سیوشش نفر، شش سال پیش. هفتادویک نفر، یازده سال پیش. دوصدوپنجاهوچهار نفر، هشت سال پیش. هجده نفر، پارسال. بیستودو نفر، امسال. شش نفر در این ماه. این عددها تعداد جانباختگان را نشان میدهند. مردان و زنان و کودکان افغانستانیای که زندگیشان در خشم دریا یا در بدخویی صحرا و سرما متوقف شد. آن گروه در آبهای میان ترکیه و یونان. این گروه در آبهای میان اندونیزیا و استرالیا. آن یکی در زمستان سرد میان ترکیه و ایران. یک نفر در زاهدان ایران. این یک نفر از افغانستان رفته بود به پاکستان و از آنجا به زاهدان ایران. او را در پسخانهی یک نانوایی کشتند. به خانوادهاش زنگ زدند که بیستوهفت هزار دالر بفرستند. خانوادهاش آن پول را نداشتند. عظیم در آخرین تماس تلفونی به برادرش گفت که اگر پول نیاید «اینها» او را میکشند. اما برادرش همانجا در تلفون با قاطعیت گفت که هیچ راهی برای پیدا کردن و رساندن آن پول به گروگانگیران ندارد. عظیم زیر شکنجه مرد، بدون آنکه هیچ خطایی ازش سر زده باشد یا هیچ آزاری از او به کسی رسیده باشد.
گفتم خطا. خطا چیست؟ این کلمه گاهی متصل به دعوت دریاست، گاهی تنیده در بانگ دشت. اما آدم تا این دعوت به سرانجام نرسیده و تا این بانگ خاموش نشده، نمیداند که پذیرفتن کدام دعوت و لبیک گفتن به کدام بانگ خطاست. مردی در فاریاب، زنی در غزنی، جوانی در قندهار، میانسالی در پروان میشنود که دریایی میان ترکیه و یونان او را به خود میخواند. دریا به او میگوید «بیا، من ترا از آن همه رنج که خُرد و خمیرت کرده، دور میکنم. من ترا بر شانهی خود حمل میکنم و در ساحلی دور از خون و آتش به آرامش میرسانم.» از دشتی آرام میان پاکستان و ایران بانگ مبهمی میآید و به گوش جوانی شاداب در ارزگان میرسد. آن دشت به آن جوان پیام فرستاده: حرکت کن، بیا.
خطا آن است که دریا دعوتت کند و دعوتش را بپذیری و غرق شوی. خطا آن است که آن دشت ترا بخواند (با آن بانگ سحّارش) و تو به سویش بشتابی. آنگاه، دشت ترا با تمام امیدها و آرزوهایت ببلعد و از تو، در هنگامهی جوانی، فقط یادی در خاطرها بماند. تنت در بیابان بپوسد و گردت به آسمان برود.
اما آنان که به دعوت دریا دل به دریا زدند و حالا از شهرهای زیبای متمدنترین ممالک دنیا عکسهای خود را به چهارسوی جهان مخابره میکنند، چه؟ آنان که از درشتی دشت نهراسیدند و تن به حادثه سپردند و از دشت عبور کردند و به دامنههای سبز خوبترین خاکها رسیدند، چه؟ هیچکس نمیدانست که قضاوت «این کار غلط بود» در مورد چه کسی صدق خواهد کرد. محمد و قسیم هر دو به دعوت دریا و بانگ دشت پاسخ مثبت دادند. محمد بر سر مرز ترکیه در سرما به پایان رسید. قسیم حالا در یکی از زیباترین محلههای دنمارک از زندگی بهره میبرد. نفیسه و گلاندام هر دو رو به دشت و دریاهای دور حرکت کردند. نفیسه در ملبورن استرالیا به آزادی و قرار رسید. گلاندام در نزدیکی ساحلی در ایتالیا زیر آب رفت و بدنش در اعماق تاریکی بر دیواری از علفهای چسپناک دریایی سرد شد.
تصمیم درست چیست؟ به دعوت دریاها پاسخ مثبت دادن یا آن دعوت را پشت گوش انداختن؟ به بادهایی که از جانب دشتها میآیند و میگویند «بلند شو، بیا» لبیک گفتن بهتر است یا از آن بانگ رو گرداندن؟
پریچهر میگوید: «بارها به شوهرم فریدون گفتم برو. گفتم برو، نترس. قبول نکرد. فریدون در حکومت قبلی افسر بود. گفتم این مردم آدم نیستند. اگر پیدایت کنند به خدا ترا میکشند. فریدون میگفت عفو عمومی اعلان کردهاند؛ به من کار ندارند. عفو عمومیشان را باور کرده بود. گفتم بهخاطر همین دخترک ما برو. ولی دل کنده نتوانست. میترسید. آخر اینطور شد. یک شام آمدند و بردندش. یک ماه بعد جسد پاره پارهاش را به ما دادند.»
اگر همهی عددها را جمع کنی، میبینی که بسیار انسان در دریا غرق شده و بسیار آدم در سرمای صحرا زندگی خود را از دست داده. نتیجه: پا در دریا و گام در صحرا نباید گذاشت. اگر همهی عددها را جمع کنی، میبینی که در وطنت بسیار آدم زیر شلاق مرده و بسیار انسان با تیر جفای خونخواران کشته شده. نتیجه: باید از این وطن بروی، حتا اگر دریا خطر داشته باشد و صحرا شرر.
آدم نمیداند که با ماندن پای حکمِ نابودی خود را امضا کرده یا با رفتن. خدا کند طالب مرا نگیرد؛ خدا کند در دریا غرق نشوم؛ خدا کند در صحرا یخمرگ نشوم. بعد شلاق طالبان که فرود آمد، همه میگویند «نگفته بودم که برآی؟» دریا که جنازهی مسافر را به سطح آورد، همه میگویند «چرا متوجه نبودی که مسیر دریا خطرناک است؟» وقتی که تن یخزدهی افغانستانی آواره بر سر مرز ترکیه پیدا شد، همه میگویند «در این فصل سال از این مسیر رفتن نتیجهاش همین است.» هیچکس نمیتواند بگوید بمان، نرو، نمان، برو. نه در بانگ دشت تسلی هست، نه در دعوت دریا نویدی و نه در هوای خنجراندود وطن اطمینانی.