سرفهی ممتد آرمان که کمتر شد سر را بر بالشت گذاشت. از فرط خستگی به خواب عمیق فرورفت. صبح هوا روشن نشده بود که با دیدن کابوس از خواب پرید. گرچه میدانست هیچیک از چهار کودکش را گرگ نخورده است بلکه فقط یک کابوس بود و گذشت، اما برای اطمینان دل با نور چراغ موبایل به هر چهار کودک قدونیمقد خود نگاه انداخت. حتا پای سوسن را لمس کرد چون در خواب دیده بود که آن گرگ سیاه پای او را دریده است. مادر که با دیدن خون پای دختر خود از خواب پریده بود، دوباره به پای کوچک او نگاه کرد و بوسید. سر بر بالشت بیکسی گذاشت اما جرأت نکرد چشمها را ببندد. ترسیده بود. قلبش به دیوار سینه میکوبید و ذهنش مثل گنجکشی در دهان مار پرپر میزد. کابوسهایی که پس از کشتهشدن شوهر خواب را بر او حرام کرده، همه بر حافظهاش هجوم آورده بودند. نتوانست تاب بیاورد. برخاست و رفت وضو گرفت و کورمال کورمال خود را پشت دروازهی اتاق رساند. اتاقی تنگ و تاریکی که در سرما و گرمای سوزان کابل پناهگاه او و کودکانش است.
وقتی دست بهسوی دستگیرهی دروازه برد، انگشتانش باز نشدند. دست چپ را هم بهسوی دستگیرهی دروازه برد اما انگشتانش باز نشدند. سه سال است که در هنگام فشار عصبی-روانی شدید، انگشتانش چنگ میشود. وقتی نتوانست دروازه را باز کند آرام به زمین نشست. بُغضش ترکید و کاسهی چشمانش پر اشک شد. بیصدا گریست تا مبادا کودکانش بیدار شوند. آنان که مادر را در این وضعیت ببینند به گریه و زاری میافتند. برای درمان این بیماری به داکتر مراجعه کرده و نسخه گرفته است اما نتوانسته داروها را خریداری کند. میگوید: «وقتی دستانم چنگ میشوند کودکانم از گریه خود را بریان میکنند. به خود میگویم اگر من بمیرم اینها به چه روزی خواهند افتاد! این ترس خیلی آزارم میدهد اما من چاره ندارم جز اینکه اطفالم را به جایی برسانم. من فقط با همین امید زندهام.» با دستهای چنگشده در تاریکی دهلیز نشسته بود اما نور کمفروغ امید در دلش سوسو میزد. از خود و بیشتر از خدا پرسید: «خدایا! چه وقت از این بدبختی خلاص خواهم شد؟»
هوا روشن شده بود که مهران بیدار شد. چشمها را مالید و به اطراف خود نگاه انداخت. مادرش نبود. وارخطا شد و بهسوی دروازه دوید. دروازه را که باز کرد مادر را دید که در کنج دهلیز نشسته است. رنگ از رخسارش پرید و خود را به مادر رساند. گفت: «باز هم دستهایت چنگ شدند؟» مادر به آرامی گفت: «آری پسرم. کاش میتوانستیم دوا بگیریم. با این دستها که نمیتوانم کار کنم.» مهران دستهای مادر را در دستهای کوچک خود گرفت و مثل همیشه ماساژ داد. در سکوت هردو به هم نگاه انداختند. دو نگاه نگران به هم تلاقی کرد. در دل سوخته به حال همدیگر سوختند. دو جان خسته به هم دیگر پناه بردند. اکسیر زندگی در رگهای هردو جاری شد. هردو ایستاد شدند. مادر به خانه رفت و مهران رفت تا دست و روی خود را بشوید.
مادر روبهروی دریچهی کوچک خانه نشست. با دستهایی که به حرکت افتاده بودند، رخت و تار و سوزن را گرفت تا دست به کار دوختن شود. با تلخکامی خود را سرزنش کرد و گفت: «ماه سوم هم کامل شد اما این یخن نیمهکاره مانده است. وقت پرداخت فیس مکتب مهران هم نزدیک شده. در خانه هم که چیزی برای خوردن یافت نمیشود. خدا یا چه کار کنم؟» با عجله تار را گرفت تا از نیفهی سوزن بگذراند اما هرچه تلاش کرد، نتوانست. منتظر ماند تا مهران بیاید این کار را برایش بکند. پس از کشتهشدن شوهر از بس گریسته است، چشمانش هم ضعیف شدهاند. خودش میگوید: «وقتی شوهرم کشته شد، خیلی گریه کردم. چشمانم ضعیف شدند. بعضی وقتها چشمانم کاملا تاریک میشوند و نمیتوانم بدوزم. اگر دوخته نتوانم گرسنه میمانیم. هیچ نمیدانم چه خاک بر سرم کنم! هر یخن را در بدل هفت هزار افغانی میدوزم تا مخارج زندگی ما شود. هر یخن معمولا در دو ماه دوخته میشود اما من بهخاطر بیماری نمیتوانم در دو ماه کارم را تمام کنم. بعضی وقتها که خونجگر شوم، دستهایم چنگ میشوند. چشمانم هم ضعیف شده و اگر زیاد بر خود فشار بیاورم، چشمانم کاملا تاریک میشوند. در این وضعیت از خدا مرگ خود را میخواهم اما بهخاطر کودکانم مجبورم بسوزم و بسازم.» مهران که از در آمد با عجله تار را از نیفهی سوزن گذراند و به مادر داد. کتاب و قلم و دفتر خود را گرفت و با سراسیمگی پا از دروازهی خانه بیرون گذاشت.
مهران بزرگترین فرزند این مادر است. او دانشآموز صنف دوم در یک مکتب خصوصی است. هزینهی آموزش او را دفتر یکی از علمای دین پرداخت میکند. با وجود تمام دشواریهایی که مهران به دوش میکشد، در درسهای خود موفق است. گرسنگی و نگرانی و ناامیدی و بیخوابی و… هیچکدام مانع تلاش و پیشرفت او در درسهایش نشده است. او یک قهرمان کوچک است. مادرش میگوید: «فرزندانم تنها امیدی است که مرا زنده نگهداشته. تمام بدبختیها را تحمل میکنم به این امید که فرزندانم از راه درس و قلم به جایی برسند. مهران صنف دوم است و سوسن صنف اول. عرفان و آرمان هم به امید خدا بزرگ شوند و به مکتب بروند.» لحظهی سکوت میان ما برقرار شد. در این فکر غرق بودم که این مادر بیپناه و درمانده این حجم از بدبختی را چگونه تاب میآورد که صدای تکتک دروازه بلند شد. او وارخطا شد و رو به سوسن گفت: «سوسانو! دخترم ببین که پشت دروازه کیست؟»
سوسن برگشت و یک مرد چاق بهدنبالش در چارچوب دروازه ایستاد شد. نگاهی از سر بدبینی و نفرت به من انداخت و از او پرسید: «این برادر، کیست؟» او که رنگش پریده و سراسیمه شده بود در پاسخ گفت: «حاجی برادر، این خبرنگار است.» مرد چاق هوووم کرد و باز با نگاه بدبینانهتر مرا برانداز کرد. حاجی ادامه داد: «سه روز از سر ماه گذشته، کرایهی خانه را ندادهاید تاهنوز.» او با لحن شرمگینانه گفت: «حاجی برادر، باز هم کمی مهلت دهید. خدا مهربان است.» نگاه خود را پایین انداخت. دست روی فرش کهنه کشید و ادامه داد: «حاجی برادر، در این دو ماه اخیر مریضیهایم زیاد شده. از خونجگری چشمانم تاریک میشوند و حتا یک سوزن هم دوخته نمیتوانم. در خانه هم خیلی وقتها چیزی برای خوردن نداریم.» این جملهها را که میگفت حاجی رفته بود و هیچ عذر او را نشنید. رو به من کرد و گفت: «این حاجی مالک خانه است. از همین یک اتاق تاریک و یک دهلیز هزار و پنج صد افغانی کرایه میگیرد. اگر کدام بندهی خدا بهخاطر کمک به خانهی ما بیاید، این حاجی بدبین میشود و هزار و یکرقم سؤال از من میپرسد. خدا هیچ زن را بیمرد و مدد نکند. کاش شوهرم در آن جنگ نمیرفت.» جملهی آخر را که گفت اشک در چشمانش حلقه زد و ساکت شد.
شوهر او سه سال پیش در ولسوالی مالستان ولایت عزنی در جنگ با طالبان کشته شده است. بعد از آن پدرشوهرش تلاش میکند فرزندان یتیم را از او بگیرد. از اینرو، او مجبور میشود به کابل پناه بگیرد. خودش میگوید: «وقتی شوهرم کشته شد، خسرم فشار آورد که من به خانهی پدرم بروم و یتیمانم را پیش او بگذارم، اما من قبول نکردم. سرم زیاد فشار آورد تا اینکه من مجبور شدم فرار کنم و به کابل بیایم. اگر فرزندانم را پیش خسرم میگذاشتم حتما مزدورکار و چوپان میشدند. من او را میشناسم. با خود قسم کردهام که تا زنده باشم اجازه نمیدهم اینها چوپانی و مزدوری کنند. به همین خاطر به کابل آمدم. تنها امیدم این است که فرزندانم صاحب خود شوند. اگر این امید نباشد، من یک روز هم زنده نمیمانم.»
پس از کشتهشدن شوهر، او و کودکانش به تمام معنا بیپناه میشوند. خودش میگوید: «وقتی شوهرم کشته شد، تمام دنیا بر سرم فروریخت. چند روز پیش از اینکه جنگ در بگیرد، شوهرم به خانه آمد. روزی که میرفت هرچه عذر و زاری کردم که به جنگ نرود اما او خندید و گفت حالا نامردی است که رفقایم را در سنگر تنها بگذارم. او صبح زود نماز خواند و رفت اما نمیدانم چرا دلم گواهی میداد که رفتن او خوب نیست. او برای همیشه رفت و ما را تنها گذاشت.» باز هم بغضش ترکید و به هقهق افتاد. فضای تنگ خانه آکنده از اندوه سنگین شد. آرمان سه ساله که سرگرم بازی بود، رفت دستها را دور گردن مادر حلقه زد. مادرش با صدای پیچیده در اندوه ادامه داد: «همان وقت که شوهرم کشته شد، آرمان شیرخوار بود. من که دلم بیقرار بود آرمان را بغل میکردم و میرفتم در بغل یک کوه تا بتوانم به پدرش زنگ بزنم. بعضی وقتها تماس برقرار میشد، بعضی وقتها نمیشد. یک روز غروب زنگ زدم و بازهم پیشش عذر و زاری کردم که سنگر را ترک کند. اما او گفت، مرد کسی است که از مردم خود دفاع کند. من برایش گفتم مرد کسی است که غم خود و فامیل خود را بخورد. او باز هم خندید و گفت نگران نباشیم. چند روز بعد جنازهاش را آوردند.» بغض باز هم راه گلویش را بست و سکوت غمآلود خانه را پُر کرد.