نویسنده: دیوید پترائوس
افزون بر این، توافق نهایی صلحی که ما در سال ۲۰۲۰ با طالبان امضا کردیم -بدون حضور دولت منتخب افغانستان بر سر میز مذاکره- و بنابر آن ایالات متحده متعهد به خروج در سال بعد شد، باید در زمره بدترین توافقات دیپلماتیک که ایالات متحده تاکنون به آن دست یافته دستهبندی شود. آن توافق یک مهمانی بود که در آن ما خواستههای طالبان را پذیرفتیم، زیرا توافق حاصله، کمترین حد ممکن از آنچه میخواستیم را به ما داد: یک جدول زمانی مشخص برای خروج ما و وعده طالبان برای حمله نکردن به نیروهای ما (که آن زمان امکان آن بسیار ضعیف بود، چراکه سربازان امریکایی به ندرت در خط مقدم حضور داشتند.) البته دشمنان ما میدانستند که قصد خروج داریم، زیرا رهبران ما بارها این خواسته را اعلام کرده بودند. طالبان با علم به این موضوع، دریافتند که در ازای آن توافق باید بهای کمی بپردازند.
در واقع، برای ترغیب طالبان به موافقت با آنچه که میخواستند -خروج ما- دولت افغانستان را مجبور کردیم که بیش از پنج هزار زندانی طالبان را آزاد کند که بسیاری از آنها به سرعت به صفوف طالبان پیوستند و به تهاجمی کمک کردند که پس از عقبنشینی نیروهای ما، دولت افغانستان را سرنگون کرد. آن جدول زمانی که باعث شد ایالات متحده در اوج فصل جنگ عقبنشینی کند نیز اشتباه بزرگی بود.
در طول حضورمان در افغانستان بهویژه در چند سال پایانی، ما همچنین تأثیرات مخرب ناشی از اعلام تمایل به خروج را بر روح و روان رهبران سیاسی و نظامی افغانستان و کسانی که در صفوف بودند، مکررا ناچیز انگاشتیم. به هر حال، چرا آنها واقعا باید با راهحلهایی که ما مبلغ آن بودیم، همکاری نشان داده و روی آنها سرمایهگذاری میکردند، اگر به هر حال بهزودی قصد ترک شان را داشتیم؟
با توجه به عدم درک ما از تأثیر لفاظیها و اقداماتمان، نتوانستیم پیشبینی کنیم که نیروهای افغان -که تا آن زمان عموما شجاعانه میجنگیدند و در میدان نبرد حدود ۲۶ برابر نیروهای امریکایی تلفات متحمل شده بودند- در برابر حملات همزمان طالبان در سراسر کشور ممکن است دچار فروپاشی شوند، آنهم زمانی که دریافتند هیچکس به کمکشان نمیآید.
در پایان، فقدان صبر استراتژیک امریکا به این نتیجه منتهی شد؛ عدم صبری که تا آخرین لحظات حضور ما در آنجا مشهود بود. زمانی که بهجای عقبنشینی میتوانستیم رویکردی اتخاذ کنیم که نیروهای امریکایی را در خاک افغانستان نگهدارد که با حمایت ناوگانی از هواپیماهای بدون سرنشین و نیروهای ائتلاف از کشورهایی که تمایل بسیار به ماندن داشتند، به علاوه پیمانکارانی که برای آموزش و حفظ و نگهداری (تجهیزات) در آنجا مستقر شده بودند، امکانپذیر بود.
بنابراین، در اصل از ابتدا تا انتها -بهویژه در پایان- امریکا تعهد لازم را نداشت.
کوتاهی آشکار دیگر ما، استفاده نادرست از منابع بود. ما نه تنها به قدر کفایت و به مدت لازم آنچه که در توان ما بود را (به نیروهای افغان) تخصیص ندادیم؛ بلکه در مورد برخی از آنچه که فراهم شد نیز تشخیص درستی وجود نداشت و غالبا نتوانستیم آنچه را که شرکای افغان ما واقعا به آن نیاز داشتند، درک کنیم یا ارائه دهیم.
همانگونه که پیش از این اشاره کردم، نُه سال طول کشید تا ما نهایتا تقریبا سطح منابع -نظامی، غیرنظامی و مالی- مورد نیاز در افغانستان را مستقر کنیم و بخش نظامی این منابع را فقط برای هشت ماه یا بیشتر، پیش از آغاز عقبنشینی، در این کشور نگهداشتیم. فراتر از آن، ما گاهی اوقات نتوانستیم از منابعی که در اختیار داشتیم به قدر ممکن استفاده مؤثر داشته باشیم. پول را راه حل مشکلات پنداشتیم و تلاش کردیم کارهای زیادی را به سرعت انجام دهیم. من مطمئنا طرفدار آن بودم. تا حدی، این به این دلیل که میدانستیم همیشه در مسیر عقبنشینی قرار داریم و بنابراین زمانی که بودجه و سایر منابع مورد نیاز را در اختیار داشتیم، باید به سرعت عمل میکردیم.
با این حال، تمام اینها بیتردید به فساد (که ما سعی در شناسایی و مبارزه با آن داشتیم، اگرچه ریشهکن کردن آن به طرز دیوانهکنندهای دشوار بود) و توسعه اقتصادی ناپایدار در زمان جنگ کمک کرد. همچنین ما را بر آن داشت تا برای تکمیل پروژهها، شتابزده عمل کرده و بهجای جایگزینهای افغانستانی از مواد و روشهای غربی استفاده کنیم. شاید انتخاب اول باعث میشد تکمیل پروژهها بیشتر طول بکشد، اما در درازمدت ماندگارتر میبود.
همچنین، ما همیشه آنچه را که ارتش افغانستان به آن نیاز داشت یا باید در اختیار میداشت، تحویل نمیدادیم. در عوض، آنچه را که فکر میکردیم نیاز دارند به آنها دادیم و تحت فشار کنگره ایالات متحده، بهدنبال خرید اقلام امریکایی بودیم. حتا زمانی که تعمیر و نگهداری سیستمهای ایالات متحده مانند چرخبالهای ما، پیچیدهتر از توان افغانها بود. اگر به ارتش افغانستان در مسیری کمک میکردیم که تجهیزاتی سادهتر (معمولا غیرامریکایی) بدست آورد، ممکن بود بتوانیم آن را به نیروی جنگی پایدارتری تبدیل کنیم که تقریبا به همان اندازه توانمند بود و میتوانست مستقل از ما عمل کند. بهویژه، ما نیروهای امنیتی افغانستان را بهشدت به تجهیزات هوایی ارائهشده توسط ایالات متحده متکی کردیم که از نظر فنی پیچیدهتر از آن چیزی بود که افغانها میتوانستند آن را بدون کمک قابل توجه پیمانکاران غربی، که پس از خروج نیروهای ما از آنجا خارج میشدند، نگهداری کنند.
نکته اینجاست که افغانها میتوانستند بدون نیروهای ایالات متحده و ائتلاف بهکار خود ادامه دهند، اما نمیتوانستند در غیاب بیش از ۱۵ هزار پیمانکاری که در آماده نگهداشتن ناوگان هوایی و سایر سیستمهای ارائهشده توسط ایالات متحده کمک میکردند، دوام بیاورند. (برای کسانی که میگویند: «ما باید افغانها را بیشتر شبیه شورشیان تجهیز میکردیم»، مهم است بهخاطر بپسارند که افغانها، بنا به ضرورت، ضد شورشیان بودند و باید از مراکز و زیرساختهای مردمی دفاع میکردند، نه اینکه فقط مانند شورشیان در یک زمان و مکان به انتخاب خود، عمل کنند.)
در ساختار دفاع ملی افغانستان، نیروی هوایی و ذخایر کماندویی عناصر حیاتی بودند. افغانستان یک کشور بزرگ و بسیار کوهستانی با زیرساختهای جادهای محدود است، بنابراین قابلیتهای هوایی برای انتقال نیروهای کمکی و تخلیهی افراد نیازمند به مراقبتهای صحی، تدارکات اضطراری و پشتیبانی هوایی در فاصله نزدیک برای نیروهایی که روی زمین میجنگیدند ضروری بود. اما ما نیازی به تحمیل چرخبالهای ایالات متحده نداشتیم و در عوض باید به آنها کمک میکردیم تا بتوانند سیستمهای بازسازیشده شوروی و روسیه را خریداری یا نگهداری کنند که هم تجربه کار با آن را داشتند و هم نگهداری و آماده نگهداشتن آنها از نظر عملیاتی بسیار آسانتر بود. در واقع، این همان اقدامی بود که وقتی من در افغانستان فرمانده بودم، به کرات آن را توصیه کردم.
با توجه به مرکزیت ذخایر افغانستان و تجهیزات هوایی مورد نیاز برای انتقال آنها به مناطق تحت حمله، فروپاشی نیروهای افغان آنقدرها هم نباید غافلگیرکننده میبود. در واقع، من حداقل یک ماه قبل از عقبنشینی علنا متذکر شدم که از فروپاشی روانی نیروهای افغان، اگر بفهمند نیروهای کمکی و پشتیبانی هوایی نمیآیند، میترسم. (شکست رهبران دولت در کابل در طراحی و اجرای یک پلان دفاعی واقعبینانه و سپس به نماش گذاشتن شکلی از انرژی، نماد، جهت و الهام که رئیسجمهور ولودیمیر زلنسکی و وزرای او در اوکراین ارائه کردهاند نیز عامل اصلی بود.) ناتوانی افغانها در نگهداری از چرخبالهای پیشرفته ایالات متحده که ما آنها را برای کمک به ایجاد ارتش تحمیل کردیم تأثیر کمی در فروپاشی آن ارتش نداشت.
وقتی این دو موضوع -فقدان عزم استراتژیک و عدم تعهد و تخصیص صحیح منابع- را در کنار هم بگذاریم، به این واقعیت میرسیم که ما اغلب از بافت محلی و منطقهای که با آن سر و کار داشتیم، درک کافی نداشتیم و قادر به مقابله با برخی از جنبههای آن نبودیم. حتا زمانی که به وضوح درک شان کردیم.
در بالاترین سطوح، در ابتدا ما افغانستان را با ساختارها و اصول حکومتی آراستیم که بیش از آنچه که باید به دولت مرکزی قدرت میداد. ما همچنین فرصتهای ترکیب عناصر آشتیپذیر طالبان را در سالهای اولیه مداخلهیمان از دست دادیم. یافتن توازن مناسب بین کابل و ولایات و ولسوالیهای افغانستان، در طول تاریخ افغانستان تلاشی دشوار بوده اما احساس من این بود که ما آن را به قدر کافی درست درک نکردیم، بهویژه در سالهای اولیه حضور در آنجا.
تضعیف کارایی رهبران افغانستان یکی دیگر از نقاط منفی است. ما بهجای اینکه به توانمندسازی رهبران افغان در سطوح مختلف بپردازیم، در اطراف آنها کار کردیم و برنامههای نظامی یا غیرنظامی که چندان مورد پسند آنها نبود را اجرا کردیم. به این دلیل که به آنها اعتماد نداشتیم، یا اینکه فکر نمیکردیم آنها بتوانند همکاری کنند. علیرغم تلاشهای قابل توجه برای جلوگیری از اشتباه در عملیات نظامی خود، ما ناگزیر اقداماتی انجام دادیم که منجر به تلفات غیرنظامیان شد و اشتباهات دیگری مرتکب شدیم که روابط با شرکای افغان ما را تیره کرد. در واقع، علیرغم تأکید فزاینده در طول سالها بر اجتناب از چنین وقایعی، برخی از عملیاتهای ما به شکل تأسفباری بهجای کاستن از تعداد دشمنان مان، بر شمار آنها افزود. و آن حوادث فشاری مضاعف به رهبران افغانستان وارد کرد.
این مسأله که بارها نتوانستیم پاکستان را متقاعد یا مجبور کنیم پناهگاههایی که توسط طالبان، شبکه حقانی، جنبش اسلامی ازبیکستان و سایر شبکههای افراطی و شورشی ایجاد شده بود و کارزارها و حملات در افغانستان از آنجا هدایت میشد را در خاک خود نابود کند نیز اهمیت به سزایی دارد. همچنین بهدلیل محدودیتهای پاکستان بر فعالیتهای ما، هرگز نتوانستیم به اندازه کافی آن پناهگاهها را با عملیاتهای یکجانبه تخریب کنیم.
در واقع، وقتی در مورد چالشهای بیشمار افغانستان فکر میکنم، پناهگاههای پاکستان مهمترین و آزاردهندهترین تفاوت بین جنگهای ما در افغانستان و عراق بود؛ فلجکنندهترین جنبهی بافتی که ما و ائتلاف متحدمان و شرکای افغان ما در آن مشغول عملیات بودند. این تفاوت، بیش از دیگر موارد احتمالا باعث شد نتیجه بگیریم که نمیتوانیم در افغانستان به آنچه در عراق در طول هجوم و سالهای بلافاصله پس از آن دست یافته بودیم، برسیم.
در اینجا هم باید بگویم اظهارات عمومی ما در مورد تمایل و قصد خروج از افغانستان احتمالا تلاشهای ما را تضعیف کرده بود. پاکستانیها احساس کردند که در مقطعی، ایالات متحده افغانستان را ترک خواهد کرد، خواه شرایط چنین اقدامی را ایجاب کند یا نه. بنابراین رهبران پاکستانی نمیخواستند با گروههایی که احتمالا در نهایت بر بخشی، اگر نه تمام خاک افغانستان، حکومت میکنند، دشمنی کنند. پس یکبار دیگر به مسألهی صبر استراتژیک ناکافی باز میگردیم.
دلایل زیادی وجود دارد که چرا ما در نهایت در افغانستان به موفقیت نرسیدیم. در مقاطع مختلف بهویژه در سالهای قبل از خروج نهایی، ارزیابیهای بسیار بدی از وضعیت کشور وجود داشت که در برابر خشونتهای بعدی، اعتماد رهبران و شهروندان به توانایی ما برای دستیابی به اهداف مان را تضعیف کرد. البته ناکامیهای بسیاری از سوی خود دولت افغانستان نیز وجود داشت که برخی از آن اقدامات به حد غیرقابل باوری ناامیدکننده بودند؛ از جمله تشکیل دولت، سوءاستفادههای کلان اعضای خانواده رهبران ارشد دولت و بحرانهای سیاسی خودساختهای که باعث کاهش حمایت در کابل و واشنگتن شد، اگر نگوییم در سراسر افغانستان.
در نهایت، ظاهرا این فساد بومی بود که در درازمدت باعث ناامیدی بسیاری از افغانها از وعدههای رهبران شان شد. این مسایل پرسشهای طولانیتری را در مورد اینکه برای اصلاح آن کاستیها ما چه کاری میتوانستیم و باید انجام میدادیم مطرح میکند. یا اینکه آیا آن کاستیها ویژگیهای اجتنابناپذیر و مخرب هر جهد و تلاشی است؟
با این حال، در پایان سه موضوعی که توضیح دادم: عدم عزم استراتژیک ما، عدم تمایل ما به تخصیص منابع مورد نیاز و تخصیص مناسب منابعی که در اختیار داشتیم و عدم درک کامل و برخورد مناسب با کشور و منطقهای که ما در آن مشغول عملیات بودیم، همان موانع دستیابی به وضعیت بهتر بودند.
ما باید از آنچه در طولانیترین جنگ امریکا رخ داد، درسهای بسیاری بیاموزیم. اگرچه منطقا ما از دوباره غوطهور شدن در چنین تلاشهای جاهطلبانهای خودداری خواهیم کرد، اما موقعیتهای متعددی وجود دارد که این درسها در آن ارزشمند خواهند بود. جنگهای نامنظم به اشکال مختلف قطعا از جهان ناپدید نشده و همچنین جاهطلبیهای خودکامهگانی مانند ولادیمیر پوتین که ثابت کردهاند در مناقشات فراتر از مرزهای خود مداخله خواهند کرد یا به کشورهایی که آرزوی همسویی با غرب را دارند حمله خواهند کرد، به قوت خود باقی است.
مسلما افغانها مایل به انجام این کار بودند. فراتر از آن، یکی از درسهای روشن ۲۰ سال گذشته -و هفتههای اخیر، با توجه به عملیاتی که عدالت را در حق الظواهری اجرا کرد و همچنین حملات داعش در افغانستان- باید این باشد که افراطگرایان اسلامگرا بهدنبال بهرهبرداری از مناطق بدون حکومت یا تحت حکومت ناکارآمد هستند و اینکه ما باید بر آنها فشار بیاوریم، البته تا حد امکان کارآمد و از لحاظ اقتصادی.
در مورد افغانستان، متأسفانه آنچه احتمالا رخ میدهد به نظر بسیار وخیم است. وضعیت در آنجا احتمالا همچنان نگرانی قابل توجهی برای امریکا خواهد بود. در واقع، حداقل مستلزم تداوم منابع نظامی، دیپلماتیک، توسعه، اطلاعاتی، مالی، بشردوستانه و توجه است تا افراطگرایان اسلامگرا نتوانند پناهگاهها را بازسازی کنند. همچنین به نحوی که افغانها گرسنگی گستردهای را تجربه نکنند.
پناهجویان افغانستانی برای شرکای منطقهای و متحدان اروپایی ما به مشکلی تبدیل نمیشوند که پناهجویان سوری در دهه گذشته تبدیل شدند. فراتر از آن، ما همچنان باید تعهد اخلاقی خود را در قبال افغانهایی که پشت سر گذاشتهایم، حفظ کنیم. بهویژه افغانهایی که حق دارند در ازای خدمت در کنار مردان و زنان ما در نقش مترجم میدان جنگ، با خانوادههایشان به امریکا منتقل شوند.
تمایل چند رئیسجمهور ایالات متحده از هر دو حزب برای پایان دادن به جنگهای بیپایان و تمرکز بر ملتسازی در داخل بهجای خارج از کشور قابل درک است، بهویژه برای کسانی مانند من که در آن جنگها خدمت کردهام و از نزدیک به هزینهها و فداکاریها واقفم. مشکل اینجاست که معلوم نیست خروج ما از افغانستان به جنگ بیپایان یا حتا به دخالت ما در آنجا پایان داده باشد و هیچ حرفی نمیتوان زد که به نحوی نیازمند نقبی به گذشته نباشد. همانگونه که همکار بینظیر من، سفیر رایان کراکر که مأموریتهای دیپلماتیک ما در عراق، پاکستان، افغانستان و سایر کشورها را رهبری میکرد، میگوید: «شما میتوانید سالن سینما را ترک کنید، اما نمایش فیلم همچنان ادامه خواهد داشت.»
دیوید اچ. پترائوس، از اوایل سال ۲۰۰۷ تا اواخر سال ۲۰۱۲ بهعنوان فرمانده جنگ عراق، فرمانده فرماندهی مرکزی ایالات متحده، فرمانده ناتو و نیروهای ایالات متحده در افغانستان و رئیس سیا خدمت کرده است.