از روزهای تلاش و تقلا برای خودکفایی تا عزلتنشینی
مؤسسهای داشتم بهنام «کمک به زندگی زنان» که در رابطه با ظرفیتسازی زنان در بخشهای مختلف آموزش و کاریابی فعالیت داشتم. محل کارم را فقط به خانمها اختصاص داده بودم، حتا نگهبان مرد نداشتیم چرا که میخواستم مکانی مطمئن برای زنان باشد تا بیایند و آموزش ببینند و کاری برای خود دستوپا کنند. در مدت این هفت سالی که گذشت، به خانمها آموزش دادم و برایشان زمینهی پیدا کردن کار را فراهم کردم. بیشترشان از قشر فقیر جامعه بودند؛ زنان بیوه و بیسرپرست با فرزندان یتیمشان.
برای کودکان وسایل درسی تهیه میکردم و حتا برای آنها صنفهای رایگان ایجاد مینمودم. آن زمان تُرکها میآمدند و به چشم خود میدیدند این کودکانی که از نعمت پدر محروماند با چه مشقتی درس میخوانند. از آنها برای این کودکان وسایل مکتب و قرطاسیه و چیزهایی مثل جمپر و بوت میگرفتم و برای مادرانشان کمپل و ظرف و مواد غذایی. آن روزها همه خوشحال بودند و من با دیدن این خوشحالی خرسند. از اینکه میتوانستم برایشان کاری کنم لذت میبردم.
برای کودکان بیسرپرست که مادرانشان در این آموزشگاه خیاطی میکردند، صنف کوچکی دایر کرده بودم. تمام سرمایه و پولی اگر بدست میآوردم به عشق آنها و برای آنها مصرف میکردم تا وجدانم آسوده باشد. چرا که همواره به این باور بودم که دنیا دارفانی است و اگر پول داشته باشیم یا نه، میگذرد. فقط خوبیها بهجا میماند و بس.
در این دوران صنف سوادآموزی ایجاد کردم. این صنفها آنقدر مؤثر بود که حتا یکی از دانشآموزانم که خانمی شصتساله بود پس از سه ماه آموزش به هشت دانشآموز دیگر درس میداد. او هشت دانشآموز در خانه داشت و ماهی صد افغانی از هرکدام آنها میگرفت و برای خود راه درآمدی ایجاد کرده بود. همهی اینها مرا خشنود و خرسند میکرد. طی تمامی این سالها خستگی کار را نمیفهمیدم. فقط لبخندشان کافی بود که در قلبم احساس مسرت و شادی کنم.
در یک مورد دیگر، دختران جوانی به من مراجعه کردند و از آرزویشان برای ایجاد رستورانتی زنانه گفتند که با غذاهای افغانی میزبان زنان باشد. آنها دوازده دختر جوان بودند که نیاز به همکاری داشتند و من برایشان جایی در نظر گرفتم و آرزویشان برآورده شد.
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه دوران قرنطین و کرونا و فصل بیکاری شد. در دوران کرونا که ترس از مرگ همه جا سایه انداخته بود و هیچکس از خانه بیرون نمیشد، اما من بیکار ننشستم. به همراه رانندهام برای خانوادههای نیازمند نان توزیع میکردیم؛ برای کسانی که نانآورخانه بودند و هیچ حامی و سرپرستی نداشتند. از آنجا که همه مراودات و رفتوآمدها قطع شده بود و اکثر زنها بیکار شده بودند تلاش کردم برای زنان زمینهی کار خیاطی را فراهم کنم تا عایدی بدست آورند. به همین منظور یک صنف خیاطی ایجاد کردم و برای ۶۰ نفر زمینهی کار فراهم نمودم. بعد از گذشت مدتی یک شرکت تولیدات لباس را افتتاح کردم. تلاش داشتم این خانمها با عرضه تولیداتشان عایدی بدست بیاورند.
بازگشت طالبان، بازگشت به عصر سیاهی
همهچیز خوب پیش میرفت. تلاش من برای بهبود زندگی زنان ادامه داشت و تقلا برای زندگی پر درد و مشقت این زنان انرژی مضاعفی به من میداد. اما با آمدن دوبارهی طالبان ورق برگشت. یک سال قبل زمانی که طالبان وارد کابل شدند من به همراه همکارانم مصروف تنظیم صنف جدید بودیم. ساعت یک بعدازچاشت بود که سروصدایی بلند شد. به خیابان نگاه کردم؛ از دو طرف خیابان مردم با شتاب و ترس میگذشتند. حیران و سرگردان شدم که این جمعیت از کجا آمده و به کجا میروند؟ از مردم پرسیدم، گفتند طالبان وارد کابل شدهاند.
همه در حال فرار بودند و من شوکه شده بودم. در تلویزیون میگفتند طالب نمیتواند وارد کابل شود پس چطور است که مردم میگویند طالبان وارد کابل شدهاند. با خودم فکر میکردم که چطور مردم باز به دوران سیاه برگشتند؟ مردم افغانستان چه گناهی دارند که باید این تاریخ تلخ دوباره تکرار شود. تمامی زحماتی که کشیده بودیم چه؟ چطور میشود به عقب بازگشت؟
آن روز به تمامی همکارانم گفتم که به خانههایتان بروید. همه را رخصت کردم. زمانی که همه به خانه رسیدند و مطمئن شدم بعد خودم حرکت کردم. خیابانهای شهر مملو از آدم بود. به اندازهای ازدحام بود که جایی برای موتر وجود نداشت. همه با پای پیاده بهسوی خانههایشان میدویدند. ممکن نبود از موتر شخصیام استفاده کنم. موترم را همانجا رها کردم. با چشمانی پر از اشک به سمت خانه رفتم. فقط در دلم دعا میکردم.
با آمدن طالبان کابل ساکت و سیاه شد. هیچکس از خانه بیرون نمیرفت. بعد از چند روز آماده شدم تا به محل کارم سری بزنم. برای رفتن به بیرون حجاب و روبند پوشیدم. به سمت دفتر رفتم. تمام اموال دفتر غارت شده بود. نمیدانم مردم از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و یا کار طالبان بودند. یکی از همسایهها به من گفت: «لطفا پشتش نگردید! همهی مردم مثل شما اموالشان را از دست دادهاند. به خانه برگردید که دیگر زنی برای کارکردن وجود ندارد، حالا حکومت ملاها است. لطفا برو خواهر! اگر بمانی و طالب بداند که رییس مؤسسه هستی و برای زنها کار میکردی تو را از بین میبرند.»
با قلبی آکنده از اندوه بهسوی خانه رفتم. غم از دست دادن دو برادرم نیز رنج مضاعفی بود که من و خانوادهام باید تحمل میکردیم. یک سال قبل برادر نوجوانم شهید شد، در جلوی دروازه شهید شد. دو سال پیش هم برادر دیگرم شهید شده بود. او کارمند ارتش کشور بود. بیست نفر طالب او را تیرباران کرده بودند.
در تمام این یک سالی که گذشت، همهی اعضای خانوادهام افسرده و دلسرد شدهاند. پیش از این من با کارهای دفتر خودم را مصروف میکردم اما آن هم از من گرفته شد. منی که هفت سال از بهترین سالهای زندگیام را برای خدمت گذرانده بودم همهچیز را از دست دادم و یک سال است خانهنشین شدهام. با این حال روحیهام را از دست ندادهام. میخواهم دوباره برای زنان کشورم کار کنم و برای مردم و مملکتم خدمت کنم.
ادامهی روزهای دهشت و درد
بعد از آمدن طالبان فقر و بیکاری گسترش یافته و ظلم و کشتار این گروه از مواردی است که جهانیان آن را میبینند. زنان به بهانههای مختلف کشته میشوند. آنها نمیتوانند با جرأت بیرون شوند و حتا نمیتوانند لباسی را که میخواهند بپوشند. زنها نمیتوانند کار کنند. اگر کسی به دفتر کارش حاضر شود بالاخره طالبان یک روز به سراغش خواهند رفت.
طالبان دید سخیفی نسبت به زنان دارند. هفت ماه پیش زمانی که بهخاطر دوسیه شهادت یکی از برادرانم به حوزه رفتیم، آمر حوزه با من جروبحث کرد. من با او بحث دینی کردم. مشخص بود هیچ چیزی از دین نمیدانست. خواهر و مامایم همراه من بودند. او به مامایم فحش میداد و ناسزا میگفت. به او میگفت تو نامرد و بیغیرت هستی که بهجای تو این زن صحبت میکند. به او گفتم مگر زن انسان نیست؟ او در پاسخ گفت: «نه، زن خر است، زن حیوان است، زن خبیث است.»
با این همه توهینی که شنیده بودم گریهام گرفت. تحملم را از دست دادم و با صدای بلند جیغ زدم که تو نه دین میدانی و نه حرمت به زن را میفهمی. صورتم را پوشانده بودم و فقط چشمانم دیده میشد. او با اشاره به چشمانم گفت: «چشمان تو مانند همان زنهایی است که تظاهرات میکنند. من تو را بندی میکنم و بعد از آن محکمه.» ترسیده بودم، آن روز به سختی از این جاروجنجال نجات پیدا کردم.
مشکلات من تمامی نداشت. چون رییس مؤسسهای بودم که برای زنان کار میکرد. طالبان مرا آرام نمیگذاشتند. یک روز نیروهای طالبان خانهی مرا تلاشی کردند و کارگرم را بهشدت لتوکوب نمودند. به او میگفتند این زن جاسوس کدام کشور است؟ اگر راستش را نگویی ناخنهایت را میکشیم.
روزهای سخت و دشواری بود. آنها همهی خانه را به هم ریخته بودند. همهچیز را پاره کردند و شکستاندند و هرچیزی که دلشان میخواست را با خود بردند. از لحاظ روحی کاملا به هم ریخته بودم. تمام تلاشها و رویاهایم نقش برآب شده بود. باورم نمیشد که به همین آسانی به این نقطه برسیم. پیش از سقوط کشور بدست طالبان، ۲۵۰ زن در بخش خیاطی کار میکردند، ۶۰ زن در بخش گرافدوزی تابلو به سبک افغانستان و ۴۰ زن در بخش سوادآموزی ششماهه آموزش میدیدند. باورم نمیشود تمامی اینها از دست رفته باشد.
ماههای اول حضور طالبان روزهای دشوار و خفقانآوری بود، بارها از طریق تلفن همراهم تهدید دریافت کردم و ناچار چندماهی کشور را ترک کرده و پاکستان رفتم. اما نتوانستم دوام بیاورم. ناچار دوباره به وطن برگشتم. از روزی که بازگشتهام احساس خوبی ندارم. در خانه مانند یک زندانی روز را به شب میرسانم. روزگار سختی است.