خروج امریکا از افغانستان طالبان را قدرتمند خواهد کرد و عواقب غمانگیز و اجتنابناپذیر خواهد داشت. نامهی آنتونی بلینکن به اشرف غنی که در آن از خروج کامل ارتش امریکا تا اول ماه مِی در صورت عدم همکاری بیشتر با طالبان هشدار داده شده است، یادآور نامهی شوم سال ۱۹۷۲ رییسجمهور «ریچارد نیکسون» به «نگو دین دیم»، رییسجمهور ویتنام جنوبی است. در نامهی نیکسون که توسط هنری کسینجر نوشته شده، به دیم گفته شده بود که ایالات متحده بدون وی توافقنامهای را با ویتنام شمالی تطبیق میکند. نیکسون نوشتهی کسینجر را نپسندید، اما توصیهی «دوایت آیزنهاور» را به یاد آورد که گفته بود: «یک مدیر واقعی میتواند یک نامه ضعیف را بدون تغییر آن امضا کند.»
دیم نسبت به «پیمان صلح پاریس» که کسینجر با هانوی بر سر آن مذاکره کرده بودند، بهصورت قابلدرکی بدگمان بود. این پیمان به ویتنام شمالی اجازه میداد که نیروهایش را در خاک ویتنام جنوبی نگه دارد. دیم به محض دریافت نامهی نیکسون گفته بود که صلح به معنی موافقت با حضور نیروهای متجاوز در خانه نیست. نیکسون در پاسخ به نارضایتی دیم وعده داده بود که اگر ویتنام شمالی توافق را نقض کند، با «اقدام تلافیجویانهی سریع و شدید» ایالات متحده روبهرو خواهد شد. البته وقتی که ویتنام شمالی توافق را نقض کرد، نیکسون نتوانست واکنشی نشان دهد، زیرا کنگره ایالات متحده در سال ۱۹۷۳ ارتش را از درگیری در اقدامات رزمی منع کرده بود. ویتنام جنوبی دو سال دیگر دوام آورد. این دو سال همان «فاصله مناسب» و خواسته کیسینجر برای خروج نیروهای ایالات متحده از ویتنام بود اندکی پس از آن «سایگون» سقوط کرد. امیدواری نیکسون به دوام ویتنام جنوبی واقعبینانه نبود.
دیم نتوانسته بود حدود صبر استراتژیک امریکا را درک کند. ایالات متحده ۲۰ سال زمان و جان حدود ۵۰ هزار سربازش را در ویتنام سرمایهگذاری کرده بود. علاوه بر هزینههای انسانی و مالی، جنگ ویتنام به طور ناخوشایندی امریکاییها را به دو دسته تقسیم کرده بود. حمایت از ویتنام جنوبی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مسلما ضروری بود، زیرا ایالات متحده در پی دفاع از اندونیزیا، مالیزیا، فیلیپین و سایر کشورها در برابر شورشیان تحت حمایت شوروی یا چین در اوج جنگ سرد بود. اما در دهه ۱۹۷۰ این کشورها از امنیت بیشتری برخوردار شدند و منطقه «هندوچین» یا «سرزمین اصلی آسیای جنوب شرقی» (اکنون شامل کامبوجیا، لائوس، میانمار، مالیزیا، تایلند و ویتنام میشود) دیگر از نظر استراتژیک اهمیت چندانی نداشت.
سقوط ویتنام جنوبی و بقیه منطقه هندوچین از نظر هزینههای انسانی فاجعهبار بود. صدها هزار نفر تحت حاکمیت فرمانروایان جدید کمونیست خود کشته شدند، میلیونها نفر آواره شدند و جمعیت سه کشور تحت اسارت دولتهای نظامی لنینیست درآمدند. امریکا سعی کرده بود که از این فاجعه انسانی و حقوق بشری جلوگیری کند. این تلاش انرژی دو ریاستجمهوری را ضایع کرد. اما پس از دو دهه، وقتی تهدید مستقیمی متوجه امریکا نبود، امریکا تمایلی به هزینه بیشتر در این منطقه نداشت.
صدها هزار ساکن ویتنامیهای جنوبی و سایر مردمان برای حفظ ملتهاشان و جلوگیری از فاجعه دلاورانه و فداکارانه جنگیدند. اما سرانجام، هندوچین غیرکمونیست فاقد اراده و ابزار سیاسی برای مقاومت در برابر دشمنان قاطع مارکسیستشان بودند.
همین مسأله اکنون شاید تا حدودی درباره منازعه افغانستان نیز صادق باشد. امریکا دو دهه برای این کشور وقت گذاشت، چند هزار امریکایی در این دو دهه کشته شدند و صدها میلیارد دالر مصرف شد. اما طالبان که در پی وقایع ۱۱ سپتامبر در سال ۲۰۰۱ از قدرت کنار زده شدند، همچنان قوی و خطرناک هستند. گرچه افغانستانِ بدون طالبان یک کشور دموکراتیکِ برخوردار از انتخابات و صاحب نام و نشان در میدان محافظت از آزادی بیان است، اما «خانه آزادی» این کشور را در جمع کشورهایی که «آزاد نیستند» رتبه بندی کرده و افغانستان در ردهبندی این نهاد از ۱۰۰ نمره ۲۷ نمره را به دست آورده است. عمدتا خشونت و وحشتافکنی طالبان مقصر این امر شناخته میشود، اما رژیمِ غرق در فساد کابل و اختلافات سیاسیِ که مانع کار دولت و ملت میشود، نیز به هماناندازه مقصرند.
رژیم فعلی قطعا نسبت به طالبان ارجحیت دارد. حکومت اسلامی طالبان در صورت احیای کامل، رژیمی ظالم و آدمکش خواهد بود. افغانستانِ طالبانی احتمالا یادآور ویتنام شمالیِ سرکوبگرِ مسلط بر ویتنام جنوبی خواهد بود. در چنین افغانستانی، وحشیگری و خونخواری ممکن است هم ردیف وحشیگری و خونخواری خمرهای سرخ باشد که کامبوج را به صحنه کشتار و قتلعام بدل کرده بودند.
ایالات متحده تشکیل دولت انتقالی غیرمنتخب و دربرگیرنده طالبان را در افغانستان پیشنهاد کرده است. ظاهرا این رژیم جدید زمینه را برای انتخابات سرتاسری و تدوین قانون اساسی جدید اسلامیتر فراهم میکند. طالبان دموکراسی پارلمانی را فساد اخلاقی غربی صادرشده از جانب مسیحیت میدانند. تصور اینکه طالبان انگیزهای برای همکاری در هرگونه روند انتخاباتی معنادار داشته باشند، دشوار است. برخلاف ویتنام شمالی، طالبان به رغم تمایل شدید، فاقد قدرتی هستند که حاکمیت خود را بر تمام افغانستان تحمیل کنند. یک افغانستانِ پسا ایالات متحده قبیلهایتر از گذشته و درگیر نزاعهای داخلی خواهد بود. در چنین افغانستانی، ایالات متحده احتمالا هرازگاهی از هواپیماهای بدون سرنشین و نیروی هوایی برای خنثاکردن تهدیدات تروریستی کلان علیه منافع ایالات متحده استفاده خواهد کرد. در چنین افغانستانی، اوضاع بسیار تیره و تار به نظر میرسد.
یا شاید در غیبت نیروهای زمینی ایالات متحده، رژیم کابل به عنوان یک نیروی ملی اعتبار پیدا کند و در خود قدرت تازهای بیابد. ما فقط میتوانیم امیدوار باشیم. افغانهای شجاع بسیاری در راه رسیدن به ملتی بهتر جان خود را از دست دادهاند. هر اتفاقی بیفتد، ایالات متحده برخلاف رویکرد دهه ۱۹۷۰اش در منطقه هندوچین، افغانستان را از ترس اینکه مبادا این کشور دوباره به لانه امن تروریستهای فراملی تبدیل شود، به حال خودش رها نخواهد کرد.
اما به نظر میرسد که تلاش امریکا برای حمایت مستقیم از یک رژیمِ نیمه دموکراتیک فعال در افغانستان با استفاده از زور و زر، پس از ۲۰ سال درحال پایانیافتن است. از نظر یک امریکایی مسیحی معمولی، امریکا بیست سال پیش هرگز نباید دست به این کار میزد، یا اکنون هرگز نباید این کشور را ترک کند. اینها نتیجهگیریهای مطلقگرایانه از یک تجربهی نهچندان موفق است. نتیجهگیریهای مشابه در مورد تجربه ایالات متحده در ویتنام نیز مطرح میشد و هنوزهم مطرح میشود.
اما در داوری تاریخی، از چنین مطلقگراییها باید پرهیز کرد. سیاستگذاران ایالات متحده در دهه ۱۹۶۰ در خصوص جنگ ویتنام، سیاستهای واشنگتن را با برداشتهای خاصی که از منافع و آرمانهای امریکایی داشتند و اغلب از افکار عمومی سرچشمه میگرفت، طرح و اجرا میکردند. خروج ایالات متحده از هندوچین در دهه ۱۹۷۰ نیز بر همین مبنا صورت گرفت. اکنون همین امر مبنای تصامیم ایالات متحده در مورد افغانستان بوده است. درسی که میتوان آموخت به اندازهای که برخی اصرار دارند، واضح نیست.
ملتهای بزرگ و کوچک عمدتا سرنوشت خود را خودشان تعیین میکنند. افغانستان نیز مسیرهای خود را انتخاب خواهد کرد. و ایالات متحده نیز مسیر خودش را ترسیم خواهد کرد. اما این مسیرها احتمالا دوباره در مقطعی در آینده به هم خواهند رسید. و رهبران آینده دوباره نامههای «بدلحن» با عواقب ناخواسته اما اجتنابناپذیر خواهند نوشت.
مارک تولی رییس انستیتوت دین و دموکراسی و سردبیر مجله سیاست خارجی و امنیت ملی این انستیتوت بهنام پراویدنس است. مارک پیش از پیوستن به انستیتوت دین و دموکراسی در سال ۱۹۹۴، به مدت هشت سال برای سازمان سیا کار کرده بود. او فارغالتحصیل دانشگاه جورج تاون است و اهل آلینگتون در ویرجینیا. مارک نویسنده کتاب «بازپسگیری کلیسای متحد متدیست»، «متدیسم و سیاست در قرن بیستم» و «صلحی که تقریبا صلح بود: داستان فراموششدهی کنفرانس صلح واشنگتن در سال ۱۸۶۱ و تلاش نهایی برای جلوگیری از جنگ داخلی» است.