ذوقزدگی در دایره آگاهی، همیشه با این مشکل همراه است که بهجای ذهن محاسبهگر، یک نوع احساس کاذبِ دانستن و کشف حقیقت (یا شُبه آن) و تعمیم بخشی بیرویهی آن، در تعاملات ذهنی و زبانی آدم غالب میشود. از باب مثال، دکتور علی شریعتی را در نظر بگیرید. آرا و نظریات اجتماعی و سیاسی او حول این محور میچرخید: امامت و ولایت راه رساندن امت به سعادت است و از آنجایی که امت بهخودی خود در آن سطح معنویت نرسیده تا بتواند سعادت جمعی و رذالت جمعیشان را به درستی تشخیص کند، بنا وجود امامی چون علی یا حسین و معترض/معترضینی چون ابوذر غفاری و پرچمدارانی چون زینب یا امثال آنها، برای نجات یک جامعه اسلامی ضروری است.
اگر به فحوای کلام او توجه کنیم، او در نظر خود، ابوذر، علی، حسین، زینب، عاشورا و امثال اینها را تنها یک بازخوانی شُبه مدرن نکرده بود، بلکه از آنها به مثابه یک کشف تاریخیِ تازه بهعنوان عزیمتگاه نجات امت ستمدیده و در معرض از خودبیگانگی از بیعدالتی و راه بازگشت به اصالت تاریخی و فرهنگی سخن میگفت. شاید به همین دلیل بود که او خود در هیأت یک انقلابی معترض ظاهر شد. اما آرایَش هرگز در کانتکست مفهومیِ که اسلام (اعم از شیعی و سنی) قادر بود در اختیارش قرار بدهد، قابل توضیح و توجیه نبود.
هرچند او تزهایش را منجمله تز امامت را از اسلامِ بهویژه شیعی برداشت، ولی برای محکم کاری بنیههای توضیحی و توجیهی آن، نه فقط همواره خود را در مدار مفهومی مفاهیم مدرنی چون آزادی، روبنا، زیربنا، طبقات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، استثمار، از خودبیگانگی، پوچی، تقدم وجود بر ماهیت، تأخر ماهیت بر وجود، انقلاب، برابری، آگاهی، ایدئولوژی، سوسیالیست «خداپرست» و امثال اینها قرار میداد، بلکه او با این شیوه مجموعهای از آگاهی کاذب اما شیرین و خوشطعم را در مورد تزهای اسلامی و انقلابیاش خلق کرد که برآیند آن از نظر مفهومی، فهم شُبه مدرن از اسلام بود. به این معنی که شریعتی و همفکران او، سلسلهای از توجیهات و توضیحات شیک را در مورد اسلام و جامعه اسلامی با مفاهیم و اصطلاحات اندیشههای اندیشمندانی چون مارکس، انگلس، هایدگر، سارتر، دورکیم، ماکس وبر، افلاطون و… خلق نمودند.
این کار شریعتی چیزی جدید نبود. قبل از او نیز این کار در سطوح دیگری در میان اندیشمندان مسلمان انجام شده بود. با حفظ باب احتیاط میتوان عین قضاوت را در مورد برخی آرای فلاسفه اسلامی نیز مطرح کرد. از باب مثال آنجایی که «خدا» در اندیشه فیلسوف مسلمان بر مسند «واجبالوجود به مثابه علتالعلل» وجود و موجود مینشیند، در واقع همان استحالهی مفهومی است که انجام شده است. این استحالهی مفهومی در میان اندیشمندان مسلمان سنت کهنه و دیرینه است، ولی از آنجایی که بهخصوص در حوزه اندیشههای فلسفی روشمندانه انجام میشده است، نمیتوان کسانی چون شریعتی را در آن صف قرار داد. بهدلیل اینکه شریعتی این استحالهگری مفهومی را بدون رعایت هیچ یک از معیارهای روشمندانهی علمی و معرفی انجام داد.
مثلا او از نظر تاریخی، الگوهای مبارزاتی خود را کسانی چون علی بن ابیطالب، ابوذر غفاری، حسین بن علی و زینب و امثال آن معرفی کرد، اما از نظر تبیینی، چون نمیتوانست برای توضیح مفاهیمی چون جامعه، سیاست، عدالت، برابری، آگاهی، ستم، سعادت جمعی و… از مجموعه مفاهیم که اسلام در اختیارش قرار داده بود بهره بگیرد، مجبور بود به شاخهای از منظومه مفهومی سوسیالیسم مارکس، چنگ بیاندازد. همینطور برای تبیین ماهیت «انسان خداگونه» که منبعث از اسطورهی خلقت در ادیان توحیدی مبنی بر خلق انسان از لجن (گِل) و روح خداوندی است، به شاخهای از منظومهی مفهومی ژان پل سارتر چنگ بیاندازد و الی آخر.
این شیوهی استفاده از مفاهیم، بیش از آنکه ذهن ما را به آگاهی برساند، به یک نوع جنونِ ناشی از جذابیت احساسی مفاهیم که بیشتر شبیه شعفِ ناشی از کشف تازه است، غرق میکند. این جذابیت و شعف جنونانگیز، ذهن ما را از فهم روشمند مسایل در چارچوبهای منطقی و مفهومی خاص آن باز میدارد و از این رو نمیتوانیم بفهمیم که مثلا بار مفهومی «امت» هرگز نمیتواند بار مفهومی «مردم» را افاده کند.
«امت» از نظر سیاسی و اجتماعی فیالذاته همنشین تبعیض، برتریطلبی و نابرابری ماهوی انسانها است. در حالی که «مردم» همنشین اراده و خواست جمعی، آزاد، برابر و عدالت برای همه است. همینطور، بار مفهومی «امامت و ولایت» هرگز نمیتواند بار مفهومی «حکومت مردم» را افاده کند. این دو از دو اقلیم کاملا متفاوت و متضاد میآیند. اولی از اقلیمی میآید که تبعیض و بردگی و بندگی در آن ارزش است و آزادی و برابری در آن ضد ارزش محسوب میشود. دومی از اقلیمی میآید که آزادی و برابری در آن ارزش است و تبعیض و بردگی در آن ضد ارزش.
در مورد مثال شریعتی و همکیشان او، این نوع فهم از اسلام و مفاهیم مدرن صرف در دایره ذهن محدود نبوده است. بلکه در مبارزات عملی آنها نیز بازنمود پیدا کرد. مسیر مبارزاتیِ ناشی از اینگونه فهم و درکِ امور، در زمین عمل آنها را به سمتی برد که آرایشان بستر و رهنمودی شد که در پرورش و تسهیل تولد ولایت فقیه و جمهوری اسلامی مفید و مؤثر واقع شد.
اما، اگر شریعتی زنده میبود، از آنچه برآمد عینیِ تزهای او در روی زمین است، به هر دلیلی، بهویژه دلایل کارکردی، شاید ناراضی میبود. شاید از خود میپرسید عیب در چه و در کجا بوده است؟ حتما میدید که خطای اساسی کار او در تز اصلی او و شیوهی تبیینی و توجیهی او بوده است: «امامت» بهجای «حکومت مردم». «امت» بهجای «مردم». «رهایی» بهجای آزادی. میدید که «امامت» او بیشتر با «خلافت و امارت» همخون و همنشین است تا با حکومت مردم و جمهوری مردم. عدالت اسلامیِ شیعیِ مد نظر او بهویژه از نظر تاریخی بیشتر با تبعیض، خشونت، برتریجویی، نابرابری و سلطه مردانه و امثال آن همخون و همنشین است تا با برابری، مدنیت، آزادی و تساهل.
این بازبینی آرا اهمیت اساسی دارد. چون میتواند به جلوگیری از تکرار خطاها هم در حوزه معرفت و هم در حوزه عمل، بیانجامد. اما آنچه اهمیت اساسیتر دارد این است که این فهمِ خطای گذشته ممکن است سرآغاز خطای دیگر باشد. به این دلیل که ممکن است ذهن، هنوز در گِرَو همان چارچوب مفهومیِ باشد که قبلا بود. ممکن است، فهمِ خطای گذشته فقط ناشی از تغییر و تحول عینی در شرایط و زمانه باشد. آن وقت زمانهی دیگر و جوِّ دیگر بود و حالا زمانهی جدید و جوِّ جدید است. مثلا در زمانهی کنونی وجه غالب مفهومی از محیط دانشگاه تا محیط مکتب، از جامعه تا خانواده، از سیاست تا اقتصاد، مفاهیم مدرنی چون، مدنیت، آزادی، دموکراسی، برابری، آگاهی، عدالت، توسعه اقتصادی، رفاه اجتماعی و اقتصادی، حقوق بشر، حقوق زن، جامعه مدنی و امثال اینها است و برای دستیابی به این اهداف هم، مُدل غالب، مبارزات مدنی است.
بنابراین، ذهن یکشبه ممکن است به این نتیجه برسد که کشف جدیدی کرده و آن اینکه، راه رسیدن به عدالت اجتماعی، برچیدن سلطهی قومی و مذهبی، تحقق دموکراسی و ارادهی مردم و… نه توسل به شمشیر اسلامی است و نه توسل به خشونت سوسیالیستی است (چنانچه قبلا آن را درست میپنداشت)، بلکه مبارزه مدنی و تقویت مدنیت در جامعه است.
این برداشت/درک تا این حد یک معرفت علمی یا فلسفی نیست. آنچه بنیههای معرفتی آن را روشن و تقویت میکند کانتکست (context) توضیحی و تبیینی آن هم به لحاظ مفهومی و هم به لحاظ تاریخی و عملی است. مثلا ما از یکسو یک جامعه تاریخیای داریم که ویژگیهای ساختاری، ارزشی، فرهنگی، جغرافیایی، اقتصادی و سیاسی و امنیتی خاص خودش را دارد و بافت ذهنی و زبانی ما ممکن است بهشدت متأثر از این جامعه و تاریخ و فرهنگ خاص باشد. از سوی دیگر، مجموعهی از ارزشها، هنجارها و مفاهیمی را داریم که ذهن فردی/جمعی ما تمایل به فهم و عینیت دادن آنها در قلمرو جامعه است.
اینجا ذهن در میانهای از باریکراههای پیچیده و دشوار قرار دارد. مثلا، ذهنِ فرد مسلمان و متعلق به جامعه اسلامی، چگونه میتواند مفهوم دموکراسی به معنی مدرن را که به لحاظ مفهومی متکی بر سه اصل (حکومت به خواست مردم، حکومت برای مردم و حکومت در اختیار مردم) است و از این جایگاه با شبکهای از مفاهیم دیگری چون انسان آزاد، آزادی، برابری، عدالت، مدنیت، قانون مدنی، پارلمان، رفاه، حقوق بشر، تساوی جنسیتی، رفع تبعیض، انتخابات آزاد و امثال اینها، در یک رابطه پویا قرار دارد، با مفاهیمی چون امت، امامت، خلافت، امارت، حکومت اسلامی، شریعت اسلامی، قانون اسلامی، جامعه اسلامی و امثال اینها چگونه قابل جمع است؟
مثال پارلمان (به مثابه یکی از ستونهای استقرار دموکراسی) را در نظر بگیرید، وقتی برای توضیح و توجیه آن، به «وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ» (۳۸/شوری) رجعت میشود، این یعنی استحالهگری مفهومی و ذوقزدگی در قلمرو آگاهی. بهدلیل اینکه پارلمان یک مفهوم مجردِ جدا افتاده نیست. پارلمان از یک منظومهی مفهومی میآید، یک تاریخ مفهومی دارد و یک جایگاه مشخص مفهومی در تاریخ اندیشهورزی تمدن یک جامعه دارد. و به طبع آن جایگاه مفهومی، در ساختار اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی جامعه نیز جایگاه مشخص دارد و از لحاظ کارکردی حامی و حافظ شبکهای از ارزشهای یک جامعه تاریخی خاص است. بنا نمیتوان آن را به مثابه یک اصطلاح میانتهی به میل دل خود مفهومسازی کرد. همینطور برای توضیح مفهوم مدرنی چون جامعه مدنی/مدنیت و شیوههای مدنی مبارزه، خطا است که آنها را به «محکم» و «متشابه» تأویل کنیم.
وقتی به این شیوه با مفاهیم برخورد میشود، در واقع نه آگاهی بلکه نادانی و کجفهمی محصول آن است و ما در این نوع حالات فاعل آگاهی نیستیم بلکه، فاعل نادانی و فاعل ذوقزدهی آگاهی ناچیزِ اکتسابی هستیم.
این ذوقزدگی ممکن است بهدلیل تغییر در محیط زندگی و شرایط تعاملات اجتماعی و ذهنی باشد. یا بهدلیل مطالعه کتابها و مقالات جدید باشد. و یا هم بهدلیل عدم رضایت و خشم از برآیند مبارزات گذشته باشد. و شاید هم دلایل دیگر داشته باشد. آنچه مسلم است این است که این نوع فهم و درک، فاقد بنیهی معرفتی است. داشتن بنیهی معرفتی ایجاب میکند تا مسایل در بافت مفهومی خاص خودش روشمندانه تحلیل و بررسی شود. مثلا نمیشود، مفاهیمی مثل «انسان آزاد»، «انسان خردمند»، «انسان مدنی»، «برابری جنسیتی»، «حقوق بشر»، «آزادی فردی» و نظیر آن را در بافت مفاهیم دینی توضیح، توجیه و تبیین کرد و برعکس. چون از یکسو، ممکن در قلمرو دین آنچه به مثابه تز اصلی مثلا «مبارزه مدنی» یا «آزادی» مطرح میشود، از جمله ضد ارزشهای باشد که دین نه فقط در مدار مفهومی خویش بلکه در زمین عمل (جامعه اسلامی) نیز با آن تاب همنشینی ندارد و همواره برای نابودی آن خون میریزد و این خونریزی را «جهاد مقدس» میشمارد.
نگاه کنید به وضعیت کنونی افغانستان، ایران، عربستان و اکثر کشورهای اسلامی که دارای حاکمیتهای اسلامی اند. چرا زن، آزادی، برابری و امثال آن همواره در کانون سرکوب حاکمیتهای اسلامی اند؟ یک دلیل واضح آن این است که همهی اینها در بافت مفهومی و اعتقادی اسلام ضد ارزش تعریف شدهاند. در قلمرو مفهومی دین بهویژه اسلام مرد ارزش است نه زن. بندگی و بردگی ارزش است نه آزادی. برتری دین بر کفر، برتری مرد بر زن، برتری مؤمن بر غیرمؤمن، برتری ایمان برعقل ارزش است نه برابری انسانها بدون در نظرداشت جنسیت، قومیت، رنگ، نژاد، دین و اعتقاد. برتری جهاد با شمشیر و خون بر تبلیغ مسالمتآمیز و مدنی ارزش است نه مبارزات مدنی و دموکراتیکِ مدرن. در حالی که هیچ یک از ارزشهای تمدن مدرن از آزادی تا دموکراسی و از بازار آزاد تا سوسیالیسم اقتصادی و… برآیند جدالها و گفتمانهای قلمروِ دینی نیستند. همهی اینها برآیند قرنها جدال، گفتوگو و تفکر در قلمرو علم و فلسفهاند.
بنابراین، ذوقزدگی در قلمرو آگاهی همانطوری که در تعریف و تفهیم مسایل مختلف باعث خطا میشود، ممکن است، در زمین عمل به خطاهای فاحشتر بیانجامد. از جمله اینکه، دایرهی کنشها و واکنشها تنگ تعریف شود و مسیر آن نیز اشتباه پیموده شود. مثلا مبارزه برای تحقق دموکراسی، برابری، آزادی و امثال اینها در جامعهای مثل افغانستان یا ایران، وقتی با قید «فقط» مبارزه مدنی عاری از خشونت تعریف میشود، این خطا است. اول بهدلیل اینکه، در فرآیندهای مبارزاتی، مفاهیم و ارزشها توجیهکنندهاند نه تعیینکننده. اگر مبارزه مردم یا بخشی از مردم در جامعهی مثل افغانستان یا ایران برای آزادی به معنای مدرن، آزادی تعیینکننده نیست، بلکه شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و امنیتی تعیینکنندهی عمل مبارزاتی است. شرایط حاکم ممکن است برای مبارزین گزینه برداشتن اسلحه را بدهد و مسیر مبارزه را به سمت خشونت ببرد و ممکن است گزینههای مثل تظاهرات، اعتصاب و… را بدهد و مسیر مبارزه را به سمتوسوهای فاقد خشونت ببرد.
دوم به این دلیل که وجه غالب ارزشهای مدرن از قبیل اولویت گفتوگو بهجای خشونت، اولویت صلح بهجای جنگ و امثال آن، صرف اولویتهای ارزشی اند نه بنمایههای ارزشی. آزادی و دموکراسی و برابری و امثال اینها محصولات تمدن مدرن اند ولی برای دفاع، استقرار و استحکام آنها فقط بر مدنیتپروری فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی سرمایهگذاری نشده است، بلکه این ارزشها مسلح به اسلحه مدرن (از تانک و توپ گرفته تا بمب اتم) هم شده اند. این یعنی، ضمن جذابیت مفهومی و عینیِ اولویتهای مثل گفتوگو، صلح، مبارزه مدنی، دادخواهی و… آنجایی که ارزشهای جامعه مدرن و ارزشهای مرتبط به منظومهی آن در معرض خطر نابودی قرار میگیرد، برای دفاع از آن خشونت مدرن هم گزینه است و هم موجه است.
در افغانستان کنونی ممکن است در صف مبارزین، آزادی و برابری و دموکراسی به معنای مدرن آن مطرح نباشد، ولی آنچه وجود دارد ستم آشکار، ظلم آشکار و تباهی مردم در دست یک گروه تندرو و سلطهطلب و تمامیتخواه قومی و مذهبی است. در این چنین شرایط، هر گامی که برعلیه ستم و ظلم و تباهیِ قومی و مذهبی و ایدئولوژیکی برداشته میشود، نه فقط موجه است بلکه قابل ستایش، تقدیر و قابل حمایت است. حالا این گام، دادخواهی مدنی و عاری از خشونت زنان در خیابانها باشد یا مبارزه مسلحانه مردان و زنان در کوهها و درههای هندوکش و یا سایر نقاط افغانستان باشد. این شرایط زمان و مکان و جامعه است که تعیینکننده است. شرایط کنونی افغانستان طوری است که هر فرد، هر قشر، هر قوم و هر قبیلهای میتواند شیوههای تعاملاتی و معاملاتی و موقفهای مختلف و متفاوت را نظر به سنجشِ سود و زیان خویش برگزیند.
از این جهت نباید دچار ذوقزدگی در قلمرو آگاهی و به طبع آن در قلمرو مبارزاتی شد. بهویژه زمانیکه در مسندی باشی و مخاطب داشته باشی و مخاطبان نه فقط در سطح ذهن بلکه در عمل اثرپذیر باشند، باید سنجشگرایانه لب گشود و باید ذهن محاسبهگر را در تشخیص درست از نادرست با توجه به روشهای منطقی و تجربی میدان داد. لزومی ندارد بام خروس بود و شام ماکی. باید توجه کرد که آنجایی که فضا برای سکوت و بی طرفی است، سکوت و بی طرفی معقول و درست است. آنجا که فضا برای حمایت و همسویی باز است و سود حمایت بیشتر از زیان عدم حمایت است، حمایت کردن معقول است. آنجا که فضا برای سکوت و بی طرفی تنگ است و هیچ راهی مسالمتآمیز و مدنی برای گشایش روزنی هم وجود ندارد و همه راههای مدنی و عاری از خشونت به بُنبست کامل میخورد و انتخابی جز کشتن یا کشتهشدن نمیماند، چه انتخابی جز توسل به خشونت وجود دارد؟
در این گونه شرایط سخت اما آنجایی که بهویژه زمانی که در مسندی هستی که شنونده داری و شنوندههایت از تو تأثیر میپذیرند و این تأثیرپذیری خود را در رفتار آنها بازنمود میبخشد.
نمونه دکتور علی شریعتی آشناترین نمونه از افتادگی در چاله ذوقزدگی در قلمرو آگاهی است که اسلام را با افلاطون، نیچه، مارکس، هایدگر، سارتر و امثال آن میفهمید و منبربهمبنر تبلیغ میکرد. او در نظر خودش مثلا کشفی جدیدی کرده بود مبنی براینکه امامت و ولایت راه سعادت امت است و علی و ابوذر و حسین و زینب و… را اسوههای تاریخی آن میدانست که اگر احیا شوند، آن عدالت برقرار و سعادت نصیب امت میشود. اما نمیفهمید که آنها در زمانهی ما اگر احیا شوند در قامتهای کسانی احیا میشوند با این تفاوت که آنها در دوران خود با الهام از منابع اصلی اعتقادی خود، استقرار را در زور شمشیر میدیدند و اینها استقرار در زور گلوله و باتوم.