – نقد شده است. نام کتاب نیز بیانکننده همین موضوع است. نویسنده کتاب در همین زمینه نکتهی مهم را مورد ارزیابی قرار داده و مینویسد «ما با عقاید و فرهنگ جامعهی خود بزرگ شدهایم، این عقاید و فرهنگ در ما درونی و ذهنیشده و ارزش فرهنگی و عقیدتی یافته است. این که چرا این عقاید و فرهنگ را پذیرفتهایم، مقصر نیستیم. اما چرا به این عقاید و فرهنگ اندیشهی انتقادی نداریم مقصریم؛ زیرا نمیخواهیم نگاه برونفرهنگی به عقاید و فرهنگ جامعهی خود داشته باشیم تا اشتباه و تناقض فرهنگ جامعهی خود را نسبت به تحول فرهنگی جهان، واقعیت و شرایط زندگی کنونی، درک کنیم (روشنگری افسون، ص۱۷).
زحمات و تلاش یعقوب یسنای گرامی قابل قدر است. برایشان آرزوی موفقیت میکنم.