وحیده امیری
بزرگترین آرزوی استاد رهنورد زریاب، پیر داستانسُرای افغانستان که در محفل گرامیداشت از زندهیاد قهار عاصی بیان کرد، شکلگیری دوبارهی انجمن نویسندگان افغانستان بود. وی زمانی هم این کانون را رهبری میکرد و حضور انجمن نویسندگان را به سود فرهنگ و زبان فارسی میدانست. آیا فرهنگیان کشور و مسئولان بخشهای فرهنگی دوباره این نهاد حامی زبان و ادبیات را سر پا خواهند کرد؟
با استاد زریاب در محفل گرامیداشت از سالیاد عاصی درست چند روز قبل از جاودانیشدنش آشنا شدم. زریاب مشغول صحبت با دوستانش بود، از سنگینی حضور او سراسیمه شده بودم. استاد با چهرهی تابناک و پر از حس انسانیاش میدرخشید.
من دو چشمم را از استاد دور نکردم و آن داستانهای که شب و روز درکتابهایش خوانده بودم یکایک از پیش چشمانم میگذشت. با دیدن قهرمان داستانها میخندیدم و هم اشک در چشمانم سرازیر میشد. با طنین نوای پر از احساس و عشق پیر قصهگوی زبان فارسی در عقب میز خطابه به خود آمدم. سخنانش دُر معنا میافشاند و همه را به خود جذب میکرد. پرچمدار بزرگ زبان فارسی با صدای لرزان هنوز هم به فکر بقای تولید فکر و تربیت قلمبهدستان بود، او همواره هر نویسنده و کنشگر زبان و ادبیات را تشویق میکرد. اما آخرین خواستش، بازسازی انجمن نویسندگان افغانستان بود؛ آرزویی که انتظار میرود پس از مرگ وی محقق شود.
استاد زریاب خالق دهها داستان کوتاه و دراز فارسی در افغانستان است که در غنیسازی ادبیات، فرهنگ و تاریخ کشور نقش بهسزایی دارد. در آغاز با معدودی از آثار استاد رهنورد زریاب (اسپ گمشده، باران میبارد، چهارگرد قلا گشتم…، درویش پنجم، کاکه ششپر و دختر شاه پریان و سکهای که سلیمان یافت) آشنا شدم. با خوانش داستانهای استاد زریاب به دنیای کتابخوانی راه پیدا کردم. نوستالژی در آثار استاد با خلاقیت و به قشنگی ترسیم شده است که خواننده را غرق در دلواپسی زمان گذشته میکند.
آخرین سال قرن چهاردهم خورشیدی، سالی نامیمون برای انسانهای کرهی زمین بود. اما در اینجا (افغانستان) در کنار کرونا آتش انتحار و انفجار جان انسانها را مثل پرپرشدن برگهای خزانی از درخت تن جدا میکرد.
خبر بیماری پیر قصهگوی زبان فارسی بسیار برایم دردآور بود. سراسیمه شدم. به دوستانی که با استاد در ارتباط بودند، زنگ زدم و جویای حال ایشان شدم. برایم گفته شد که استاد زریاب در شفاخانه بستر است؛ اما بیماریاش کرونا نیست. کمی راحت شدم. یک هفته بعد در اخبار شنیدم که وضعیت صحی استاد خوب نیست و در شفاخانه بگرام بهسر میبرد. دلهره داشتم، دوباره جویای احوال استاد شدم، متأسفانه خبر خوب دریافت نکردم. خواستار عیادت وی بودم؛ اما برایم اجازه ندادند. زیرا دیدار حضوری با استاد قدغن بود. همین باعث شد که از عیادت استاد محروم شوم؛ خبر صحمتندیاش برایم تسکینبخش بود. اما بیخبر از اینکه چه اتفاق خواهد افتاد.
روزی با شنیدن صدای خواهر زادهام در جایم میخکوب شدم. نمیتوانستم باور کنم و اصرار میکردم که امکان ندارد. تا اینکه خودم خبر را شنیدم. اشک از چشمانم جاری شد. اگرچه درد و غم بیشماری را تجربه کردهام اما درد ازدستدادن پیر قصهگوی زبان فارسی برایم دشواری میکرد.
در یکی از روزها، وقتی آفتاب داشت در پشت کوه پنهان میشد با استاد عزیز هوشنگ سوار تکسی شدیم و بر مزار استاد زریاب رفتیم. چشمانم مثل ابر بهاری بر تربت او میبارید. استاد عزیز هوشنگ گفت: وحیده! ببین استاد بزرگ آرام خوابیده است.
آری، او در سرای ابدی شتافته است. او خفته است تا از این پس داستانهایش بیداری وی را پاسبانی کنند. آثارش همچون چشمان باز بهسوی شما تماشا خواهد کرد. آیا چشمان باز و بینای استاد زریاب به این آرزو خواهد رسید تا ببیند که بار دیگر انجمن نویسندگان افغانستان به سفر ادبیاش آغاز کرده است؟ آیا فرهنگیان برای گسترش زبان و ادب فارسی دوباره زیر این چتر جمع خواهند شد؟