کابل‌نان؛ فروشنده‌ای ترس‌خورده با مشتریان بی‌نزاکت

کابل‌نان؛ فروشنده‌ای ترس‌خورده با مشتریان بی‌نزاکت

در گوشه‌ی یکی از چهارراهی‌های شهر کابل، آدمی میان آدم‌های دیگر شغل عجیب و غریبی دارد؛ فروشنده است، اما کیک و کلوچه نمی‌فروشد، چرس می‌فروشد. نه دکان دارد، نه دکه و نه کراچی. فقط یک چایبر و یک پیاله دارد که از خودش نیست، از چای‌فروشی است که در نزدیکی او همیشه سرگرم پوف‌کردن به هیزم‌خانه‌ی پردود سماوارش است. گویی هیچ وقت آتشش سور نمی‌گیرد. با این وصف مرد فروشنده تمام روز آن‌جا روی یک چپرکت بسیار کهنه نشسته، به‌نظر می‌رسد که چای می‌نوشد، ولی نمی‌نوشد؛ زیرا سر و صورتش را با یک دستمال چهارخانه‌‌ای آنچنان بسته که جز چشمانش سوراخ دیگری در چهره‌اش مشاهده نمی‌شود. به هر حال تمام روز از دهان گیلاس و نوله‌ی چایبرش بخارهای خیره‌رنگی در هوا باهم رقص می‌کنند و محو می‌شوند.

مردمان و دکانداران محل هیچ یک او را نمی‌شناسند. می‌گویند کمتر از دو ماه است که در آن‌جا پیدایش شده است. نمی‌دانند هر صبح از کجا می‌آیند و شب‌ها به کجا می‌روند، ولی همه می‌فهمند که او چرس‌فروش است. با وجود این بی‌دلیل یا بادلیل کاری به کارش ندارند. او هم با قواره‌ی مغموم، لباس‌های ژنده، یک دستِ معیوب و چشمان معمولی توجه هیچ کس را به خود جلب نمی‌کند. نه حضورش چیزی به محل می‌افزاید و نه غیابش چیزی از آنجا می‌کاهد. نگاهش هم طوری است که انگار در تمام عمرش پشیزی در کلاه یک گدا نینداخته است؛ بی‌تفاوت و بی‌معنا.

برای این‌که کسی متوجه حضور من نشود، مرتب در اطراف چهار راه قدم می‌زدم و از دورادور نگاهش می‌کردم. از دور دیدم که دو جوان به او نزدیک شدند. یک نفرشان بدون هیچ سلام و کلامی یک صد افغانیگی را به طرف او پیش کرد. او پول را گرفت و بعد کله‌اش را ۳۶۰ درجه چرخاند و پیرامونش را خوب به دقت وارسی کرد. بعد از جایش بلند شد. دو سه قدم راه رفت و بعد یک خشت شکسته را با پایش در روی زمین برعکس کرد. خم شد و از گودالک زیر آن پلاستیکی را برداشت که به اندزه‌ی یک چاکلیت بود. خشت را دو باره به حالت اول برگرداند و چاکلیت را به جوانان داد. جوانان بدون هیچ تشکر و خداحافظی با عجله از او دور شدند و میان جمعیت چهارراه ناپدید گشتند.

بیش از یک ساعتی که تماشایش کردم، مشتریانش یک نفری، دو نفری و گاهی به‌صورت گروهی پیوسته در رفت‌وآمد بودند. یکی پنج‌صد افغانی می‌داد، یکی سه‌صد، یکی دوصد، یکی صد و یکی پنجاه افغانی. آنانی که پنجاه افغانی چرس می‌خریدند، تعدادشان اندک بود، اما برای فروشنده مشکل خلق می‌کردند. چون او مجبور می‌شد، گره چاکلیت را باز کرده، آن را به دو تقسیم کند. بعد دو باره پلاستیک را گره بزند. این کار برای او که فقط یک دست در سمت چپ بدنش داشت، آسان نبود. اغلب مجبور می‌شد گره را با دندانش باز کند. در‌حالی‌که مشتریانش عجله داشتند. هرچند از دور صدای‌شان شنیده نمی‌شدند، ولی معلوم بود که می‌گویند: «زود باش، زود باش.»

یک مورد دیدم که یک موتر کرولا نزدیکی او کنار سرک توقف کرد. آن زمان من خیلی نزدیک بودم و ادای کسی را درمی‌آوردم که می‌خواهد از سرک تیر شود، اما توجهم به آن‌ها بود. داخل کرولا هفت نفر نشسته بودند. یکی سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت: «یک صد روپیگی بیار بابیم. شیرک مزار اس؟ بچه‌ها چند روپگی باشه؟» یکی دیگر در جواب او اما خطاب به فروشنده گفت: «پنج صدی بیار، پنصدی. ای سو سیل کو لالا، چرپ نباشه، خشک‌ شه بیار. انرژی هم داری؟» فروشنده از پشت تَو و پیچ‌های دستمالش گفت: «خشک پنج صد نمانده…» راننده که از آرنگ‌های ممتد پشت سرش کلافه شده بود، داد کشید: «حالی زود شو دیگه، ما ایقه وقت نداریم.» مرد به سرعت رفت، دو سه خشت دور و بر چپرکت را پس کرد و با دامن پر کنار شیشه‌ی موتر آمد. در همین حالا یک گروه دیگر تا رسیدن نوبت روی چپرکت نشسته بودند. جالب این بود که سر و وضع مشتریان هیچ فرقی با سایر مردمان شهر نداشتند.

هیچ آمار رسمی وجود ندارد که گویایی شمار مصرف‌کنندگان چرس در افغانستان باشد. اما از قرائن پیدا است که «چرس اعتیاد شاه و گدای افغانستان» است. از آن‌جا که افغانستان در زرع و تولید گیاه چرس نیز در صدر کشورهای جهان است، بی‌گمان شمار استفاده‌کنندگانش نیز روزبه‌روز فزونی می‌یابد. این را می‌شود از بوی پارک‌ها و اماکن تفریحی و عمومی نیز فهمید؛ سال‌هاست در پارک‌های کابل بیشتر از گل، چرس بوی می‌دهد.

این جا کابل جان است.