امیرمؤمنان آدم باهوشی است. تأملات ژرف او برایش روشن کردهاند که یک دختر تا صنف ششم به خط خطر نمیرسد. در صنف ششم چراغ گناه در درون دختر روشن میشود. چراغکی است ناتوان. شعلهی نوخاستهاش سرخ و ارغوانی و زرد و آبی است. رنگی دارد آمیخته و لرزان و ناپایدار. مثل وسوسه است؛ مانند رعشهی کوچکی که بر سطح آب میافتد از وزیدن باد. همین رعشه را دقیقا در همینجا، در صنف ششم، باید متوقف کرد. وگرنه خدا میداند از آن چه موجهای خونفشان برخیزند. آن سوسوی گناه دقیقا در همان لحظهی زایش باید پُف شود، مبادا فردا جهانی را بسوزاند و مایهی تأسف شود.
ندیدید آن دختر انگریز را که در صنف پنجم فعلله میکرد (خردهیی قهقهه و هلهله و شعشعه و چهچهه و همهمه و دمدمه). آشکار بود که زیر پوستش، در همان صنف پنجم، میده میده گناه میجوشد. نوک سرخ گناهدانه را بر پوست آرنجش میشد دید. جوشش خفیف معصیت را بر بناگوشش. آن سرخی که بر گونهاش میرویید نشان چه بود؟ آن موی طلایی که بر پیشانیاش مینشست و برمیخاست چه میگفت؟ روح آن دختر فریاد میزد: «مرا دریابید. من گرمای دهان اهریمن را بر گلوی خود حس میکنم؛ مرا نجات دهید.» اما کسی اعتنایی نکرد.
آن دختر انگریز به صنف ششم رفت. در صنف ششم هنوز امیدی بود که کسی چنگ بیندازد و او را از غرقاب بیرون آورد. خودش صبحها که برابر آیینه میایستاد و چشم در چشم شیطانزدهی خود میدوخت وحشت میکرد. میدانست که عفونت گناه حالا در بُن مو، در خم ابرو، در پیچ گلو و در عمق خلق و خویش دویده است. میدانست که همین اکنون، در میانهی صنف ششم، مردی باید از گروه مؤمنان که او را تکان دهد و به او بگوید: «الیزا، بیدار شو. تو در چنگ شیطانی. تو در راه تباهی روانی.» اما کسی برای نجات او نیامد.
مادرش بیخدا زنی بود که حتا چادر نمیپوشید. پدرش از ردیف غیرت، غیرت، غیرت، غیرت، غیرت، نان، غیرت، غیرت، غیرت، خواب، غیرت، غیرت، آب، غیرت، غیرت، غیرت فقط آب و نان و خواب را برمیداشت. هیچکس به او یاد نداده بود که انسان هیچ نیست اگر غیرت نداشته باشد. آدمی که غیرت نداشته باشد، ناموس ندارد و آدمی که ناموس نداشته باشد به یک پالان خر نمیارزد. پدر الیزا بیغیرت بود. بیناموس بود. انگریز بود آخر.
الیزا را در صنف ششم متوقف نکردند. این دختر صنف هفت و هشت و نه و ده و یازده و دوازده شد و به دانشگاه رفت و دکتوری گرفت و محقق شد و داروی ضد عفونت گرده را کشف کرد یا ساخت یا هر زهر ماری. آن شرکت صحی-دواسازی که حالا الیزا چند سالی است با آن کار میکند در وبسایت خود نوشته که داروی ضد عفونت گردهاش (همان داروی ساختهشده توسط الیزا) در دو سال گذشته پنجصدوشصتوهفت نفر را از عفونت نجات داده.
پنجصدوشصتوهفت نفر. چند میلیون آدم دیگر که عفونت گرده دارند و با آن زندگی میکنند و به داروی الیزا خانم دسترسی ندارند، چه بلایی به سرشان آمده. اصلا فرض کنید آن چند میلیون آدم دیگر از عفونت گرده مردهاند. مگر قرار است که همه تا دنیا دنیاست زندگی کنند؟ کسانی که عفونت گرده ندارند نمیمیرند؟ فردا که قلبهای آن پنجصدوشصتوهفت نفر از کار افتادند، داروی ضد عفونت الیزا چه کار میکند؟ وقتی پیر شدند و ذائقهالموت حتمی شد، الیزا چه کار میکند؟ خود الیزا چقدر در این جهان زنده خواهد ماند؟
بگذارید به شما چیزهایی را در مورد الیزا بگویم که آن شرکت داروسازی نمیگوید. پدرش به دختر خود افتخار میکند. افتخار. اما به ما نمیگوید که الیزا در کنار کشف داروی ضد عفونت و قبل از آن چه کارهای دیگری کرده است. دانشگاهی که الیزا از آن فارغ شده، عکس او را در قابی یک متر در یک متر بر دیوار راهرو دانشگاه زده. دانشگاه الیزا اما به ما نمیگوید که الیزا قبل از آنکه باعث «افتخار» دانشگاه شود و بعد از آن چه کارهایی میکرده.
الیزا پنجصدوشصتوهفت گرده را از خطر نابودی نجات داد. بسیار خوب. اما الیزا وقتی در صنف یازدهم مکتب بود، شبها ساعت دوازدهونیم نصف شب به خانه میآمد. پدر بیغیرتش این را به ما نگفت و نخواهد گفت. آن دانشگاهی که عکس الیزا را در راهرو خود روی دیوار نصب کرده، نمیگوید که وقتی الیزا از صنف دوازدهم فارغ شده بود یک شب قبل از کریسمس با چهار دختر و شش پسر در میخانهی نزدیک دانشگاه رفت و شراب خورد. آن شب الیزا آنقدر استفراغ کرد و بیحال شد که دوستانش مجبور شدند او را به شفاخانه ببرند.
آن شرکت داروسازی که الیزا را قهرمان ملی انگلستان معرفی میکند هیچ وقت نمیگوید که الیزا قبل از آنکه با شوهر فعلی خود ازدواج کند، با سه نفر دیگر به قول خودشان «گرلفرند-بویفرند» بود. پدر بیغیرت الیزا این را میداند. چهطور ممکن است نداند؟ یکی از آن پسران وحشی، با آن موهای زردسوختهی مرضی، حتا با الیزا به خانهاش رفته بود و پدر و مادر الیزا از او استقبال کرده بودند. آیا الیزا با آن پسر وحشی موزرد ازدواج کرد؟ نخیر، نخیر، نخیر. الیزا ازدواجگر نبود. به فحشا خو گرفته بود. امروز با این بود، یک سال بعد با آن. اینها را کسی نمیگوید. پدرش که باید حالا ده بار خودکشی میکرد، هنوز او را «الیزاگک پدر» خطاب میکند.
پنجصدوشصتوهفت نفر. اصلا بگو پنجصدوشصتوهفت میلیون نفر با استفاده از دارویی که الیزا ساخته بود از عفونت گرده نجات یافتند. چه سود؟ وقتی آدم نداند دخترش تا ساعت یازده شب کجاست، دیگر چه سود که او تمام بشریت را مداوا کند؟ وقتی که دخترت با مرد جوان بیگانه میخندد (و در همان حال پایش تا زانو هم برهنه است)، دیگر چه فرق میکند که تمام سرطانهای عالم را تداوی کند؟
امیرمؤمنان این چیزها را میداند که در صنف ششم جلو دختر افغانستان را میگیرد. نمیخواهد عزت خود و غیرت خانواده را پامال کند. امیرمؤمنان به سعادت تو فکر میکند ای پدر.