چرا باید زیاد کتاب خواند؟

نگاه از کناره 30

«آب بی‌ فلسفه می‌خوردم،

توت

بی دانش می‌چیدم.»

سهراب سپهری/صدای پای آب

ترجمه‌ی این شعر سپهری به زبان متعارف این می‌شود که شاعر در تجربه‌ی آب خوردن و توت چیدن به واسطه‌یی به‌نام «تئوری» نیاز نداشته است. پیوند میان انسان و آب خوردن و توت چیدن چنان مستقیم، بدیهی و خودکار شده است که آدمی برای برقرار کردن این پیوند نیازی به نظریه ندارد. آب را می‌بینی و می‌خوری/می‌نوشی. توت را می‌بینی و می‌چینی‌. تئوری پیوندهای پنهان را برقرار می‌کند. به این معنا که تئوری می‌گوید میان این رفتار و این رفتار و این رفتار رابطه‌یی هست و به‌خاطر همین رابطه -که فورا دیده نمی‌شود اما همچون رشته‌یی این رفتارها را به هم وصل می‌کند- مجموع این رفتارها را می‌توان در این کتگوری گذاشت و توضیح‌شان داد. مثلا آب خوردن و توت چیدن دو عمل هستند، دو عمل انسانی هستند و هر دو به دو نیاز انسانی (تشنگی و گرسنگی) پاسخ می‌دهند و انجام این دو عمل و پاسخ دادن به آن دو نیاز نتیجه‌یی دارد به‌نام «بقا» یا زنده ماندن انسان. این پروسه را می‌توان در قالب یک تئوری ریخت. اما این نظریه یا تئوری یک سطح از برخورد آدمی با جهان را توضیح می‌دهد. وقتی که شاعر واقعا آب می‌خورد و توت می‌چیند، تئوری بقا و توضیح زیست‌شناختی می‌تواند این اعمال را توضیح بدهد. ولی این هم ممکن است که شاعر در واقع آب نخورده و توت نچیده است. بلکه از چیزی گزارش می‌دهد که اتفاق نیفتاده است. به بیانی دیگر، در این‌جا شاعر چیزی را به شما گزارش می‌دهد که برای خودش و برای شما زیباست، اما در عالم واقع رخ نداده است. گزارشی است از آنچه در خیال خودش می‌گذرد نه آنچه در طبیعت رخ داده است. برای توضیح این‌که آدمی چرا این کار را می‌کند، چرا چنین گزارش کاذب اما دلنشینی ارائه می‎کند، به یک تئوری دیگر نیاز است. آن تئوری باید توضیح بدهد که ساخت روانی و نیازهای عاطفی آدمی چرا و چه‌گونه به خلق کردن این گزارش‌های غیرواقعی می‌پردازد و چرا هزاران آدم دیگر با اشتیاق فراوان این گزارش‌ها را می‌خوانند.

حال، سؤال این است: اگر کسی بی‌ فلسفه آب بخورد و بی دانش توت بچیند، آیا عیبی در کار او هست؟ آیا نداشتن تئوری در این کارها خللی وارد می‌کند؟ آیا اگر آدم آب‌نوش و توت‌چین آب را با فلسفه بنوشد و توت را با دانش بچیند، کار بهتری کرده است؟

حقیقت آن است که آدمی در بخش اعظم تاریخ خود با تکیه بر شهود و دریافت مستقیم زندگی کرده است. تاریخ بشر-جز در چند قرن اخیر- تاریخ به کار بستن متدولوژی علمی، مناقشات منطقی و موشکافی‌های فلسفی نبوده است. یعنی تاریخ بشر، مثل تاریخ حیوان، مثل تاریخ کوه و دشت و دریا، یک تاریخ طبیعی بوده است. تمدن‌ مدرن (همینی که ما اکنون در متنش زندگی می‌کنیم) محصول خروج آدمی از روند طبیعی حیات است. به عبارتی دیگر، این تمدن وقتی پدید آمد که بشر در برابر طبیعت ایستاد و گفت: تو آن راه را می‌روی، اما من از آن راه نخواهم رفت. معنای این سخن این است که بشر از آب را بی فلسفه نوشیدن و توت را بی دانش چیدن فاصله گرفت. پای تئوری در میان آمد. نظریه‌ها تجربه‌ها‌ی سربسته‌ی آب خوردن و توت چیدن را باز کردند و خاصیت شهودی‌شان را از آن‌ها ستاندند.

می‌گویید: بسیار خوب. این چه ربطی به کتاب خواندن و زیاد خواندن دارد؟

بیایید در شعر سهراب سپهری دستکاری کنیم:

«گلوله بی فلسفه شلیک می‌کردم

خانه

بی دانش می‌سوزاندم.»

یا:

«فحش بی فلسفه می‌دادم

سیلی

بی دانش می‌زدم.»

اگر کشش آب و توت (در پاسخ به محرک طبیعی تشنگی و گرسنگی) می‌تواند آدم را به عمل انسانی برانگیزد، چرا آدم نتواند در پاسخ به محرک‌های عاطفی خود نیز گلوله شلیک کند، خانه آتش بزند، فحش بدهد و سیلی به صورت دیگران بکوبد؟ خشم، حسادت، انتقام، بخل، عشق، کین، اندوه، ترس. آدمی مجموعه‌یی از عواطف نیرومند دارد. این عواطف مستقیم و سریع به سطح می‌آیند و قدرت رانشی بالایی دارند. ما یا باید با همین عواطف (بدون دخالت فلسفه و دانش) دست به عمل انسانی بزنیم یا این تجربه‌های شهودی خودکارشده را به نحوی مهار بزنیم. اگر زمام زندگی اجتماعی را به دست این عواطف بدهیم، راه‌مان به سوی جنگل تجربه‌ی طبیعی کهن بشر باز خواهد شد. چرا؟ برای این‌که هر خشمی و هر کینی تنها به این دلیل که وجود دارد، مشروع است. مشروعیت در جنگل طبیعت همین حدش است. اگر گرسنه‌ای، بدر. اگر خشمگینی، حمله کن. اما اگر نخواهیم حیات اجتماعی‌مان را یکسره به این عواطف بی‌فیلتر بدهیم، چاره‌یی نداریم جز این که به تئوری رو بیاوریم و روش‌های بی فلسفه و بی دانش را با روش‌های بافلسفه و بادانش تعدیل کنیم. این کار ممکن نیست مگر به مدد کتاب، کتاب خواندن و زیاد کتاب خواندن. چرا؟ برای این‌که تئوری از دانش پیراسته و نظام‌یافته می‌آید و این گونه دانش‌ها را فقط در همان جاهایی که گردآوری شده‌اند (یعنی در کتاب‌ها) می‌توان یافت. این سخن هم اشاره به اهمیت کتاب دارد و هم -از وجهی کاملا عملی- آدرس درستی را پیشنهاد می‌کند.

مردمی که کتاب زیاد می‌خوانند، چانس بهتری دارند که پیوندهای پنهان عوامل دخیل در وضعیت خود را کشف کنند و نقش آن عوامل را در روشنی نظریه ببینند. چنان مردمی مجبور نیستند شعر و شهود را کنار بگذارند. فقط جای بیشتری برای تئوری (برای فلسفه و علم) نیز در زندگی خود باز خواهند کرد. این یعنی پا گذاشتن در مسیر تمدن. تئوری آدمی را پرهیزگار می‌کند؛ چرا که به او می‌آموزد که از شلیک کردن بی‌فکرانه‌ی عواطف ویرانگر خود -به‌خاطر پی‌آمدهایی که اکنون در پرتو نظریه دیدن‌شان آسان‌تر شده است- پرهیز کند. برای رسیدن به همین پرهیزگاری است که زیاد کتاب خواندن یک عمل انسانی بسیار حیاتی است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *