هاملت
نظامیان جمهوری، از جهات زیادی همان سرهنگ گرسنهی گابریل گارسیاست. کارکشتههای نظامی که درست همچون آن پیرمرد بازنشستهی داستان گابریل گارسیا، روزهای روز در انتظار یک خوشخبری، و برای یک لقمه نان زن و فرزند خویش را امیدوار نگه داشتهاند. این امیدواری اما از همان اول، آغازِ پایان است. ناامیدی و گرسنگی است.
گابریل گارسیا، در داستان بلندِ «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» زندگی سرهنگی را به تصویر کشیده است که سالهای سال در انتظار دریافت معاشِ بازنشستگی، به جای نان، امید خورده است. جهانی که سرهنگِ پیر روزهای خوشش را در انتظار نشسته است، درست همچون کابل امروز بسیار تنگ و تاریک است. سیاه است. آن قدر قحطی نان و خوشی است که حتا روزی که سرهنگ برای رفتن به مراسمی لباس نو میپوشد، خانمش متعجب میشود.
سرهنگ، لباس نو پوشیده است. میخواهد در تشیِع جنازه برود. زنش، پس از سالها وقتی که او را با لباس نو میبیند بسیار با لحن حیرتانگیز میپرسد که چه خبر است. «طوری لباس پوشیدهای که گویا جای مهمی میروی». سرهنگ میگوید: «این تشیع جنازه جای مهمی است. پس از سالهاست که یک نفر به مرگ طبیعی مرده است».
دنیای سرهنگِ آن داستان بسیار دراز و پر از مشقت است. سرهنگ، خانم پیر و فقط یک فرزند دارد. فرزندش خروسی را نگهداری میکند که یک روزی در رقابتهای خروسجنگی پیروز میدانِ نبرد باشد. امیدوار است که شاید خروسش جوایزی بگیرد و شکم او و سرهنگ پیر را پُر کند. سرهنگ، پیر شده است. نانِ بخور نمیری ندارد. هر لحظه در معرض فاجعه است. شاید چیزی پیدا نشود که بفروشد. شاید فردا گرسنه بماند. یک چیزی اما سرهنگ را هنوز سرِ پا نگه داشته است. یا هم شاید داستانی ساخته است که با آن، زن پیرش را امیدوار نگه میدارد: او سالهاست که منتظر دریافت نامهی بازنشستگیاش است. این نامه اما موی سرهنگ را سفید و روز سرهنگ را سیاه کرده است. سالهاست که پنجشنبهها، هر روز به ادارهی پُست میرود و خبری از نامه نیست.
سرهنگ هفتادوپنج سال انتظار کشیده است. نصف عمرش به گرسنگی گذشته است. هر روز زنش از او میپرسد که فردا چه بخوریم. «اگر خروس بازنده شود چه؟» سرهنگ اما گاهی در دیگش سنگ میجوشاند تا خودش را به امیدِ آبگوشت زنده نگه دارد. با جوشانیدن سنگ میخواهد خانهی زنش را از دیگِ جوشان خالی نکند. این سنگِ جوشانِ امید اما نان نمیشود. شاید دیرتر، شاید پس از هفتادسال، بالاخره اما آن روز رسیدنی است که زن، یقهی سرهنگ پیرِ دروغگو را بگیرد و بگوید که دیگر دروغ بس است. امیدِ واهی بس است. راست و رک بگو که حالا چه بخوریم. شاید هم زودتر از انتظار، هنوز سرهنگ بیدار نشده بود که آن روز رسید. سرهنگ هنوز در خواب بود که خانمش آمد. با صدای بلند بیدارش کرد و گفت سالهاست که تو ما را امیدواری میدهی. میگویی گرسنه نمیمانیم. میگویی بالاخره یک چیزی پیدا خواهد شد که بفروشیم و نان بخوریم. میگویی بیستم ژانویه میرسد و خروس را در جنگ میبریم و بیست درصد از سهم پیروزی میدان را میگیریم. خروس هم روزی برنده میشود و ما را از گرسنگی نجات میدهد. خُب، در تمام این سالها زندگی من به لنگ خروسی بسته بوده است. حالا دیگر من جواب میخواهم. باید بگویی و بفهمم. «اگر خروس برنده نشد و اگر آن وقت هم چیزی نداشتیم که بفروشیم، چه خاکی به سر کنیم؟»
سرهنگ که دیگر کاملا بیدار شده بود، گفت: «تا آن وقت دیگر بیستم ژانویه رسیده و تا بعد از ظهر همان روز آن بیست درصد را میگیریم.»
زن گفت: «در صورتیکه خروس برنده شود. و اگر ببازه؟ به فکرت رسیده که خروس ممکن است بازنده شود؟»
سرهنگ گفت: «این خروسی نیست که بازنده شود». زن ادامه داد: «اما بگیریم که شد». سرهنگ جواب داد که: «چهلوچهار روز فرصت داریم که ]دربارهاش[ فکر کنیم».
زن دیگر صبرش لبریز شده بود. سالها بود که سرهنگ پیر، شکم گرسنهی او را امید نان میداد. هفتادوپنج سال گذشت، آن سنگهای جوشان اما هنوز دیگِ خالی از غذا بود. حالا فهمیده بود در همین چهلوچهار روزی که سرهنگ میگفت فرصت فکرکردن است، چیزی برای خوردن ندارد. روراست آمد و یقهی پیژامهی پشمی سرهنگ را گرفت و به سختی تکانش داد. در جوابش گفت: «بگو ببینم این مدت چه بخوریم؟»
گابریل گارسیا مینویسد: «هفتادوپنج سال، هفتادوپنج سال آزگار، طول کشیده بود تا سرهنگ به این لحظه رسید. به این لحظه که رکوراست جلو زنش در آمد و گفت : گُه».
این داستان بلند، با همین جواب پایان مییابد. شاید در عالم ادبیات کمتر داستانی با این حس عجیب و با این پایان تلخ، ختم شده باشد. پایان این داستان، خواننده را دوباره به آغاز آن پرتاپ میکند: به جهان سرهنگ پیری که قرار است هفتادوپنج سال به عزیزانِ زندگیاش نتواند بگوید که از فردا دیگر نانی نداریم.
پایان این داستان، از جهاتی آغاز آن است. با این پایان تلخ است که داستان در ذهن خواننده ادامهاش را آغاز میکند. خواننده، اگر گرسنگی کشیده باشد و بینانی را بفهمد، اکنون دیگر از دنیای آن پیرمرد گرسنه فاصله میگیرد و به دنیای تجربیات شخصی خویش باز میگردد. خواننده گویا سرهنگ گرسنهای است که چراغی در دست دارد و آیینهای جستوجو میکند. در آن تاریکی، بالاخره خودش را در جایی میبیند که نان نیست، امنیت نیست و دیگر امید و انتظار هم نیست.
این جهان، از جهاتی دنیای نظامیان پیشین کابل است. اگر بتوان برای آن داستان، جغرافیای عینی پیدا کرد، کمابیش یکی هم کابل است، کابلِ در سیاهی فرورفتهی این روزها که فرزندانش نه نانی برای خوردن دارند و نه آیندهای برای امید.
یادداشت: عبارت «با چراغ و آیینه» از شفیعی کدکنی است. به احتمال زیاد، با کمی دستکاری، او این عبارت را از یک نویسنده و پژوهشگر آمریکایی اقتباس کرده است.