یکی-دو سال است که کارهای ساختمانی به حاشیهی شهرها و حتا ولسوالیها کشیده شده است. ما چهار نفر هم نزدیک به چهار ماه بود که در شمال مازندران مشغول کار بودیم. نمای ساختمان رو به تمامی بود و کفهای طبقات را یکی-دو هفتهی آینده قرار بود شروع کنیم. در هفتههای اخیر شنیده میشد که اقدامات پولیس برای جمعآوری مهاجران افغانستانی شروع شده است. هرچند برای فرار از این اتفاق کاری در توان ما نبود، با آنهم از رفتوآمد غیرضروری به بیرون از کارگاه جلوگیری کردیم و از تفریح رفتن در روزهای جمعه منصرف شده بودیم.
کلا آنجا پنج نفر بودیم. پیمانکار یکی-دو روز میشد به تهران آمده بود. ما چهار نفر مانده بودیم، آرام و بدون سروصدا. وضعیت عادی به نظر میرسید. به آنچه از دیگران میشنیدیم خیلی اعتنا نداشتیم و مصروف کار خود بودیم. هر شب نزدیک دوازده به بستر خواب میرفتیم و ساعت ششونیم یا هفت بیدار میشدیم. بدن خستهی ناشی از سنگینی و سختی کار در روز، خواب شب را شیرین و لذتبخش میساخت.
شایعه و تذکر آشنایان در ساعت دو شب یکی از شبهای تابستان درست از آب درآمد. اتفاق نادر و غیرقابل انتظار پیش آمد. پنج نفر با فحش و ناسزا و هر کدام چوبی به اندازهی دستهی بیل در دست وارد اتاق شدند و با بیرحمی تمام همه را از خواب بیدار کردند. هشدار جدی دادند که هر کسی اگر به جانش اهمیت میدهد و میخواهد زنده بماند، سروصدا نکند و ساکت باشد. همه چیز یکدفعهی و فوری پیش آمده بود. ما حیران و گیج بودیم و نمیدانستیم جریان چیست. راستش ترسیده بودیم. فکر کردیم آنان دزد اند و برای سرقت وسایل و شاید هم پولی که نداشتیم آمدهاند. برای اینکه آسیب جسمی نبینیم، صلاح دیدیم که به حرفشان گوش دهیم. درحالیکه لباسهای خواب در تن مان بود، دستهای همه را به پشت سرمان با کیبلهای چارجر مبایل بستند. با زور دو نفر را در کنار هم قرار دادند و بعد بازوبهبازو بستند.
وقتی خیالشان از طرف ما راحت شد که کاری از دست مان ساخته نیست، دنبال وسایل شخصی و ابزارهای با ارزش برای کار رفتند. هرچه دل شان شد و هرچه خوششان آمد را برداشتند و با خود گرفتند. به ما هم دستور دادند که آرام و بدون حرف حرکت کنیم. شک ما داشت به واقعیت تبدیل میشد. به تصور ما آنان دزد بودند نه مأمور پولیس که آمده ما را گرفتار کند و ببرد اردوگاه و بعد رد مرز کنند. با تردید و ترس گفتیم که ما را کجا میبرید. هرچه وسایل شخصی و ابزار کار بود برداشتید. یکی از آنان از دور صدا کرد که ساکت باشیم. با خشونت و توهین وادار کردند که سوار موتر شویم. چهارتای مان در چوکی عقب نشستیم. صرف به یکدیگر نگاه میکردیم. اجازه نداشتیم صحبت کنیم. تاریکی شب هم فرصت دیدن صورت همدیگر را از ما گرفته بود. فقط دم و بازدم تنفس هرکدام مان بود که اطمینان خاطر میداد.
وقتی حرکت کردیم، نیمساعت بعد موتر در برابر پاسگاه پولیس توقف کرد. با دیدن پاسگاه تعجب کردیم. باور نمیکردیم ما در بند پولیس هستیم و آنان تا این اندازه رفتار و برخورد غیرانسانی داشته باشند. با توقف از موتر پیاده کردند. سربازی آمد، بازرسی بدنی کرد و مبایلهای ما را گرفت. بعد ما را در داخل بازداشتگاه انداخت. بازداشتگاه کثیف بود و از کنج و کنار آن بوی بدی برمیخواست که آزاردهنده بود. تا ساعت ۱۱ پیشازظهر در آنجا بودیم. بعد صاحب کار ما آمد و برایمان پول آورد. او هم با اظهار تأسف از اتفاق پیشآمده گفت که تلاش جدی خود را برای رهایی و برگشتن به سرکار خواهند کرد اما فکر نمیکند نتیجه بدهد.
وقتی صاحب کار از کنار ما رفت، سربازی آمد و به بهانهی بازرسی، تمام پول را گرفت و برد. در حالی برای ما برگرداند که نصف کرده بود. وقتی از بازداشتگاه بیرون کرد، مبایلهای ما را تحویل دادند. فکر کردیم رها میکنند اما چند قدم آنطرف دوباره جمع کردند. بعد دستور دادند که دو نفر دو نفر جلو برویم. وقتی جلو رفتیم، پاهای دو نفر کناری را با زنجیر بستند و قفل کردند. فشار زنجیر به اندازهای بود که فکر میکردی با شیء تیز و برندهای پاها را قطع میکند. وقتی امر کردند سوار ملیبس شویم، پله را به سختی بالا شدم. از هر نفر۲۵۰ هزار تومان کرایهی موتر جمع کردند. ۱۲ ساعت زنجیر به پایاهایمان بود تا رسیدیم به گرگان؛ راه طولانیای که هیچ تمامی نداشت.
وقتی به گرگان رسیدیم آمدند زنجیر را از پاهایمان باز کردند. حلقههای زنجیر داخل گوشت پاها رفته بود و پاها از حرکت مانده بودند. وقتی گفتند داخل اردوگاه شویم، به سختی و مشقت راه میرفتیم. داخل اردوگاه که شدیم، دیدیم ما تنها نیستیم، جمعیتی زیادی آنجا آورده شدهاند. آنان به ما و ما به آنان با تحیر نگاه میکردیم. ناامیدی و بیچارگی در چهرهها موج میزد. همه دردمند و دارای سرنوشت مشترک بودیم. بعد از چند ساعتی که آنجا بودیم، سربازی آمد داخل اردوگاه و از هر نفر ۳۰۰ هزار تومان جمع کرد. کسی نبود و جرأت نمیکرد که بپرسد چرا کمتر از این نه؟ احتمالا همه میدانستند که نتیجهی پرسیدن و دلیل خواستن، کتک خوردن و تحقیر شدن است.
تا اینجا که آمده بودیم ۳۵ ساعت زمان گذشته بود و در این مدت به آب و غذا مطلقا دسترسی نداشتیم. چهار ساعت دیگر هم ماندیم که برایمان غذا آوردند: برنج خشک و خالی. به سختی میشد از گلو پایین داد، اما چارهای نبود. بعد از خوردن غذا لحظهی آرام نگرفته بودیم که گفتند سوار موتر شویم. سوار موتری که ما را به اردوگاه نامآشنای سفیدسنگ میرساند. تا رسیدن به آنجا ۱۲ ساعت داخل موتر بودیم. خسته و درمانده که طاقت و توان ما را گرفته بود.
قرار شد ساعت شش صبح از اردوگاه سفیدسنگ به طرف مرز حرکت کنیم؛ اما قبل از آن باید هر نفر ۱۲۰ هزار تومان کرایهی موتر را جمعآوری میکردیم. سربازی آمد پول را از همه گرفت. وقتی به مرز رسیدیم همه را صف کرد و دستور داد که هر نفر ۵۰۰ هزار تومان دوباره جمع کنیم. صدا و اعتراضی بلند شد که چرا دوبار؟ گفتند بابت هزینهی شهرداری. همه تقریبا یکدست جواب رد دادند و گفتند که برای ما پولی باقی نمانده است. وقتی همدستی و همصدای همه را دیدند، با تهدید و زور شروع کردند به بازرسی بدنی و جیبخرچیای که مهاجران داشتند را گرفتند. افسری آمد با قهر و غصب مبایلهای ما را تحویل داد. وقتی فرصتی دست داد تا مبایل را روشن کنیم، دیدیم سیمکارت ندارد. سیمکارت همه را بیرون کشیده بودند.
ادامه دارد…