پادشاه تندخویی یک عمر با برادران خود جنگیده و سرانجام همهی آنان را رام کرده است. این پادشاه همهی ولایتهای مملکت را از چنگ برادران خود بیرون آورده و اینک حاکم بیرقیب سراسرِ ملک است. در این جنگ دراز چشمهیی نمانده که تشنه نباشد، درختی که نیفتاده باشد، مزرعهیی که نسوخته باشد، خانهیی که فرونریخته باشد، چاهی که مسموم و راهی که مسدود نشده باشد. پادشاه در بیابانی مسند گذاشته و بر آن جلوس کرده است. همهی رعایا، با پیراهنهای ژنده و چهرههای سوخته، پیش او گرد آمدهاند. پادشاه دست خود را بلند میکند و خطاب به رعیت میگوید:
«من سلطان شمایم. خداوند را شکر بگزارید که امروز کسی نمیتواند مالتان را بدزدد، بر ایمانتان طعن زند و از دلاوریتان انکار کند. شما چشم بیگانگان را کور کردید. شما برای تمام ملل دنیا اثبات کردید که اگر پای شرفتان در میان باشد، میتوانید از همه چیز بگذرید. شما جان و مال و فرزندتان را برای غرور بلندتان فدا کردید. شما برای عزت خود همهی لذتهای پیش پا افتادهی زندگی را رها کردید.»
مال
در ملک این پادشاه مال دو معنا دارد: یکی تمام داشتههای مادی یک آدم و دیگری همهی بزها و گوسفندها و گاوهای او که باز میشوند همان تمام داشتههای مادی او. پادشاه راست میگوید. در سلطنت او هیچکس نمیتواند مال کسی را بدزدد. با دو توضیح: یکی اینکه وقتی فرستادگان و سرداران و گماشتگان پادشاه بز و گوسفند و گاو رعیت را میبرند، این دزدی نیست. تسلیم مال به مجاهدین پادشاه وظیفهی دینی و میهنی رعایا است. دیگری، آدم باید بز و گوسفند و گاو (یعنی مال) داشته باشد که کسی بتواند بدزددشان. در این ملک متبرک کسی مال ندارد که کسی آن مال را بدزدد. شاهدش آن دزدی که در داخل حویلی یکی از رعایا گرفتار شده و محتسبان و آمران به معروف و ناهیان از منکر بر گرد او حلقه زدهاند و کمرههای تلویزیون بر چهرهی آن دزد خبیث زوم کردهاند. محتسب به آن دزد میگوید:
- برای چه داخل این حویلی شده بودی؟
- ملا صاحب، اشتباهی داخل شده بودم.
- درواغ میگویی. درواغ نگو. تو برای دزدی داخل شده بودی.
- نه، به سر اولادم قسم، برای دزدی نیامده بودم.
- چه را دزدی کردی؟
- هیچ چیز را. میبینید که چیزی را ندزدیدهام.
- درواغ گفتی. تو چیزی را ندزدیدی بهخاطری که چیزی گیرت نیامد. مقصدت دزدی بود.
ناهی عن المنکر راست میگوید. ساکنِ آن حویلی آنقدر بیمال است که دزد حتا اگر بخواهد چیزی از او بدزدد، نمیتواند بدزدد. سپاس مر سلطان را که دزدیدن را در این حد ناممکن ساخت.
ایمان
تا سلطانالسلاطین، امیرالمجاهدین، پوست از سر برادران و مدعیان تاج و تخت نکنده بود، کسی نمیتوانست اظهار ایمان بکند. همه به یاد دارند که وقتی، در ایام حکومت کفر، یکی از فرزندان صدیق افغانزمین از روی نقشهی ولایت غزنی و جمعیت سمنگان اثبات کرد که خلیفهی چهارم مسلمانان در سن شصتوسه سالگی شهید شده است، خلقی بر او خندیدند و گفتند چه را به چه ربط میدهی ای فیلسوف جهان. اینکه تاریخ بود و ریاضی و محل نزاع. حتا وقتی کسی از علمای واصل به چشمهی عرفان اعلام کرد که کرهی زمین مسطح است، جمعی نادان و غره به دانش دنیوی به او گفتند که «یا شیخ! خودت کره میگویی و میگویی که کره مسطح است.» آن عالم عارف از آن پس از بیم بدخواهان و بیادبان و ایمانباختگان دیگر دربارهی آن حقیقت چیزی نگفت. آن روزگار صعب بر عالمان بزرگوار امت نیز گذشت. امروز بحمدالله، از خیر سر سلطان دین، امیرالمجاهدین، استاد پوهنتون با اطمینان قلبی میگوید (و فرزند یوتیوبرش آن گفتار را بر پهنهی انترنیت میگذارد) که نپتون سیاره نیست؛ مُلّاست. ملا نپتون است و در بالای یکی از طبقات آسمان منبر وعظ و خطابه دارد و تا اکنون یک میلیارد از جنیات را به دین مبین مشرف گردانیده است . یکی از جهال به سخن این استاد پوهنتون خندید، به گمان اینکه هنوز دور کفر است. اکنون آن جاهل، پس از یک ماه شلاق چشیدن، تن کثیف و روح خبیث خود را به پیشاور پاکستان رسانده است، از ترس مؤمنان. هزاران درود بر سلطان دین که در سایهی مرحمت او تبدیل کردن سیارهیی در منظومهی شمسی به واعظی در منظومهی شیخی از اختیارات فرد افغانِ مسلمان است.
دلاوری
در ایام حاکمیت کفر بر ملک افغان، ده و دیار را بچگان دخترچاپ تسخیر کرده بودند. در دل شیران خون میجوشید. مرد که باید دلاور باشد و اهل سنگر باشد و -به یک معنای خوب- خر باشد، پتلون تنگ میپوشید و زیر ابرو میتراشید و پشت ابرو میزد و به هنگام سخن گفتن عشوههای استفراغ آور میکرد. اگر کسی دمی به اعتراض بر میآورد، جامعهی مدنی بر او فرود میآمد که ترا به انتخاب زنانهی فرد، حتا فردِ مرد، چه؟ مرد از مردی افتاده بود و زن پای در کوچهی بیآبی و رسوایی نهاده بود. کارگاهها گذاشته بودند و در آن به مردان «حل منازعه» یاد میدادند. گویی منازعه جز با شمشیر و بشکهی زرد راه حل دیگری هم دارد. کار به آنجا رسیده بود که مردان معذرت میخواستند و سپاس میگفتند و بر همدیگر، بی آنکه خونی ریخته باشد و نیزهیی بر جمجمهیی شکسته باشد، آفرین نثار میکردند. این چنین بود تا که امیرالمجاهدین، سراجالمله و الدین، آمد و دلاوری به مکان اصلی خود بازگشت. در پرتو ارشادات سلطان دین، بنا شد که رتبهی پوهاند و پوهاندوی به مردانی داده شود که ماین منفجر کرده باشند نه به آنانی که یک مشت کاغذ بهنام «ریسرچ» گرد آورده باشند.
مؤمنآبادیان برای دومینبار در تاریخ طولانی بیابان به خاطرجمعی رسیدهاند. ایمانشان محفوظ، دلاوریشان مضبوط و مالشان…مالشان بعدا در آن جهان تحویل میگردد.