خاطرات انفجار مکتب سیدالشهدا؛ دختران زخمی چه می‌گویند؟ (۱۱)

حسن ادیب

بالاخره راضیه خانه می‌آید. می‌گوید خانه آمدم. کسی نمي‌دانست که من کجایم و کی می‌آیم. در خانه که آمدم، دیدم که تعداد زیادی از قوم‌وخویش و نیز چندی از همسایه‌های ما خانه‌ی ما جمع شده و مرا می‌پرسند. من بیخی بی‌حس بودم. گویا نه زخمی برداشته بودم و نه از انفجار زنده بیرون شده بودم. فقط احساس کسی را داشتم که فقط یک فیلم وحشت‌ناکی را دیده باشد و بعد از ختم فیلم گویا ناگهان همه چیز تمام و روبه‌راه شده باشد.

وقتی خانه رفتم کسی باور نمی‌کرد که من برگشته‌ام. همه فکر می‌کردند من کشته شده‌ام. آن‌قدر به کشته‌شدن من مطمئن بودند که حتا زخمی‌ها را نیز نگشته بودند، فقط جسدها را جستجو کرده بودند تا جسد مرا پیدا کنند. مادرم وقتی که مرا دید، اول در بغلم گرفت ولی زود گم شد. نمی‌دانم کجا رفت. تا ناوقت شب هم نیامد. بعدها که پرسیدم، گفت من نمی‌توانستم آن جا باشم. نمی‌توانستم جلو گریه‌ام را بگیرم. پدرم را که من اصلا توقع نداشتم این‌قدر به خاطر من جگرخون شود، بسیار جگرخون شده بود. خواهر بزرگم خانه نبود. در ولایت میدان‌وردک دانش‌جو بود. او وقتی شنیده بود که در مکتب سیدالشهدا انتحاری شده است، نمی‌دانم مبایل از کجا پیدا کرده بود (چون اجازه‌ی استفاده از مبایل را نداشت) به مادرم تماس گرفته بود و هی اصرار داشت که باید با من صحبت کند. هرچند مادرم می‌گفت که او خوب است و فعلا ناوقت شب شده و خواب است، قبول نمی‌کرد. از همسایه‌ها هم هرکس که می‌آمدند، همین که مرا می‌دیدند، گریه می‌کردند. آن‌زمان، برای درماندگی و بیچارگی و زخم‌هایم گریه نمی‌کردند، اشک شوق می‌ریختند گویا که منِ مرده زنده برگشته‌ام.

همین‌طوری ناوقت شده بود. همسایه‌ها رفتند و ما هم باید خواب می‌شدیم. من و مادرم فقط در یک اتاق می‌خوابیدیم و دیگران در اتاق دیگر می‌خوابیدند. به دلیلی که دیگران نفهمند من بیدارخوابی می‌کشم، تا صبح از جایم بلند نشدم. ولی تمام شب یک صدایی گریه، حالم را گرفته بود. اول می‌خواستم ناشنیده‌اش بگیرم، ولی اندک‌اندک من هم با  او گریه کردم. تمام شب خاموش گریه کردم. صبح که شد، فشارم به پایین‌ترین ‌درجه‌ی ممکن رسیده بود. من نمی‌دانم کی بود و چرا گریه می‌کرد. ولی حدس زدم مادری است که یا زخم یا مرگ دختر تازه‌کشته‌شده‌اش را گریه می‌کند.

پیش از آنکه آذان صبح شود، در مساجد اعلان فاتحه، خاک‌سپاری و شناسایی اجساد دختران شروع شد. همین که نام‌ها را می‌خواندند، بیشتر آن‌ها برایم آشنا بود. می‌شناختم‌شان. خدای من، زندگی این‌جا چقدر کوتاه شده بود. یاد بعدازظهر دیروز افتادم. دختران آمده بودند که برای جشن عید برنامه‌ریزی کنند، اکنون جسدهای ناشناخته اعلام می‌شدند.

کمی از آذان صبح گذشته بود که چند نفر از هم‌صنفی‌هایم که اعلان را شینده بودند، سراسیمه خانه‌ی ما آمدند. آن‌ها شب از گم‌بودن من خبر شده بودند. پس از احوال‌پرسی و تشکری، مبایل یکی از آن‌ها را گرفتم. رفتم فسبوکم را باز کردم. در فسبوک عکسی را دیدم به عنوان گم‌شده دست‌به‌دست می‌شد. من مارینا را می شناختم ولی نمی دانستم گم است. داشتم فسبوک را می‌گشتم که به اعلام جدیدی چشمم خورد. نوشته بود جسد مارینا پیدا شده است. اول، باورم نمی شد که مارینا گم باشد، بعدشم وقتی ناگهان دیدم که جسد مارینا پیدا شده، به کلی باور نمی‌کردم. مارینا همانی بود که هرروز باهم مکتب می‌رفتیم و باهم خانه می‌آمدیم.

فردا شد. صبح انفجار، عیادت از من شروع شد. عمه، خاله، کاکا و دیگر اقوام ما همه می‌آمدند. من هرکدام آن‌ها را که می‌دیدم، به جای این که از آمدن آن ها خوش‌حال شوم، بسیار ناراحت می‌شدم. می‌گفتم کاش می‌شد که کسی نیاید.

از آن روز به بعد داکتررفتنم شروع شد. فامیل‌های ما از هرجایی زنگ می‌زدند که مرا فلان‌جا و پیش فلان داکتر ببرند. از میان چندین شفاخانه‌ای که مرا بردند، شفاخانه‌ی محمدعلی جناح و ابن‌سینا به‌خصوص ما زخمی‌های مکتب سیدالشهدا را تحویل نمی‌گرفتند. مثلا در شفاخانه‌ی محمدعلی جناح، داکتران به من می‌گفتند که شما طوری برخورد می‌کنید که گویا  از کره‌ی دیگری به کابل آمده باشید. شما همش درد و ناله دارید. در شفاخانه‌ی ابن سینا هم، یکی از داکتران پشتون به من می‌گفت که «شما مردم هزاره همین‌اید دیگر. عادت دارید داد و فریاد کنید. این زخم‌های کوچک که داد و فریاد ندارد. فرزندان من اگر هرچه زخم هم داشته باشند نمی‌ترسند و داد و فریاد نمی‌کنند. ولی شما مردم هزاره عادت دارید ازین‌قدر زخم‌های کوچک، کوهی از داد و فریاد بسازید.» زخم‌های من اما کوچک نبود. من عصر یک روز آفتابی، آن زمانی که تندرستی و زندگی بسیار خواستنی‌تر می‌شود، از سه انفجار پیاپی با سه زخمِ کاری، زنده بیرون شده بودم. آمار کشته‌شده‌ها آن‌قدر بالا بود که خانواده‌ام مرا میان زخمی‌ها جست‌وجو نکرده بودند، یک‌راست میان جسدها رفته بودند.

با همه‌ی این‌ها اما، اندک اندک وضعیت فیزیکی‌ام خوب‌تر شد. هنوز اما آسیب‌دیده‌ی روانی بودم. من آن روز وقتی که سر و صورت پر از خون دختران را دیدم، به ویژه وقتی که اولین‌بار دستم را به صورتم زدم و دیدم پر از خون است، هرگز دیگر یادم نرفت. پس از روز انفجار حدود سه هفته گریه نکرده بودم. یادم است پس از سه هفته در شفاخانه‌ی عالمی وقتی یک روزی برایم چای سیاه ریختند، تا دیدم، گریه‌ام گرفت. ناگهان و هم‌چون یک شوک ناشی از انفجار،ذ به یاد آن روز پر از خون پرتاب شدم. حدود سه ساعت من آن‌روز گریه کردم. حتا اکنون که از انفجار حدود هشت ماه می‌گذرد، چای سیاه مرا به یاد آن روز بدِ پُر از خون می‌اندازد.