راهحلهای شکستخورده
در آغاز این نوشتار یادآورشدیم که بین ادبیات صوفیانه و ادبیات حکمی، یک مرز مشترک وجود دارد. آن مرز مشترک، توصیه و پیشنهاد راهحل در راستای حل مشکلات برای مردم میباشد. نکتهای که یادآوریاش ضروری بهنظر میرسد این است که هم ادبیات صوفیانه و هم ادبیات حکمی، هیچ قصد سوء در قبال این توصیهها و راهحلهایشان ندارند. برعکس، هردو گونهی ادبی، اخلاقمحور اند و تلاش میکنند تا ارزشهای اخلاقی را در جامعه، تعمیم دهند.
حتا بسیاری از صاحبنظران حوزهی ادبیات، به این باورند که نهتنها ادبیات صوفیانه و حکمی که حتا ادبیات درباری، در جهت ترغیب حاکمان بهسوی کارهای نیک نقش مثبت بازی کردهاند. البته این نکته، در قسمت ادبیات ستایشگری خیلی خوشبینانه بهنظر میرسد.
سخن در نوشتار حاضر، بر سر نیت این دو نوع ادبی نیست، بلکه بحث برسر ابزار انتقال تجربه و توصیه، و میکانیزم تطبیق آن، برای نسلهای پس از خودشان میباشد. زیرا، چه نیتهای خیری در جهان بوده اند که به خاطر میکانیزمهای اشتباه و غیر عملی، نتیجهی عکس داده اند. نیت نیک، به معنای نتیجهی نیک نیست. جهان، پر است از نیتهای خیرخواهانه. اما خیلی وقتها، همین نیتهای خیراندیش، تبدیل به عملکردهای شرمحور شده اند.
اگر ادبیات صوفیانه، تزکیهی نفس را در خلوت و فردیت آدمی توصیه میکند ادبیات حکمی، تزکیهی نفس و رعایت ارزشهای اخلاقی را در جامعه توصیه میکند. پس یکی رویکرد فردی دارد و دیگری، رویکرد جمعی. از این جهت، هردو مکمل یکدیگر است.
نگرش ادبیات حکمی، مانند ادبیات صوفیانه، مبتنی برنادانی غیر است. شاعر یا نثرنویس ادبیات حکمی، مانند صوفی به این باور است که نارساییها ریشه در نادانی دارد و هرگاه جامعه دانا شود مشکلات نیز رفع میگردد. زبان هردو نیز، مشترک است. میکانیزم تطبیق در ادبیات حکمی، عملی نمودن ارزشهای اخلاقی است. اما تعهد در برابر این ارزشها، تعهد فردی است. یعنی خود فرد باید متعهد شود که به آن ارزشها پابند باشند و الا کدام مجبوریت یا نیروی فشار از بیرون وجود ندارد.
نگاه هستیشناختی در ادبیات حکمی، معطوف به این است که ذات انسان اخلاقگرا و کمالگرا است. اگر این انسان کمالگرا، از نادانی رهایی یابد خوبیها را میگیرد، بدون آنکه کدام نیروی فشار از بیرون لازم باشد. چون گوهر انسان نیکخواه است.
گفتیم که ادبیات حکمی، فرد را در جامعه اخلاقمدار آرزو میکند. از این جهت، مخاطب اصلی او حاکمان اند. چون به این باور است که اگر حاکم اصلاحگردد رعیت در تبعیت از حاکم اصلاح میشوند. این نگاه حاکممحور، لبهی تیز تیغ توصیه را متوجه او میکند.
نیازی به گفتن ندارد که در نشانهشناسی حاکمان، برجستهترین نشانه همان پادشاه و سلطان است. این دو نام، مدلول هرکه حاکم است را حمل میکند. اگر کتاب حکمی گلستان سعدی را در نظر بگیریم باب اول آن، درسیرت پادشاهان است. در این باب، سعدی، حاکمان را توصیه به کارهای نیک میکند. چون باور شیخ اجل بر این است که اصلاح پادشاه، همان اصلاح رعیت است.
راهحل پیشنهادی ادبیات حکمی، در مقایسه با ادبیات صوفیانه، کاربردیتر بهنظر میرسد. یعنی تا حدودی قابل تعمیم است. در جوامع قانونمدار که همه چیز با قانون سنجش میشود باز هم خلاهایی وجود دارد که این خلاها توسط همان تعهد اخلاقی پرشونده است. هر انسانی در یک حدی، در کنار ترس از قانون، تعهد اخلاقی دارد. ممکن صوفی یا عارف نباشد اما تعهد اخلاقیاش پا برجاست.
با توجه به نگاه شاه/سلطانمحور ادبیات حکمی، در قسمت اصلاح حاکمان یا در کلیت، در قسمت اصلاح گسترهی سیاستورزی، این راهحل شکستخورده است. به این معنا که فروکاست تحقق ارزشهای اخلاقی به راهکار توصیه، در جهان امروز دیگر پاسخگو نیست.
راهحلهای ادبیات حکمی، نه تنها فعلا با شکست مواجه است بلکه در گذشته نیز موفق نبوده اند. فرهنگ ما، سرشار از توصیههای اخلاقی است. بزرگانی چون سعدی، شاهان و سلاطین را با زیباترین روشهای زبانی نصیحت کرده اند. اما در عمل، ما بد اخلاقترین حاکمان را داشتهایم. حتا در دوران خود سعدی و بقیه نصیحتگران، همین حاکمان بد اخلاق، این بزرگان را احترام میکردند. اما کمترین توجهی به گفتههای آنان نداشتند.
شکست راهحلهای ادبیات حکمی، ریشه در فروکاستن تعمیم ارزشهای اخلاقی فقط به میکانیزم توصیه دارد. حال آنکه رعایت ارزشهای اخلاقی، فقط با توصیه ممکن نیست. چون نگاه توصیه، معطوف به نادانی غیر از خود است. ولی بسیاری نارساییها ریشه در نادانی ندارند. از خود علتهای پیچیدهی روانی، شخصیتی و اجتماعی دارند. در کنار بحث نیازمندی و نداشتن که در قسمت ادبیات صوفیانه یادآور شدیم.
در یک نگاه کلی، سنت زبانی ما، در مواجهه با مشکلات فردی و اجتماعی، مبتنی بر این دو راهحل استوار بوده است. راهحل ادبیات صوفیانه و راهحل ادبیات حکمی. این دو راهحل، مشترکات زیادی دارند. از جهاننگری و نگاه هستیشناختی در قبال انسان گرفته، تا گزارهی زبانی و میکانیزم تطبیق توصیه. تفاوت در مخاطبان و نوعیت کاربرد این ارزشها اند. ادبیات صوفیانه، اخلاقیزیستن را در ترک دنیا و دنجنشینی توصیه میکند. اما ادبیات حکمی، اخلاقیزیستن را در داشتن دنیا و اجتماعی زیستن، سفارش میدهد.
همچنان، مخاطبان اصلی ادبیات حکمی در قسمت سیاست و حکومتداری، شاه/سلطان است. اما در شرایط کنونی، این باور که اگر شاه/سلطان صالح بود مردم هم صالح اند، اشتباه ثابت شده است. یا حداقل، بسنده نیست. البته، چنین نگرشی در ادبیات صوفیانه نیز وجود دارد. مولوی در مثنوی میگوید مردم از خوی شاه تأثیر میپذیرند. آنگونه که آسمان سبز، خاک را سبز میکند. شاه، مانند حوض آب است. از این حوض، هر طرف، لولههایی کشیده شده اند. پس اگر آب حوض پاک بود آب لولهها هم پاک اند و اگر آب حوض کثیف بود آب لولهها هم کثیف اند. یعنی مشکل در لولهها نیست بلکه مشکل در سرچشمه است. پس فاسدشدن مردم، ریشه در فاسدبودن سلطان دارد. «زانکه لطف شاه خوب با خبر/کرده بود اندر همه ارکان اثر/خوی شاهان در رعیت جاکند/چرخ اخضر خاک را خضرا کند/شه چو حوضی دان و هرسو لولهها/آب از لوله روان در گولهها/چون که آب جمله از حوضی است پاک/هریکی آبی دهد خوش ذوقناک/ور در آن حوض آب شور است و پلید/هریکی لوله همان آرد پدید.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر اول: ۱۲۷)
این سخن، ظاهر نیکویی دارد و در جامعهی ما واقعیت هم هست. اما، طرف دیگر ماجرا این است که اینگونه نگریستن به مردم، نگاه ابزاری و لولهای است. مردم، لولههایی اند که از حوض اخلاق و عادتهای شاه، سیراب میشوند!
یکی از تفاوتهای بنیادی جهان مدرن با جهان سنتی، همین جابهجایی جایگاه سلطان و مردم است. در نگرش مدرن، جای سلطان را مردم گرفتهاند. گرچند در جامعهی ما ممکن مصداق کمتر داشته باشد. ولی این کممصداقی به معنای آن نیست که ما دوباره به نگاه سنتی برگردیم. در عوض، تصور غالب جهان مدرن را باید تقویت کنیم تا از این مشکل رهایی یابیم. چون رهیدن از این مشکل، چسپیدن به سنت نیست بلکه رهیدن از سنت است. این جابهجایی، نشان میدهد که چه بسا حاکمان بداخلاق و بیباور به اخلاق، وقتی در درون ساختارهای قانونمدار قرار میگیرند مجبور به رعایت ارزشهای قانونی که همان ارزشهای اخلاقی نیز هست، میشوند. پس اگر جامعه، اخلاقمدار بود در آن صورت اگر شاه بیاخلاق هم باشد فضای عمومی و ساختارهای قانونی او را، مجبور به تبعیت از آن وضعیت خواهد نمود.
حال آنکه نگاه گذشته حاکممحور بود و نگاه کنونی مردممحور. این نگاه شاهمحور را با دو حکایتی از گلستان سعدی، پی میگیریم. در گلستان، حکایتی منسوب به انوشیروان است. این حکایت، نشاندهندهی تبعیت از رأی پادشاه در مشورتها میباشد. یعنی در همه حال پادشاه مطلقالعنان است و حتا در زمان توصیههای اخلاقی و مشورت در بارهی موضوعات کشورداری هم باید مطابق ذوق سلطان سر تکان داد.
روزی وزیران انوشیروان، روی یک موضوع مهم با پادشاه مشورت میکردند. رأی وزیران، مخالف رأی انوشیروان بود. در این میان، بزرجمهر وزیر دانشمند انوشیروان، در موافقت با نظر پادشاه رأی داد. در نهان، وزیران به بزرجمهر اعتراض کردند که این چه کاری بود که کردی؟ زیرا موضوع کاملا واضح بود که نظر پادشاه، مخالف مصلحت ملک است. بزرجمهر گفت به خاطر آنکه نتیجهی کارها معلوم نیست و بستگی به تقدیر دارد. ممکن درست آید یا به زیان ختم شود. پس موافقت با نظر پادشاه، به مصلحت است. اگر چنانچه خلاف صواب آمد به علت متابعت، از عتاب و مجازات سلطان در امان هستم. «خلاف رأی سلطان رأی جُستن/به خون خویش باشد دست شستن/اگر خود روز را گوید شب است این/بباید گفتن آنکه ماه و پروین.» (سعدی، ۱۳۵۷: ۶۴)
بزرجمهر، به عنوان دانایی زمان میگوید خلاف نظر سلطان نظردادن، با خون خود بازی کردن است. اگر پادشاه، در روز روشن بگوید که حالا شب تاریک است باید در تأیید نظر او، خورشید را بگوییم که ماه و ستاره است!
در حکایتی دیگر، ظاهر داستان نشاندهندهی این امر است که گویا سلطان، از برای مردم است. اما با کمی تأمل، روشن میشود که مطابق این حکایت، به عدل رفتارکردن، ارزش نیست بلکه یک تاکتیک و ابزار است به خاطر حفظ قدرت سلطان. یعنی هرگاه، ستمکردن بهتر از عدالتکردن در راستایی حفظ قدرت سلطان، نتیجهی مثبت بدهد پادشاه میتواند به خاطر دوام قدرت خود، به جای عدالت، ستمکاری پیشه کند.
سعدی، حکایت میکند که یکی از پادشاهان عجم، بر سر رعیت ظلم میکرد. مردم از جور او به تنگ آمدند و از کشور آواره شدند. با کمشدن رعیت، دولتداری پادشاه رو به زوال مینهد و خزانه تهی میشود. روزی در مجلس پادشاه، سخن از حکایتهای شاهنامه به میان میآید تا میرسد به حکایت ضحاک و فریدون. یکی از وزیران میپرسد ای پادشاه، میدانی چرا فریدون بدون هیچ امکاناتی بر ضحاک پیروز شد؟ در پاسخ میگوید چون ضحاک ستم پیشهکرد و فریدون به عدل رفتار نمود. مردم جور دیده، گرد فریدون جمع شدند و بر علیه ضحاک شوریدند. وزیر میگوید ای سلطان چرا مردم را پراکنده میکنی؟ مگر هوای پادشاهی در سر نداری؟ «همان به که لشکر به جان پروری/که سلطان به لشکر کند سروری.» پادشاه از وزیر میپرسد: «موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟» وزیر میگوید: «پادشاه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هردو نیست.» (همان: ۴۴)
در این حکایت، سرانجام حرف وزیر میشود و برادرزادگان سلطان برعلیه او میشورند. مردمی که از دست ظلم او آواره شده بودند دور برادرزادگان او را میگیرند و سلطان را سرنگون میکند.
مطابق این حکایت، عدالت ارزش ذاتی ندارد. بلکه ترفندی است برای پروریدن لشکر. چون سروری سلطان، با لشکر ممکن است. همچنان، با داد رفتارکردن، مردم آواره نمیشوند و تجمع مردم، باعث تجمع ثروت پادشاه از راه جمع آوری مالیات از مردم میگردد.
لذا، اگر بحث لشکر و مالیات نباشد ضرورت رعایت عدالت، در حکومتداری، مطابق چنین نگرشی منتفی است. این نگاه شاه/سلطانمحور در ادبیات حکمی، از یکسو جایگاهی برای مردم قایل نیست و مردم در ادبیات حکمی، حلقهی مفقوده اند و از طرف دیگر، عدالت ارزش ذاتی ندارد بلکه تاکتیک و ابزار است در راستایی حفظ قدرت سلطان. این ابزار، هرلحظه ممکن است جایش را به ابزاری دیگر بدهد و محتملترین بدیل عدالت، ستمکاری است. حکومتهای توتالیتر و لشکرمحور، نمونهی خوبی برای این جابهجایی عدالت، همچون تاکتیک است.
در دنیای امروز، میکانیزم توصیهگرایانهی ادبیات حکمی، در جهت اخلاقیکردن زمامدار و جامعه، شکست خورده است. این شکست، ریشه در دو نکته دارد: یکی فقدان مردم در این راهکار و دوم، نگاه به عدالت، همچون تاکتیک نه عدالت همچون ارزش.
پایان.
منابع
۱. سعدی، مصلحبن عبدالله(۱۳۵۷). گلستان سعدی، به اهتمام محمدعلی فروغی، تهران: انتشارات امیرکبیر؛
۲. عطار، محمدبن ابراهیم(۱۳۹۳). منطقالطیر، مقدمه، تصحیح و تعلیقات دکتور محمدرضا شفیعیکدکنی، تهران: انتشارات سخن؛
۳. مولوی، جلالالدین محمدبن محمد(۱۳۷۸). مثنوی معنوی، تصحیح رینولدنیکلسون، تهران: انتشارات ققنوس.