بسیار شنیدهایم که مردم افغانستان چنین یا چنان هستند. مثلا به تکرار گفته شده مردم افغانستان سنتی هستند یا اینکه جامعه افغانستان سنتی است. گزارههای دیگری از این قبیل نیز در مورد مردم و جامعه افغانستان مطرح شده است. این گزارهها را نه تنها سیاستمدارانی که منافعشان ایجاب میکند بل اکثر دانشآموختگان و آنهایی که در مورد افغانستان نظر داده و نوشتهاند نیز تکرار میکنند. آیا این گزارهها درست است؟ آیا اساسا ممکن است چنین گزارههایی را در مورد افغانستان مطرح کرد؟ آیا میتوانیم از مردم و جامعه افغانستان بهصورت کلی و کلان صحبت کنیم؟ پاسخ به این پرسشهای ساده از این جهت مهم است که به نظر نویسنده میتواند مبنای بخش عمدهی فهمِ تا این زمانی افغانستانشناسی -اگر چیزی به این نام وجود داشته باشد- را زیر پرسش ببرد.
آنچه تا امروز در مورد مردم و جامعه افغانستان گفته شده اکثرا بهصورتی که در بالا گفته شد کلی بوده است. خواسته شده که از مردم و جامعه افغانستان شناختی کلی و جمعی ارائه شود؛ موردی که به نظر میرسد از منظر جامعهشناختی و دانش سیاسی ایراد دارد و قابل طرح نیست. از منظر جامعهشناختی این پرداخت تنوع طبیعی بافتهای مختلف اجتماعی افغانستان را که دارای ویژگیهای بومی-فرهنگی متفاوت اند نادیده میگیرد. سه تفاوت کلان قومی، زبانی و مذهبی، بافتهای اجتماعی را در افغانستان بهوجود آورده که هر یک ویژگیهای خاص خودش را دارد. البته تفاوتهای دیگری نیز در کنار این سه تفاوت کلان، از یک طرف میان گروههای مختلف قومی، زبانی و مذهبی و از طرف دیگر میان هر گروه قومی، زبانی و مذهبی وجود دارد.
مثلا در هر گروه قومی، زبانی و مذهبی، میان شهرنشینان و دهنشینان آن تفاوتهای وجود دارد. وجود این تفاوتها در یک جامعهی متنوع طبیعی است. آنچه اما غیرطبیعی مینماید نظر سیاستمداران و دانشآموختگانی است که صحبت از مردم و جامعه افغانستان در کل میکنند. مثلا گزارهی افغانستان یک جامعه سنتی است را طوری مسلم میپندارند که تمام تفاوتهای بافتهای اجتماعی را نادیده میگیرد. در حالیکه هیچ سنت مشترکی میان گروههای مختلف قومی، زبانی و مذهبی افغانستان وجود ندارد. چه اگر چنین سنتی وجود میداشت، میتوانست مبنای روایت مشترک هویتی و کشوری شود و در نتیجه کل تاریخ ما گسست و بنبست نباشد.
حتا آنجا که منظور از سنت مورد دینی مرتبط با دین اسلام است نیز این گزاره کج میرود. اسلام خود از فرق مختلف تشکیل شده که در میان هرکدام آن فهم و تفسیرهای متفاوت و گاه متضاد از امور وجود دارد. از همین رو جنگ مذهبی در اسلام پیشینهی طولانی دارد و بسیار قربانی گرفته است. در بافتهای اجتماعی ما از فهم سیاسی از دین که آن را در امور اجتماعی دخالت میدهد و مبنای نزاع و درگیری میسازد گرفته تا فهم صوفیانهای که دین را امر خصوصی میداند، وجود دارد. بیشتر از این گزارهی سنتی بودن جامعه به معنای کلی از منظر مؤمن بودن، امکان وجود لایهای سکولار از یک طرف و غیردینی از طرف دیگر را در بافتهای اجتماعی منتفی میداند؛ موردی که در نبود آمار و آزادی ابراز عقیده خود بخشی انکار و نادیده گرفتنی است که به سرکوب منتهی میشود (کما که چنین نیز شده است).
در کنار مورد جامعهشناختی، صحبت از مردم و جامعه افغانستان به لحاظ دانش سیاسی نیز مشکل دارد. از منظر دانش سیاسی باشندگان یک سرزمین را میتوان مردم یا شهروندان آن سرزمین خطاب کرد. شرط چنین کاری اما وجود چتر دولت است. نهادی با ویژگیهای تعریفشده که در عرصهی بینالمللی به نمایندگی از یک سرزمین و باشندگان آن بهعنوان بازیگر شناخته میشود. حالا ناگفته پیدا است که افغانستان در حدود ۱۴۰ سال تاریخ آن نتوانسته دولتی تشکیل بدهد که توانایی و صلاحیت نمایندگی از تمام جغرافیای افغانستان و باشندگان آن را داشته باشد. شبهدولتهایی که افغانستان تجربهی آن را داشته برخاسته از مکانیسمهای سیاسی نبوده که شایستگی نمایندگی از کل جغرافیا و مردم افغانستان را داشته باشد. به همین دلیل حتا نمادینترین نمادهای آن مثل سرود و بیرق نیز مورد توافق همه باشندگان آن نبوده است.
همزمان سیاستهای اقتصادی و فرهنگی شبهدولتهای افغانستان در بسا موارد توأم با تفکیکهای خودی و دیگری برمبنای قومیت، زبان و مذهب بوده است. از همین رو هیچ دولتی در افغانستان نتوانسته زیرساختهای اقتصادی را طوری فراهم سازد که امکان ارتباط میان گروههای مختلف قومی، زبانی و مذهبی که به لحاظ جغرافیایی دور از هم افتادهاند، در سطحی که باید، بهوجود بیاورد. محدودیتهای جغرافیایی و نبود زیرساختهای افتصادی حملونقل، گروههای مختلف قومی، زبانی و مذهبی را در شرایطی نگاه داشته که شناخت قابل قبولی از هم ندارند. برای بسیاری از باشندگان مناطق مختلف حتا تا پایان عمر امکان بیرون رفتن از محدوده ولسوالی و ولایت خودشان وجود ندارد. در چنین حالی چطور ممکن است میان آنان فرهنگ و سنت مشترکی وجود داشته باشد که بتوانیم از آن بهصورت کلی صحبت کنیم؟
آنچه شبهدولتهای افغانستان کوشش کردهاند بهعنوان شناخت و تعریف از مردم افغانستان بیرون دهند موارد و ویژگیهای نزدیک به بافت اجتماعی خودشان بوده است. تاریخ را نیز به همین منظور دستکاری کرده تا توانسته باشند برای شناخت و تعریف ساختگی خودشان گذشتهی در نظر گیرند؛ پروژهای که امروز بیشتر از هر زمانی ناکامی آن ثابت شده است. در نتیجه صحبت از مردم و جامعهی افغانستان مغالطهی نه چندان پیچیده از نوع «مصادره به مطلوب» است که میتواند منظور خاصی را دنبال کند. امکان دیگر در چنین صحبتی عدم دقت علمی یا سادهدلی است. در هر صورت امکان صحبت از مردم و جامعه افغانستان تا اکنون بهصورت کلی وجود ندارد.