افغانستان

دو دلیل یک‌جانبه‌نگری در جامعه‌ی ما

حفیظ‌الله نادری

برای یک مضمون در دانشگاه استاد از ما خواست خود را مشاور شیخ‌نشین خیالی «امارت الورقة» در حوزه‌ی خلیج تصور کنیم که در نظر دارد در خاکش موزیم بین‌المللی‌ای بسازد – روندی که در منطقه جریان دارد. وظیفه‌ی ما این بود تا از نام‌گذاری تا آثار به نمایش گذاشته‌شده، موقعیت، تابعیت دست‌اندرکاران و سایر جزئیات موزیم را تعیین کنیم. استاد این را هم اضافه نمود که هر یک می‌تواند در این مورد موقف مورد نظر خویش را اتخاذ نماید، مثلا از شیوه‌ی موزیم‌سازی جاری در منطقه انتقاد ورزد و بدیل مطلوب خویش را پیشنهاد نماید. البته موزیم‌های بین‌المللی در منطقه تقریبا همه غربی هستند. به این معنا که علاوه بر این‌که ساختمان آن‌ها توسط مهندسان غربی طراحی شده، آثار هنری در آن‌ها به گونه‌ی به نمایش گذاشته شده است که نمی‌توان ردپای استعمار و اروپامحوری را در کسب و طبقه‌بندی این آثار کشف کرد. در مقاله‌ی که من نوشتم و تحویل استاد دادم از تمام این ویژگی‌ها انتقاد صورت گرفته بود و در عوض برای امارت الورقة موزیم معرف فرهنگ محلی این کشور پیشنهاد شده بود. حالا دیدم که استاد پس از ارزیابی مقاله، نمره‌ی مرا کم کرده. در صفحه‌ی اول مقاله‌ی اصلاح شده، استاد با خط درشت به رنگ سرخ، دلیل اصلی آن را این‌گونه نوشته است: «این مقاله خیلی یک‌جانبه است و در آن اصل بی‌طرفی اکادمیک به گونه‌ی محدود در نظر گرفته‌شده است!» من این‌جا از بازگویی گفت‌وگوی خود با استاد در این زمینه می‌گذرم و در عوض به تعمیم که بر پایه‌ی این تجربه دست زده‌ام می‌پردازم.

به نظر بنده، دید ما (مردم افغانستان به صورت عموم) اکثرا جانب‌دارانه است و آن هم به دو دلیل: یکی به دلیل داشتن فرهنگ نیرومند سلفی و یکی هم به سبب فقدان تاریخی دولت ضامن امنیت فردی. به عبارت دیگر، دو ترس در وجود ما فرهنگ دید بی‌طرفانه را کشته است: ترس از آتش دوزخ و ترس از آسیب زمینی.

ترس از آتش دوزخ

فرهنگ سلفی جامعه را به دو دسته‌ی خیر و شر تقسیم می‌کند، جایی که یک سو خدا قرار دارد و سوی دیگر شیطان. سلفیت ادبیات خود را دارد: توحید در برابر شرک و تنویر در برابر جاهلیت. در این نگاه راه رسیدن به خدا خیلی تنگ است و هدایت‌شدگان مکلف اند، براساس نسخه‌ی ابن تیمیه، به نصیحت گمراهان، و بر بنیاد خوانش عبدالله عزام که در افغانستان عملی شد/ می‌شود، به جهاد در برابر آنان بپردازند. بنابر این، در تمام حالات، «ما» در برابر «آن‌ها» قرار دارد و چیزی و کسی در میانه به صورت مستقل وجود ندارد. و اما اگر کسی در میانه قرار دارد، ارزش او بستگی دارد به فاصله‌ی وی با ما. آن‌چه در این دید بر روش اندیشیدن تأثیر می‌گذارد همانا تقویت فرضیه‌ی بی‌نیازی «ما» از درک «آن‌ها» است. بی‌نیازی از گوش دادن به آن‌ها و این یعنی خلق یک‌جانبه نگری وعدم تغییر. ما چیزهایی را تکرار می‌کنیم که همه با آن‌ها موافق هستیم. ما نیاز نداریم چیزی غیر از آن بگوییم چون آن چیزی دیگر الزاما شرک و ناشی از جاهلیت خواهد بود. اسلام سلفی به کمک پول نفت عربستان سعودی – بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ی این ماده پس از امریکا – از مرحله‌ی که شهرهای مختلف این کشور یکدیگر را به سلفی بودن متهم می‌کردند و از توصیف خویش با این صفت عار داشتند، به یک جنبش جهانی تبدیل شد. افغانستان در جریان جهاد و بعد با طالبان میزبان سلفیت گشت و حالا این سنت بخش بزرگ از زندگی اخلاقی و قضاوت‌های اجتماعی و سیاسی ما را زیر سایه‌ی خویش قرار داده است.

ترس از آسیب زمینی

رابطه میان فقدان فرهنگ بی‌طرفی و دولت را می‌توان به کمک نظریه‌ی ابن خلدون درک کرد. این اولین متخصص جهانی دولت در مقدمه‌اش می‌گوید که تشکیل این نهاد، وابستگی قبیله‌ای را از بین می‌برد و افراد در زیر سایه‌ی او به تدریج به فردگرایی رو می‌آورند. علت این تحول واضح است: دولت امنیت فرد را تأمین می‌نماید و در این صورت او دیگر به یاری قبیله به این منظور نیاز ندارد. دولت افغانستان به صورت تاریخی بر بستر اقوام ظهور کرد. امیر شیرعلی خان اولین تلاش‌ها را برای رهانیدن دولت از وابستگی قبیله‌ای با تأسیس ارتش یونیفرم پوش پنجاه هزارنفری  انجام داد (او را به دلایل دیگری نیز می‌توان بنیان‌گذار دولت مدرن افغانستان دانست. نک: وهاب و یانگجرمن، ۲۰۱۰، ۸۹). اقدام برای تشکیل دولت فردمحور برای اولین‌بار توسط امان‌الله خان صورت گرفت – جهدی که زود به شکست انجامید. در ادامه‌ی تلاش‌های قبلی، دوره‌ی صدارت داوود به دلیل همگانی‌سازی آموزش از طریق تأسیس مکاتب در دهات و نیز لیسه‌های عالی به سطح ولایات، قدمی مهمی در راستای ملت‌سازی بود. دولت در دهه‌ی دموکراسی بار دیگر به فردگرایی رو آورد اما این تجربه نیز به کودتای داوود و سپس به کمونیسم رسید.  کمونیسم افغانستان را باید عامل اصلی ظهور هویت قومی دانست. این کمونیسم بود که با رسمیت بخشیدن زبان‌های محلی و طرح مسأله ستم جمعی، هویت قومی را تقویت کرد. در پی آن، هنگامی‌که دولت پس از سال‌های هشتاد و اوایل نود میلادی به‌تدریج از میان می‌رفت، مردم به‌منظور تأمین امنیت به اقوام مربوطه‌ی خویش پناه بردند. به میزان که دولت در نتیجه‌ی حمله‌های جهادی شکست می‌خورد به همان میزان قوم‌گرایی قوام می‌گرفت. ریشه‌های قوم‌گرایی حاضر در کشور نیز از همان چشمه آب می‌خوردند به‌ویژه این‌که امریکا نیز قدرت دولت بنا یافته پس از یازده سپتامبر را میان اقوام تقسیم کرد. به‌عبارت دقیق‌تر، دولت شکل یافته پس از طالبان به‌عوض این‌که نفوذ خود را به درون اقوام بگستراند مسیر خلاف آن را پیمود و خودش در نتیجه‌ی باهم نشستن اقوام به میان آمد. از این‌رو قوم حالا یگانه ساختار سیاسی است که همانند زمان جهاد و بیشتر شبیه دوره‌ی جنگ‌های داخلی، از محل زندگی افراد آغاز می‌شود اما این‌بار برخلاف عصر جنگ‌های داخلی، به دولت (ائتلاف میان قومی) می‌رسد. فرهنگ قبیله‌ای در نبود دولت مستقل از قوم، قبیله‌ی دیگر را در بدترین حالت دشمن در حال جنگ، و در بهترین حالت دوست غیرقابل اعتماد می‌داند. این حس فرد را اجازه نمی‌دهد به اطرافش بی‌طرفانه نگاه کند.

در برابر آن‌چه در بالا گفته شد (فرقه‌گرایی اسلام‌گرایان و نقش آن‌ها در تقویت قوم‌گرایی) و برای رعایت اصل بی‌طرفی (اصلا اگر چنین چیزی ممکن باشد!)، لازم است دیدگاه فرانسوا بورگا براساس کتاب او «فهم اسلام سیاسی، ۲۰۱۶» این‌جا مختصرا عرضه گردد. سؤال اصلی کتاب او این است: چرا اسلام‌گرایان رو به خشونت می‌آورند؟ بورگا پاسخ مفصلی به این پرسش دارد. او تمام جنبش‌های خشونت‌گرای اسلامی را فعالینی می‌داند که مجبور گشته‌اند رو به خشونت بیاورند. بورگا در مطالعه‌ی این جنبش‌ها، از شمال افریقا تا شرق میانه، نشان می‌دهد که اسلام‌گرایان خواهان شرکت در روندهای سیاسی متعارف بوده‌اند/هستند اما این حمله‌ی خشونت‌بار مدرنیسم (استعمار، ملی‌گرایی، کمونیسم و لیبرالیسم) برعلیه آن‌ها و محروم ساختن این گروه‌ها از تمام فرصت‌های صلح‌آمیز حضور بود که موجب شد اسلام‌گرایان به دنبال یک دیدگاه اقلیت در اسلام بروند که خشونت به‌نام خدا را توجیه می‌کند. بورگا به اندیشمندان که اسلام خشونت‌بار را با اتکا به اندیشه‌های ابن تیمیه، عزام و دیگران توضیح می‌دهند حمله می‌کند چون به باور او در این روش با اسلام خشونت‌بار به مثابه‌ی یک ویروس برخورد صورت می‌گیرد که از جان یکی به جان دیگری انتقال می‌یابد و شخص مصاب را مبدل به یک زامبی بی‌هویت می‌سازد – یک جانور فاقد مطالبات سیاسی و اجتماعی. بورگا در کتابش به گونه‌ی ویژه به مطالعه‌ی اسلام خشونت‌بار در افغانستان نپرداخته است اما به نظر نگارنده، دیدگاه او در این مورد نیز تا حدی زیادی با واقعیت‌های تاریخی این کشور سازگار است. اسلام‌گرایان افغانستان در دهه‌ی دموکراسی در انتخابات شرکت کردند و در کابینه وزیر داشتند (لی، ۲۰۱۸، ۵۶۶ و ۵۷۵). جمهوریت داوود نه تنها از شرکت آن‌ها در قدرت ممانعت نمود بلکه همچنان به حمله بر ضد این گروه پرداخت و بزرگان آن‌ را به زندان کرد (اگر چه بعدا این روند برعکس شد و وی به کمونیست‌ها تاخت و اسلام‌گرایان را به خود نزدیک ساخت). با به قدرت رسیدن حکومت کمونیستی، خشونت در برابر اسلام‌گرایان بیشتر از پیش افزایش یافت و در نتیجه آن‌ها نیز برای دفاع از خود دست به خشونت بیشتر بردند. طالبان همچنان پس از سرنگونی حکومت‌شان در سال ۲۰۰۱ خواهان شرکت در روند دموکراتیک بودند اما امریکا با این خواست موافقت نکرد (روبین، ۲۰۲۰، ۱۴۳) و در عوض به شکنجه و زندانی ساختن آن‌ها پرداخت. بااین‌وجود، اگرچه که دیدگاه بورگا در زمینه‌ی ظهور اسلام خشونت‌بار درست است اما این هم درست هست که گروه‌های اسلامی پس از محرومیت از شرکت در روندهای سیاسی محلی، وارد بازی‌های بزرگ جهانی و منطقه‌ای شدند و در نتیجه استقلال خویش را از دست دادند و خود به ماشین‌های سرکوب مبدل گشتند. به عبارت دیگر، نظریه‌ی بورگا ساختارگراست و امکان پاسخ‌گویی اسلام‌گرایان را در برابر جنایت‌های که خود انجام داده‌اند منتفی می‌داند. لذا این نظریه باید در کنار سایر نظریه‌های توضیح‌دهنده‌ی پدیده‌ی اسلام خشونت‌بار به‌ویژه آنانی که اسلام‌گرایان را در فضای آزادتری قرار می‌دهند به خوانش گرفته شود.

اما چه می‌توان کرد؟

خیلی کلی و ایدئالی این‌که برای رفع مشکل اول ‌باید فشار خشونت‌بار بر اسلام‌گرایان از میان برود و در پی آن تبلیغ اسلام سلفی قطع گردد تا آن‌ها (اسلام‌گرایان) بتوانند به اسلام متعارف به شمول فلسفه‌ی اسلامی و تصوف رجوع نمایند. مثلا به ابن عربی برگردند که گفت «ناتوانی هارون در ممانعت از پرستش گاو توسط بنی اسراییل… نشانه‌ی بیان این حقیقت از سوی خدا بود که او در هر شکلی قابل‌پرستش است.» (ابن عربی، فصوص الحکم، ترجمه‌ی کانر داگلی، ۲۰۰۴، ۲۴۸). و برای رفع مشکل دوم لازم است دولتی ایجاد گردد که تنها شهروند را به رسمیت می‌شناسد و تمام وابستگی‌های هویتی او را در تعیین حق و امتیاز وی بی‌اثر می‌داند.