قصهی آدمها همیشه در قبرستانها ختم نمیشود، شروع هم نمیشود؛ گاهی ادامه مییابد. مثلی که در روی زمین کشاورزی، یا دکانی در نقطهی شلوغ شهر و یا پشت میز شاهانه در پایتخت کشور ثروتمند ادامه مییابد. اما ادامهدادنهای روی قبرستان قصهاش فرق میکند. این ادامهدادنها، نان درآوردن از مرگ دیگران است؛ شبیه آنچه در قبرستان عمومیغرب کابل جریان دارد. هر مرگی میتواند نان و آبی برای چندین نفر دیگر شود.
پدر گورکن
محمدعلی ۵۲ ساله، پدر پنج دختر و یک پسر است. یک سال میشود که قبر دیگران را میکند. درامدش مبلغ چشمگیری نیست اما همانقدری است که بتواند هزینهی تحصیلات فرزندانش را تأمین کند. قیمت کندن هر قبر یک هزار و ۲۵۰ افغانی است اما سهم او از این پول ۲۵۰ تا ۳۰۰ افغانی میشود. بقیهاش را شرکت ارائه خدمات قبرکنی، که او را استخدام کرده، میگیرد. قبرکنی برای او شغل سخت و نفسگیری است. کندن یک قبر نسبت به سفتی و نرمی زمین آن دو تا سه ساعت وقت او را میگیرد. معتقد است از آنجایی که مردن، پدیدهی ناخوشایندی است، موقع کندن قبر «فرشتهها» بازوهای قبرکن را میگیرد و دستانش را همیشه بسته نگه میدارد.
«در موقع کندن قبر همیشه به مرگ خودم فکر میکنم. مثلا امروز من برای دیگران قبر میکنم، فردا آنها برای من قبر میکنند. همیشه آدم غمگین و ناراحت است. از روی مجبوری این کار را میکنم. دیگر کار نیست».
محمدعلی از کارش راضی نیست اما از اینکه فرزندانش را به مکتب و دانشگاه فرستاده راضی است. دختر بزرگ او از دانشگاه فارغ شده و یک دختر و پسرش هنوز دانشجو هستند. دو دختر کوچکش هم در صنف دهم و یازدهم درس میخوانند.
وضعیت این روزها، روی شدت کار او تأثیری زیادی گذاشته است. برای دو هفته بیل و کلنگش را زمین نمیگذاشته است. قبر کنار قبر میکنده است. میگوید تا دو هفته قبل روزانه ۳۰ تا ۳۵ جنازه از هر جنس و رده سنی را برای دفن در این قبرستانی منتقل میکردهاند. اکثر آنها به علت ابتلا به بیماری کرونا جانشان را از دست میدادهاند. در حالی که در روزهای عادی این رقم به پنج تا هشت جنازه میرسیده است. البته به گفتهی او پارسال در اوج همهگیری کرونا، آمار مرگومیر که در این قبرستانی ثبت شده، روزانه تا ۶۰ و ۷۰ جنازه هم بوده است. حدود دو هفته میشود که آمارها رو به کاهش گذاشته است. دفن و کفن یک شخص فوتشده در این قبرستان برای بازماندگانش ۲ هزار و ۵۰۰ تا ۳ هزار افغانی هزینه دارد.
«این قبرستان درش برای همهی مردم و مذاهب باز است. شرکت که ما برایش کار میکنیم سالانه به دولت مالیه پرداخت میکند و وزارت حج و اوقاف برایش مجوز فعالیت رسمی داده است».
پیرمرد قرآنخوان
محمدحسین اصلا نمیداند چند ساله است. میگوید سنش در پشت جلد قرآنی در خانهی برادرش در دایکندی مانده است. اما تا جا دارد پیر شده است. این پیری از پنج سال پیش سراغ او آمده است، از وقتی که پسر ۱۶ سالهاش در انفجاری در مسجد باقرالعلوم در غرب کابل کشته شد. میگوید که پسر نوجوانش مکتب را ترک کرده بود و برای خودش «ولگردی» میکرد. آخرین باری هم که از خانه بیرون رفته بود، سر مسألهی خریدن موبایل هوشمند با خانواده قهر کرده بود.
«من میگفتم که مکتب را ترک نکن، من در سر قبرها کار میکنم و پول قلم و کاغذت را میآورم. او میگفت که برایم موبایل بخر. قهر کرد و رفت. گفتم نرو برایت موبایل میخرم. رفت و در مسجد باقرالعلوم کشته شد».
گوشهای سنگین، چهرهی آفتابسوخته و قد شکستهاش او را خیلی بیشتر از آنچه تصور میشود، پیر و تکیده نشان میدهد. وقتی از پسر نوجوانش میگوید، صدایش نازک میشود و بغضش میشکند: «یک روز در خانه نشسته بودم که خبر مرگش آمد. همانجا ضعف کردم. مرگ اولاد بسیار سخت است. خدا هیچ بندهای را به مرگ اولاد گرفتار نکند».
او با پسر بزرگترش در یک خانوادهی ۷ نفری زندگی میکند؛ زندگیای که اکثرا در قبرستان میگذرد. آفتاب سرنزده به قبرستان میرود و آفتاب غروبنکرده دوباره به خانهی گرویشان در حومهی شهرک امید سبز بر میگردد. حاصل کار روزانهاش ۶۰ تا ۷۰ افغانی است؛ درامدی که از خواندن قرآن روی قبر مردگان بهدست میآورد. گاهی درامدش به هزار و یازده صد افغانی هم میرسد. البته وقتی که برایش سفارش کنند که برای مردهای یک دور قرآن را کامل ختم کند؛ کاری که میتواند در سه روز انجام دهد.
مادر آببیار
وقتی آخرین فرزند گلبخت، سه ماهه شده بود، شوهرش کشته شد. حالا آن پسر سه ماهه، پا به چهار سالگی گذاشته، آنقدر کوچک است که به این زودیها مادر و دو خواهرش نمیتواند روی او حساب باز کنند. نبود مرد در خانوادهای که در جامعهی مردسالار افغانستان زندگی میکند، زندگی را بر مادر و دو دخترش جهنم کرده است. گلبخت میگوید همیشه خدا، شبها خواب او و دو دخترش که دانشآموز صنف دهم و یازدهم مکتباند، کابوس میشود. ترس از حمله و نفوذ بر خانهی دورافتادهی آنها در حومهی غرب کابل، برایشان همیشه قابل تصور است. آنها از روی مجبوری از چهاردیواری بزرگی که فقط یک اتاق دارد، نگهبانی میکنند و در عوض ماهانه ۲ هزار افغانی میگیرند. صاحب خانه دور زمینی که قابل دعوا بوده، از ترس غصب زمینش، دور آن دیواری کشیده، در گوشهی آن اتاقکی بنا کرده و در وسط حیاط بزرگ آن چند درخت و مقداری سبزه کاشته است. آنها یک سال است که تمام ترس و دلشورهیشان را بهخاطر مقدار پولی که از صاحب خانه میگیرند، نادیده میگیرند. زیرا نبض زندگیشان به همان پول وابسته است. به جز از آب بیاریهای گلبخت روی قبرستان، او و سه فرزندش دیگر هیچ درامدی ندارند. صبح روزهای پنجشنبه و جمعه آفتاب سرنزده، بشکه و آفتابهاش را بر میدارد و دور از چشم همسایه و خویش و قوم به قبرستان عمومیغرب کابل در دامنهی تپههای شهرک امید سبز میرود. روی قبرهای افراد تازه دفنشده آب میپاشد و بابت این کار مقدار پولی از بستگانشان میگیرد. تمام درامد روزانهاش از این کار، ۱۵۰ تا ۲۰۰ افغانی است. میگوید تمام غذایشان نان خشک است و مقداری روغن و آرد. سالی میگذرد و گوشت و میوه به دهنشان نمیرسد. سالانه یکبار ممکن است در عید قربان، گوشت قربانی به آنها برسد. میگوید چهار سال پیش وقتی شوهرش روی زمینهای کشاورزیشان در بهسود میدان وردک کار میکرد، تیر خورد و مرد. تیری که به گفتهی او از حمله کوچی به زمین کشاورزی و دفاع مردم منطقه آمده بود. از همان سال به بعد گلبخت و فرزندانش روز خوشی در زندگیشان نداشتهاند. نشانههای این ناخوشی و رنج در ظاهرش هم پیداست. چند لاخ موی جوگندمیاش را از زیر چادر بلند خاکستریاش بیرون میکشد و میگوید: «موهای سرم سفید شده، در همین چند سال سفید شد. دختر کاکایم که سه سال از من بزرگتر است اما بسیار خوب مانده، نه چهرهاش تغییر کرده و نه رنگ مویش. روزگارش خوب است و کاروبار شوهرش هم مناسب.»
گلبخت فکر میکند که تازه به سن شوهرش رسیده، که در چهل سالگی کشته شد، اما دختر بزرگش همیشه حرفش را اصلاح میکند و میگوید: «نه، تو ۴۰ ساله نیستی، غم روزگار ترا پیر کرده است.» بعد خودش ادامه میدهد: «زیاد تشویش میکنم. خیلی رنج میبرم. وقتی شوهرم زنده بود، وضعیت ما بهتر بود. زیاد خوب نبود اما زیاد بد هم نبود. همانقدر کار میکرد که میخوردیم. کابل که آمدیم، دیگر روزگاری خوبی نداشتهایم. تمامش سختی و رنج بوده است.»
با این همه، گلبخت دخترانش را به مکتب میفرستد. آنها توانسته نمرات خوبی در مکتب بگیرند و به مادرشان میگویند که درس میخوانند و وضعیت زندگیشان را تغییر میدهند. مادرش اما خیلی امیدوار نیست. او فکر میکند که دخترانش بدون رفتن به آموزشگاههای خصوصی، که هزینهی پرداخت آن را ندارند، پیشرفتی نخواهند کرد.
«بسیار درس خوان هستند. تبوتلاش میکنند و میگویند که خود را از ته پای بیرون میکنیم. درسهای خود را به یک جایی میرسانیم. نمیگذاریم که شما اینطور بمانید. باید از این مشکلات خلاص شوید. من میگویم بچیم من آنقدر وضع و توان ندارم که شما را کمک کنم که آنقدر درس بخوانید و پیشرفت کنید. شما که بدون کورس نمیتوانید پیشرفت کنید. ما هم که پولش را نداریم. بعد میگویند مادر جان، خیر است. خدا مهربان است».
جوان سنگ قبرساز
رحمتالله (اسم مستعار)، مرد جوانی که نخهای از موی سرش سفید شده است، دو سال میشود که تخت سنگهای سنگین را در اندازههای متفاوت میبرد و روی آن متنهای سفارششده را حک میکند. ساختن سنگ قبر، برای او کار سخت و پر عوارض است. زمانی که سنگ را میبرد و صیقل میدهد، گرد آن به چشم و حلق و دهن و بینی و گوشش نفوذ میکند. برای همین خودسرانه هفتهی چندبار قرصهای انتیبیوتیک استفاده میکند. به قول خودش، درامدش هم «خیری» ندارد و بخور و نمیر زن و بچههایش میشود. قیمت سنگ قبرهایی که او میسازد از ۸ هزار تا ۱۲ هزار متفاوت است. البته این نرخ بسته به نوع سنگ، طرح و کیفیت کار متفاوت است. در برخی نقاط کابل قیمت آن تا ۴۰ و ۵۰ هزار افغانی هم میرسد. اما مشتریان او بیشتر ساکنان غرب کابلاند که همیشه سنگهای قبرهای معمولی سفارش میدهند.
فاصلهی طبقاتی و تفاوت پولدار و فقیر در غرب کابل، در نوع قبرشان هم پیدا است. قبر پولدارها با سنگهای مرمر در ابعاد بزرگ پوشیده شده و روی آن نقشهای برجسته کار شده و عکسهایشان در وسط حکاکی شده و اطراف آن با گل و گیاه و درخت احاطه شده است. آرامگاه آنها در جای مناسب و اغلب بر فراز تپه قرار گرفته و دور آن درخت و سبزه کاشته شده و صبحها پرندهها روی آن میخوانند. قبر فقیرها اما با خاک و گِل، که یک وجب از سطح زمین برجسته است، و یا زیر پای عابران و گرد و خاک و بادهای بیکسی محو شده و با چند سنگ نتراشیده و معمولی نشانی شده است.