محبوبه ابراهیمی
خواندن کتاب را که تمام کردم، احساس کردم باید به یک پیاده روی طولانی بروم. راه میروم و به موسی فکر میکنم که در تمام قصه خزیده خزیده پیش رفت و ارتفاع دید ما را تا قامت خودش پایین آورد و گردن و سرهای ما را رو به بالا نگاه داشت تا آدمهای اطراف خودمان را بهتر و سالمتر و جهان آنان را بزرگتر و زیباتر از جهان خودمان ببینیم و پیوسته خودمان را با آنان مقایسه کنیم، حسرت بخوریم و رنج ببریم. از نقصی که یا به تصادف و یا به جادوی بدخواهان گرفتار آن شدهایم و این همان تصویر روان تاریخی انسان افغانستانی است.
موسای کودک هوشیار و شیرین است. هنوز رنج را درک نکرده؛ اما بسیار زود همین که میفهمد مثل دیگران نیست، خلاقانه چارهاندیشی میکند.
موسای نوجوان نماد حرکت است؛ آنجا که به دقت آناتومی استخوانها را میخواند و بهدنبال کشف نقص در استخوان اسکلت خودش است و وقتی برای فهمیدن مشکل پاهایش، با پرسیدن از دیگران به نتیجه نمیرسد، مجبور میشود خودش دست به یک تحقیق بزند. او باید بداند استخوانها چیستند، چطور کار میکنند، چه شکلهایی دارند و کجای استخوانهای او مشکل دارند که راه رفتن و دویدن را برایش غیرممکن کرده است.
موسای جوان روایتگر نسل جستجوگر و چارهاندیش است که میخواهد از چند و چون نقص و عیب تاریخیای که گرفتار آن است سر دربیاورد تا خویشتن را اصلاح و درمان کند. و در فکر رهایی از کوهبند و برف و جبر جغرافیا میخواهد خودش را به آرمانشهر روشنِ پر از سلامتی برساند تا بتواند نه بسیار خوب بلکه چون یک انسان معمولی زندگی کند.
ما مگر در آیینهی این قصه واقعیت هولناک روزگار و انسان معاصر و رنج نسل چهل سال نابسامانی را به تماشا نمینشینیم؟ نسلی که نقصها و ناکارآمدی اسکلت و بدنه نظامهای پادشاهی و جمهوریت و مجاهدین و طالبان را دیده و زندگی کرده و حالا دارد راهی بهسوی جایی بهتر جستوجو میکند که ناتوانی سیستم درونیاش را ترمیم کند تا بتواند قامت راست کند و اعتماد و اعتقاد از دست رفتهاش را پیدا کند و به طبع آن بتواند یک زندگی بسیار معمولی را تجربه کند.
موسی در تمام قصه با استخوانها درگیری دارد؛ با استخوانهای خودش، با استخوانهای مردههای دِه، با استخوانفروشها و کنجکاوی برای فهمیدن اینکه استخوانهای مردهها به چه درد میخورند. نتیجهی جستوجو برای کشف نقص در استخوانهای خودش، راه حل هوشمندانهای به او میدهد و دروازهای دیگر را بهروی او باز میکند؛ دروازهای به سمت گورهای پر از استخوان که قرار است به او امکان این را بدهد که بتواند دوباره روی پاهای خودش بایستد. علیرغم اینکه موسی هر بار پس از فروختن استخوان، از کارش پشیمان است؛ در عین حال انگار چارهای هم ندارد. انگار موسی مجبور است برای اینکه پاهای رفتناش را بدست بیاورد، ریشههایش را بکند و بفروشد. و این درگیری نسل معاصر انسان افغانستانی است با چهار ستون هویت خودش. آیا نسل معاصر برای زندهماندن چارهای جز دست برداشتن از هویت خویش ندارد؟
موسی هربار پس از گشودن قبرها و دیدن استخوان سالم پاها، با خودش با حسرت زمزمه میکند: «ای هم جور بوده است» و این همان حسرت گذشتهی پر از سلامتی و صلح است؛ گذشتهای که نسل رشدیافته با جنگ هیچگاه تجربه نکرده است.
موسی قبرها را نه فقط برای به تاراج بردن استخوان باز میکند؛ بلکه او هر شب به واکاوی گذشته و بررسی دقیق اسکلت مردمان گذشته میپردازد. برای موسی قبرستان آزمایشگاه اسرارآمیزی است که فقط به او این امکان را میدهد که در تنهایی شب در گورستان بنشیند و برای خودش نظریهپردازی کند. این همان واقعیت ترسناک فهمیدن است.
موسی یک ملت است. موسی همهی ما هستیم. مایی که نقص در جغرافیای قسمتی از تن وطن، ما را دچار خودکمبینی تاریخی کرده است. مظلوم و سرخورده و بیپناه و معیوب بزرگ شدهایم و وقتی پی به نقص تاریخی خودمان بردیم و خواستیم بهجای خزیدن بدویم، ما را کشتند.
موسی حکایت یک نسل است؛ نسلی بینصیب از ریشههایی قدرتمند، بیبهره از شاخ و برگ پربرکت عشق، اسیر افسانههای دیو و پری، گرفتار کینهی زمین و زمان. و وقتی عاقبت میخواهد با دانایی از این همه خلاصی یابد، سرنوشتی غیر از کشتهشدن انتظارش را نمیکشد؛ چرا که او حالا فهمیده است که میشود راه حلی برای نجات یافت و ماندن در کوهبند سرنوشت محتوم او نیست.
من چیزی از داستاننویسی نمیدانم اما اعتقاد دارم که این کتاب فقط یک قصه نیست؛ تاریخ نسلی است که نتوانسته استخوانبندی فکری خویش را ترمیم کند. تنها به این خاطر که هیچگاه جرأت واکاوی و نبش قبر اندیشهای که از پدرانش به او به ارث رسیده را به خود نداده است. اما موسی با همهی نقص ظاهریاش آدم امروز است. او مقدسات را با گورکاویاش به چالش میکشد، با استخوانفروشیاش ریشههایمان را میلرزاند و با امیدی که همیشه برای کشف جهان نو در خود زنده نگهداشته است، اشتیاق را در ما نمیکشد. مینویسم این یک قصه نیست. موسی همان دخترک نوجوانی است که چند هفته پیش در انفجار کاج تکهتکه شد و درست چند روز قبل از کشتهشدنش در دفترچه خاطراتش نوشته بود که آرزو دارد برج ایفل را از نزدیک ببیند. آرزوی دیدن جهان بزرگتر و زیباتر، آرزویی که موسی را تا آخرین دقایق زندگیاش روی پاهای ناقصاش استوار نگاه داشت.