زهراهای افغانستان

هدیه ارمغان

زهرا دوونیم‌ماهه بود که مادرش در یکی از شب‌های سرد زمستان درگذشت. او که از این درد بزرگ خبری نداشت، در آغوش پدرش هفت‌ساله شد. از بخت بد روزگار، تازه پا به هفت‌سالگی گذاشته بود که پدرش را هم از دست داد. زهرا  که تنهاتر شده بود، در آغوش برادران و خواهران بزرگ‌تر از خودش بزرگ شد و در مشکلات زیادی قد کشید.

زهرا چند ماه بعد از مرگ پدرش شامل مکتب شد. سال‌های زیادی را به سختی درس خواند. بدون حمایت مادر و سایه‌ی پدر. او هرگز در برابر مشکلات بی‌شمار شکست را نپذیرفت. با آن‌که برادرانش وضعیت مالی خوبی نداشتند، اما زهرا را همیشه حمایت ‌کردند.

شب‌های سرد زمستان زهرا برای موفقیت در آزمون کانکور تا سحر کم‌خوابی کشید. او عاشقانه درس خواند. با فورمول‌های ریاضی و درس‌های جغرافیه روزهای زندگی‌اش را گذراند. آرزویش این بود که روزی در رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه راه پیدا کند. می‌خواست روزی با چپن سفید از دانشگاه فارغ شود. برای رسیدن به آن، شب‌ها دیر می‌خوابید و سحرها هم زودتر چشم باز می‌کرد.

درد نداشتن پدر و مادر او را قوی‌تر ساخته بود. همیشه می‌گفت که می‌خواهد برای پدری که ندارد افتخار کسب کند. آن سال، زمستان رو به پایانی بود و آزمون کانکور در چند قدمی بهار برگزار شده بود. زهرا در روز دوم در ولایت بلخ در آزمون کانکور شرکت کرد.

چند ماه بعد که نتایج کانکور عمومی اعلام شد، زهرا به رویایی که داشت رسیده بود. زیرا او عهد کرده بود که خواستن توانستن است. زهرا در رشته‌ی فارمسی راه پیدا کرده بود. او این خوشی را با برادرانش که او را در سختی و یتیمی بزرگ کرده بود، یک‌جا تجلیل کرد.

زهرا دوران دانشگاه را با مشکلات بسیار در حال سپری کردن بود. سال اول با سرگردانی‌هایش گذشت. سال دوم و سوم به‌خاطر پاندمی کرونا، دانشگاه‌ها برنامه‌ی درستی نداشتند. زهرا به روزهای بعد از بحران کرونا دل خوش کرده بود. بی‌خبر از این‌که سال چهارم دانشگاهش با رویدادهایی رقم می‌خورد که به ظلمت مطلق می‌انجامد. در این سال، دولت افغانستان سقوط کرد و طالبان که کارنامه‌ی سیاهی در زن‌ستیزی داشتند، دوباره روی کارآمدند.

طالبان به محض رسیدن به قدرت، دانشگاه‌ها را برای مدتی کوتاه بستند. زهرا بسیار نگران بود. مدتی در این نگرانی گذشت. تا این‌که دانشگاه‌ها با قوانین طالبان بازگشایی شدند. دختران دانشجو باید تابع بی چون و چرای حجاب اجباری این گروه می‌بودند. برای دختران آزاده‌ی بلخ، این یک وحشت بود؛ اما باز هم زهرا برای آرزویی که در دل داشت، دانشگاه رفت.

سال پنجم تحصیلی‌اش شده بود. تازه سمستر هفتم را تمام کرده بود. برای این‌که به پایان دانشگاهش نزدیک شده بود، بسیار خوشحال بود. در یکی از شب‌های سرد زمستان، زهرا در صفحه‌ی اجتماعی فیس‌بوک با خبری برخورد که یک لحظه فکر کرد دنیا به آخر رسیده است؛ بسته شدن دانشگاه‌ها به‌روی دختران.

خبری که دنیای زهرا و دوستانش را ویران و کام آن‌ها را تلخ کرد. این روایت زهراهای افغانستان است. در سرزمینی که به قلب آسیا معروف است. قلبی که میان دود و آتش جهل و وحشت می‌سوزد. تنها جغرافیایی در جهان که دختران حق تحصیل ندارند. زنان گاهی به‌خاطر جنسیت کشته می‌شوند و گاهی هم در برابر چشمان مردان سنگسار و اعدام.