اطلاعات روز

دانشگاه؛ رویای شیرینی که به کام دختران افغانستان تلخ شد

نرگس (مستعار)، دختری ۲۲ ساله است که دانشجوی سال سوم دانشکده‌ی انجنیری در کابل بود. پدرش از منسوبین پیشین وزارت داخله بود و به‌دلیل تهدیدات امنیتی پس از سقوط مجدد افغانستان بدست طالبان، به همراه خانواده از مرز اسلام‌قلعه به ایران مهاجرت نمود. نرگس در ایران هیچ راهی برای ادامه‌ی تحصیل پیدا نکرد. به همین دلیل با قبول خطر و دشواری زیاد مجددا به کابل بازگشت تا امکان دانشگاه رفتن و ادامه‌ی تحصیل را داشته باشد. این قصه‌ی ناامیدی و یأس دختری جوان و پرتلاش و سرشار از انگیزه، پس از بسته شدن دروازه‌های دانشگاه‌ها به‌روی دختران است که از زبان خودش روایت می‌شود.

از ده‌سالگی دانشگاه رفتن برایم تبدیل به آرزوی شیرین شد. شب و روزهای مکتب را با رویای مهندس شدن می‌گذراندم. مادرم دختر دوم خانواده‌ی مذهبی و سنتی بود که پدرش از مقامات بلندپایه دولتی، در زمان داوودخان بود و برای خود اسم‌ورسم و برو و بیایی داشت. پدربزرگم را مردم محل خان‌آغا و ما او را آغاجان صدا می‌کردیم. مهربان اما خشک و سخت‌گیر بود و مادرم می‌گفت وقتی جوان‌تر بود، بسیار مردم‌دار و سفره‌دار بود و اصول و قواعد خاص خود را داشت. یکی از قواعد زندگی آغاجانم که بین در و همسایه و اهل محل معتمد و سرشناس بود گویا این بوده که زن‌ها نیاز نیست بیش از صنف دوازدهم درس بخوانند. دانشگاه رفتن برای دختر جماعت معنا ندارد و سبب نزدیکی دختر و پسر و به میان آمدن منکرات و فسق و فجور می‌گردد. در ضمن، در و همسایه و اهل محله هم اگر خبردار شوند که دختران «خان‌آغا» دانشگاه می‌روند، آنگاه باید کلاه بی‌غیرتی بر سر بگذارد و با سر خم راه برود.

آغاجانم معتقد بوده دانشگاه رفتن نه وظیفه‌ی زنان است و نه برای یک زن که وظیفه‌ی اصلی‌اش خانه‌داری و تربیت کودک است، لازم است. همین قدر که زن سواد خواندن و نوشتن داشته باشد تا بتواند فرزند را درست و حسابی بار بیاورد، کفایت می‌کند. از آن جهت هر سه دخترش را اجازه داده بود تا صنف دوازدهم درس بخوانند.

مادرم می‌گفت پنهان از آغاجان و خانواده برای کانکور آمادگی می‌گیرد و بلاخره با کمک خاله‌هایش می‌تواند در آزمون کانکور که آن زمان در دانشگاه کابل برگزار می‌شده، شرکت کند. بی‌صبرانه منتظر اعلام نتایج کانکور می‌ماند و بلاخره روز موعود فرا می‌رسد و مادرم در رشته‌ی مهندسی کامیاب می‌شود. اما پا درمیانی خاله‌ها و دیگران هیچ نتیجه‌ای نمی‌دهد و آغاجان برآشفته و عصبی از این‌که دخترش آنقدر بی‌حیا شده که در آزمون کانکور حضور پیدا کرده، کتک مفصلی به مادرم می‌زند و به همه‌ی خانواده هشدار می‌دهد که مبادا کسی از این موضوع باخبر شود و آبرویش برود.

شوق دانشگاه رفتن و مهندس شدن آرزوی بود که آغاجانم به‌خاطر این‌که نزد مردم محل حرمت و اعتبار داشته باشد برای همیشه بر دل مادرم گذاشت. مادرم هربار که این قصه را روایت می‌کرد چشمانش تر می‌شد و با نگاهی پر از حسرت به من می‌گفت: «من که نتوانستم روی چوکی دانشگاه بشینم و کلاه مهندسی بر سر بگذارم، اما تمام توانم را به‌کار می‌گیرم تا تو درس بخوانی و در هر رشته‌ای که دوست داری وارد دانشگاه شوی و سند فراغت بگیری.»

من هرچند عاشق درس خواندن در رشته‌ی حقوق بودم، اما از اولین‌باری که حسرت دانشگاه و مهندسی را در چشمان مادرم دیدم، با خود عهد کردم که تمام تلاشم برای کامیابی در رشته‌ی مهندسی و دیدن برق خوشحالی در چشمان مادرم باشد. غافل از این‌که سرنوشت نسل من نیز به‌گونه‌ی عجیب با سرگذشت نسل مادرم گره خورده است. با وجود مخالفت‌های فامیل و شنیدن طعنه و کنایه‌های‌شان، از جمله این‌که یک دختر نجیب به دانشکده‌هایی که جای پسران است، نمی‌رود، موفق شدم نظر پدرم را با خود همراه نمایم تا اجازه بدهد که برای مهندسی خواندن آماده شوم.

دانشکده‌ی انجنیری دانشگاه کابل. عکس: شبکه‌های اجتماعی

سال سوم دانشگاه بودم که حکومت اشرف غنی با فرار او و همراهانش سقوط کرد و طالبان برای بار دوم بر سرنوشت ما حاکم شدند. پدرم از منسوبین پیشین وزارت داخله بود. به‌دلیل تهدیدات امنیتی ناگزیر خانه و زندگی‌ای که با زحمت و مشقت در طول سال‌ها ساخته بودیم را بدست یکی از اقوام سپردیم و با هزاران هراس و دلهره به نسبت وضعیت پدرم به سمت هرات روانه شدیم. دوازده روز در هرات، در شرایط دشوار و به‌گونه‌ی پنهانی سپری شد و بلاخره با صد سختی و مشکل که این‌جا فرصت بیانش نیست، از مرز زمینی وارد ایران شدیم.

یکی از خویشاوندان مان با خانواده‌اش از سال‌ها پیش در شهر کرج زندگی می‌کرد و از پدرم خواسته بود تا چند وقتی نزد آن‌ها برویم. سه ماه در خانه‌ی‌شان زندگی کردیم و در این سه ماه پدر و مادرم به هر دری که زدند نتوانستند راهی برای ادامه‌ی تحصیل من و مکتب رفتن دو برادرم در ایران پیدا کنند. شب و روزم با گریه و اندوه و تلاش‌های بی‌نتیجه برای ادامه‌ی تحصیل سپری می‌شد. سرانجام پس از گذشت چهارونیم ماه دریافتم که در ایران راهی جز کارگری برای پدرم و خانه‌نشینی برای من وجود ندارد، لذا تصمیم گرفتم به افغانستان برگردم و تا پایان دانشگاه با یکی از خاله‌هایم که از مادرم بزرگ‌تر است، زندگی کنم.

هرچند دوری از خانواده و زندگی بدون حمایت آن‌ها زیر سایه‌ی طالبان دشوارتر از تحمل من بود که به‌شدت به خانواده‌ام وابسته بودم، اما راهی جز آن برای ادامه‌ی تحصیل‌ام وجود نداشت. خانواده‌ام اول مخالفت کردند اما بلاخره در برابر اصرار و اندوه من تسلیم شدند. پدرم تا نزدیکی مرز مرا همراهی کرد و از آن‌جا به اتفاق یکی از اقوام دور مادری از مرز عبور کردم و با چشمان گریان و قلبی اندوهگین از دوری خانواده، همان راه رفته را از هرات به کابل برگشتم؛ تنها به این امید که در برابر تمام مشقت‌ها، درس و دانشگاه را به پایان برسانم.

این‌که در طول سفر و در این مدتی که دور از خانواده زندگی کرده‌ام چه دشواری‌هایی را تحمل کردم بماند، زحمت و بی‌خوابی‌هایی که سال‌های دانش‌آموزی و آمادگی گرفتن برای کانکور به جان خریدم و خود را از همه چیز به‌خاطر درس محروم کردم نیز بماند؛ اما حال که طالبان دروازه‌های دانشگاه‌ها را به‌روی من و هزاران دختری چون من بستند، روز روشن پیش چشمانم شب تار شده است. بسته شدن دروازه‌های دانشگاه‌ها همانا بسته شدن راه رسیدن به آرزوهایی بود که من و مادرم سال‌های سال برای آن رویا می‌بافتیم و برنامه‌ها داشتیم. نمی‌دانم گناه نسل من و مادرم چه بوده که حتا مستحق برخورداری از حقوق انسانی و ابتدایی خود نبودیم.

مادرم و دختران پر شور بسیاری مانند او قربانی تملک‌طلبی و ناموس‌پنداری آغاجان‌های‌شان شدند و من و دختران بی‌شماری چون من قربانی فرار جمهوریت‌خواهانی بی‌مسئولیت و حاکمیت طالبانی که با مدنیت و دانش و زن بیگانه‌اند و دشمنی دارند. نمی‌دانم دنیایی که صدای مادران ما را نشنید آیا امروز قادر است صدای نسل ما را بشنود یا نه؟ تاریکی و نا امیدی سراسر زندگی ما را فرا گرفته اما تنها با امید طلوع دوباره‌ی خورشید اقبال این ایام سیاه و تباه را به‌سر می‌بریم و دست بر دعا هستیم تا این روزگار تلخ‌تر از زهر بگذرد و از شر ظالمان و جاهلان رهایی یابیم.

با وجود ابرهای سیاهی که امروز سراسر سپهر کشور را فرا گرفته است، من هنوز رویای بر سر نهادن کلاه مهندسی را در قلبم نکشته‌ام و برای رسیدن به آن روز و بیشتر از آن به سهم و به اندازه‌ی توان خود مبارزه خواهم کرد، و امید دارم زنان و مردان سرزمینم و نهادهای مدافع حقوق بشر جهان من و دختران افغانستان را تنها نگذارند؛ چرا که ما مانند تمام دختران سفیدپوست و موطلایی اروپایی و امریکایی، لایق و شایسته‌ی تحصیل و پیشرفت و داشتن امنیت و آرامش در کشور خود هستیم.