زهرا احمدی بیستساله بود. مکتب را تمام کرده بود و مصروف آمادگی رسیدن به دانشگاه بود. حدود یکونیم سال بوده که زهرا در مرکز آموزشی کاج در غرب کابل آمادگی کانکور میخوانده است.
خانهی زهرا در قلعه وزیر غرب کابل بوده است. از آموزشگاه کاج، جایی که زهرا درس میخوانده است، حدود بیشتر از سه کیلومتر فاصله دارد. بسیاری از روزها بهدلیل نداشتن کرایه موتر یا تماما پیاده یا لااقل از یک طرف پیاده رفتوآمد میکرده است. طوری که پدر و مادر زهرا میگوید، زهرا دختر خستگیناپذیر بوده است. در کنار آنکه هر روز بیشتر از سه کیلومتر راه میرفت تا برای دانشگاه آمادگی بگیرد، در انستیتوت ابوعلی سینا قابلگی هم میخوانده است.
پنجشنبهشب (۷ میزان) از مادرش پولی را که لازم داشته است میگیرد تا صبحِ زودِ فردا که جمعه است در آموزشگاه برود و امتحان آزمایشی کانکور بدهد. مادر زهرا میگوید: «آمد از من پول گرفت. گفت مادرجان امروز ۵۰ افغانی بده. فردا پول زیادتر لازم دارم. ۲۰ افغانی کارت آموزشگاه میشود و ۳۰ افغانی هم برای رفتوآمدم باشد.»
بسیاری از روزها زهرا ۲۰ افغانی میگرفته است. از خانهی او تا آموزشگاه کاج دو مسیر موتر است که رفتوبرگشت چهار بار کرایه موتر میداده است. برای چهار بار کرایه موتر حداقل هر روز ۴۰ افغانی لازم داشته است که او نصف آن، یعنی کرایه یک طرف را میگرفته است و یک طرف را پیاده رفتوآمد میکرده است. آن روز اما کرایه دو طرف را میگیرد. تلفنش را با خود نمیبرد. میگوید جای دیگری نمیرود و در صنف لازمش نمیشود. به مادرش میگوید نگرانش نشود، نسبت به دیگر روزها کمی دیرتر یعنی حدود ساعات یازده برمیگردد. چون آن روز علاوه بر امتحان آزمایشی کانکور، اساتید آموزشگاه قرار بوده است که سمیناری راجع به راهنمایی انتخاب رشته و حل سوالات و دیگر مسائل لازم در کانکور برگزار کنند.
محمدرضا پدر زهرا است. مرد پنجاهساله و کاملا بیسواد. سواد خطخوانی ندارد. او میگوید: «من سر کار رفته بودم. قرار بود خانهی صاحبکار را کاهگل کنم. دخترم یک رفیقی داشت بهنام نجیبه که همیشه باهم آموزشگاه میرفتند. من و پدر نجیبه هم از طریق دختران مان آشنا شده بودیم. هنوز آفتاب گرم نشده بود. آب و گِل را آماده کرده بودیم که پشتِ بامِ صاحبکار را کاهگل کنیم. در حال آمادگیگرفتن برای کاهگل بودم که پدر نجیبه زنگ زد. گفتم چه خوب که اینقدر زود یادم کرده است. با صدای بلند، با خنده و سرخوشی جواب دادم که چطور استی. دیدم صدای طرف طور دیگری است. حرفی دیگری نزد. با عجله پرسید از دخترت خبر داری، گفتم آره صبح آموزشگاه رفته بود که امتحان بدهد. گفت در آموزشگاه انتحاری شده و نجیبه دیگر زنده نیست.»
پدر زهرا میگوید: «دیگر نمیدانم چه شد. بدون هیچ هماهنگی با صاحبکارم طرف برچی حرکت کردم. از بس که دستپاچه شدم، اول مسیر را اشتباه رفتم. زهرا تلفن هم نبرده بود که بفهمم تماس وصل میشود یا نه. اول چندین شفاخانه را گشتم یکبار متوجه شدم که اشتباه آمدهام و اینجاها نیست. آمدم برچی. در برچی هم چندین شفاخانه را گشتم و زهرا نبود.»
نام زهرا در فهرست اسامی کشتهشدهها و زخمیها هم نبوده است. برادر بزرگ زهرا، روحالله، چهاردهساله است. او هم تلفن نداشته و بیخبر از پدرش برای پیداکردن زهرا عموم شفاخانهها را جستوجو کرده است. بسیاری از شفاخانهها او را اصلا راه نداده است که برود ببیند زهرا کشته شده یا زخمی است.
پس از جستوجوی زیاد، بالاخره پدر زهرا دخترش را پیدا میکند. میگوید: «بالاخره در طب عدلی رفتم. اول راه نمیداد. با سختی بسیار راه پیدا کردم و داخل رفتم. در داخل جسد بسیار زیاد بود. مرا بالای بسیاری از جسدها برد، دخترم نبود. تقریبا اطمینان پیدا میکردم که زهرا کشته نشده است. داشتم بیرون میشدم، در حال بیرونشدن بودم که در دهلیز شفاخانه در میان اجسادِ دختران یکبار چشمم به جسدی خورد. زهرا بود.
البته من زود شناختم. شاید حس پدری بود که آنقدر زود شناخت. ولی راستش زهرا تقریبا قابل شناسایی نبود. از ابرو بلند، سرش به کلی نرم شده بود. من کاسهی سرش را پیش کردم، مغزش بیرون شده بود و استخوانهای جمجمهاش به کلی نرم شده بود. یک چشمش هیچ نبود. صبح که رفته بود مانتوی دراز در جانش بود، مانتو به کلی سوخته بود. طرف راست بدنش، از شانه تا پا سیاه شده بود. از کف دست راستش فقط استخوان مانده بود، گوشتهایش به کلی ریخته بود.»
زهرا از مکتب فارغ شده بود. کارهای دیپلوم/شهادتنامهاش را تعقیب کرده بود و در حال تمامشدن بوده است. کبرا، خواهر صنف یازدهی زهرا میگوید: «روز شنبه، یعنی یک روز بعد از آنکه مغز سرش را خاکستر کنند، قرار بود که دیپلومش را بگیرد. اما نگذاشتند که فردا شود و زهرا دیپلومش را بگیرد.»
از زهرا بهعنوان دختری فقیری که جز درس درگیری دیگری نداشته است، بهعنوان یادگار چیز زیادی باقی نمانده است. عکسهایش با نجیبه مانده است که عموما هردو باهم آموزشگاه میرفتند و هردو هم باهم در انفجار دود شدند. مقداری کتاب مانده است که بیشتر چپترهای قابلگیاش و کتابهای آمادگی کانکور است. مقداری لباس مانده است و یک کرمچِ سرخرنگِ کهنه که از اثر پیادهرویِ زیاد از چند جایش پاره شده است. آن برادر کوچکش که تا گلو دوستش داشته است و یک خانوادهی فقیری که در یک تهکوی نیمهتاریکِ کرایی زندگی میکنند و پدر پیری که در روز کشتهشدن او خانهی مردم را کاهگل میکرده و بسیاری از شفاخانهها را اشتباهی رفته بود.