Photo: Sam Karimi / WMO

«امید را از پروانه آموختم»

از روزی که ناامیدانه از پشت دروازه‌ی‌ بسته‌شده‌ی مکتب به خانه برگشته بود ساکت‌تر، کم‌تحرک‌تر، گوشه‌گیرتر، کم‌اشتهاتر، لاغرتر و افسرده‌تر شده می‌رفت. پدر، مادر، خواهر و برادرش نیز با دیدن او در این وضع، نگران‌تر می‌شدند. از این رو، همه به نوبه‌ی خود سعی می‌کردند به او دلداری بدهند. از این میان، فقط دلداری و امیدبخشی پدر، مرد شصت‌وپنج ساله‌ای که در کوره‌ی حوادث زندگی در افغانستان پخته شده است، به دل او شکیبایی و امید می‌داد. او این تأثیر را از لحن پدر حس می‌کرد. روزها که پدرش سر کار می‌رفت او بیشتر به خود پناه می‌برد و در گوشه‌ای سر در گریبان فرو می‌کرد. فکرش به مسیرهای گوناگون می‌رفت و بر می‌گشت و باز می‌رفت و بر می‌گشت تا او خسته می‌شد و در آخر این جمله‌ی پدر خود را در ذهن تکرار می‌کرد که گفته بود: «دخترم، زندگی خیلی پرفراز و نشیب است. این روزهای تلخ هم می‌گذرد. زندگی قابل پیش‌بینی نیست. ناامید نباش.»

این جمله‌های پدرش مثل چراغ کم‌فروغی بود در خانه‌ی تاریک وجود یک دختر. دختری که با آرزوهای بلند در صنف دهم مکتب از آموزش محروم شده است. او بسیاری از شب‌ها به تنهایی در کنج اتاق می‌نشست و سر را بر زانوهای خود تکیه می‌داد. به آرزوهای برباد رفته‌ی خود فکر می‌کرد. بار نگرانی از آینده‌ی تاریک خود را بر دوش می‌کشید. این بار سنگین تاب و توان را از او گرفته بود. خودش می‌گوید: «اصلا از بیرون خوشم نمی‌آمد. نمی‌خواستم چهره ظالمانه‌ی طالب و نگاه‌های مظلوم دختران را ببینم. یک روز، خواهرم مرا به زور تا بازار برد تا هوایم تبدیل شود. از زینه‌های مارکت که بالا می‌رفتم سرم گیج می‌رفت، پاهایم می‌لرزید، عرق می‌کردم و زیر قلبم خالی می‌شد. در زینه‌ی منزل دوم، چشمم به سیاهی رفت و مجبور شدم در همان‌جا بنشینم. در آن‌جا بود که فهمیدم چقدر ضعیف شده‌ام. درحالی‌که پیش از آن، اصلا خستگی را احساس نمی‌کردم چون امیدوار بودم.»‌ آن‌روز او به سختی به خانه برگشت و به محض رسیدن سر بر بالین گذاشت و به خواب عمیق فرورفت.

وقتی بیدار شد شام شده بود. لامپ اتاق روشن بود. چشم‌ها را مالید و از جا برخاست. به دیوار تکیه زد و نگاه‌ سرد به پنجره دوخت. نگاهش به چیزی دوردست در پشت پنجره، در پشت سیاهی شب، در پشت کوه‌ها رفت. این دو جمله‌ی کوتاه پدرش شاید برای بار هزارم از ذهنش گذشت که گفته بود: «زندگی قابل پیش‌بینی نیست. ناامید نباش.» درحالی‌که این جمله‌ها را در ذهن تکرار می‌کرد، نگاهش به پروانه‌ای افتاد که پشت شیشه‌ی پنجره پرپر می‌زد تا خود را به نور لامپ آویخته در سقف اتاق برساند. پروانه که از بال‌بال زدن خسته شد، آرام پشت شیشه نشست. نه تنها آن‌یکی بلکه چندین پروانه پشت شیشه نشسته بودند تا اگر راهی باز شود خود را به نور لامپ برسانند. او به یاد آورد که این پروانه‌ها شب‌های زیادی بعد از لحظه‌ی بال‌بال زدن پشت شیشه می‌نشینند. او به یاد نیاورد که شبی پنجره باز و این پروانه‌ها به نور رسیده باشند. با دیدن این صحنه ناخودآگاه این فکر از دلش جوشید و بر زبانش جاری شد: «امید است که پروانه‌ها را ساعت‌ها پشت شیشه می‌نشاند.» و ناگهان لبخندی در چهره‌اش دوید. احساس کرد نیرویی در رگ‌هایش جریان یافته است. به خود گفت: «روزها، هفته‌ها و ماه‌ها است که لبخند را فراموش کرده بودم.»

از جا برخاست و به‌سوی پنجره رفت. درحالی‌که دست بر دستک پنجره داشت تا برای پروانه‌ها بازش کند، باز هم این جمله‌ی پدر را به یاد آورد: «زندگی قابل‌ پیش‌بینی نیست. ناامید نباش.» پنجره را باز و این جمله‌ها را با خود تکرار می‌کرد که ناگهان خاطره‌ی به یادش آمد: «دو سال پیش وقتی از کنار سرک به‌سوی مکتب می‌رفتم، ناگهان صدای بوق موتورسایکل را از پشت سر شنیدم. ترسیدم و خود را به سرعت کنار کشیدم. تایر پیش‌ روی موتورسایکل به کفشم تماس گرفت و رد شد. یک موتر تونس در چند قدمی مانده به من موتورسایکل‌سوار را قید کرده بود و موتورسایکل‌سوار با چالاکی از کنارم گذشت و شانس آوردم که مرا نزد.» پنجره را باز کرد و منتظر ماند تا پروانه‌ها به درون خانه بیایند. درحالی‌که برمی‌گشت تا سر جای خود بنشیند با خود گفت: «اگر آن‌روز، موتر تونس موتورسایکل‌سوار را بیشتر قید کرده بود، حتما مرا می‌زد. اگر موتورسایکل‌سوار مهارت کافی نداشت، هم مرا را می‌زد. اگر مهارت کافی ‌داشت اما به قدری وارخطا می‌شد که نمی‌توانست موتورسایکل‌ را کنترل کند، هم مرا می‌زد. اگر آن‌روز، راضیه دوستم همراهم می‌بود و من در کنار او دوقدم نزدیک‌تر به وسط سرک قدم می‌زدم، موتورسایکل‌ مرا می‌زد. اگر موتورسایکل‌ سپر می‌داشت حتما هنگام رد شدن به پایم بند می‌شد. اگر موتورسایکل‌ بوق نمی‌داشت نمی‌توانستم خود را کنار بکشم. اگر بوق می‌داشت اما در همان لحظه خراب می‌شد و موتورسایکل‌‌سوار نمی‌توانست مرا هشدار دهد، حتما مرا می‌زد. اگر مرا می‌زد شاید پایم می‌شکست یا شاید سرم به لبه‌ی جوی می‌خورد و من در جا می‌مردم و اگر…» به دیوار تکیه زد. نگاه به پنجره‌ی باز دوخت. ذهنش دوباره به مسیرهای گوناگون رفت و احتمال‌هایی که درباره‌ی نجات خود از تصادم با موتورسایکل‌ برشمرده بود به تمام رویدادهای زندگی تعمیم داد و باز این گپ پدر خود را به یاد آورد که گفته بود: «زندگی قابل پیش‌بینی نیست. ناامید نباش.»

او که تازه معنای این نصیحت پدر را کشف کرده بود با انرژی و لبخند از جا برخاست. درحالی‌که به تماشای پروانه‌ای که خود را به لامپ رسانده و با بی‌قراری دور آن می‌پرید محو بود، دروازه باز شد. او سر برگرداند و پدر خود را در چارچوب دروازه دید. پدرش از این‌که پس از روزها او را خوشحال دید، لبخند مهربانانه‌ای سیمایش را فراگرفت. پس از سلام و احوال‌پرسی، پدرش گفت: «زرین بچیم، فردا زودتر بیدار شو تا تو را به آموزشگاه انگلیسی برسانم. ثبت‌نام کن و با توکل به خدا درس زبان را دوباره شروع کن. چرخ روزگار گاهی راست و گاهی چپ می‌چرخد. در همین عمر شصت و چند سال من حکومت‌ها آمدند و رفتند. روزهای بد آمدند و رفتند. ناامید نباش. تسلیم نشو.» زرین به پروانه‌هایی که پشت شیشه نشسته بودند نگاه کرد و در جواب پدر گفت: «خوب است پدر جان. سر از فردا به آموزشگاه انگلیسی می‌روم بخیر.»

صبح که خورشید تازه از پشت کوه سر زد، زرین با پدر خود به‌سوی آموزشگاه زبان انگلیسی راه افتاد. در مسیر راه می‌دید که مردم کمر را بسته و محکم به زندگی چسپیده‌اند. زرین از دیدن پیرمرد کراچی‌وان، از کودکی که شتابان سوی مکتب می‌رفت، از شنیدن ساز آیسکریم‌فروش و… نیرو می‌گرفت و به‌سوی امید گام می‌برداشت. آن‌روز، دوباره آموزش زبان انگلیسی را از سر گرفت. پنج ماه پیش در آزمون بین‌المللی تافل شرکت کرد و ۸۰ نمره گرفت. خودش می‌گوید: «وقتی نمره‌ی خود را در سایت دیدم خیلی خوشحال و امیدوار شدم. قصد دارم در آینده‌ی نزدیک دوباره در آزمون شرکت کنم. امید دارم که این‌بار حداقل ۱۰۰ نمره بگیرم و برای بورسیه در دانشگاه‌های بین‌المللی درخواست دهم. آرزویم این است که در رشته‌ی طب درس بخوانم و به وطن خود خدمت کنم.» جمله‌ی آخر را که با اعتماد به نفس بیشتر ادا کرده بود، اندکی درنگ کرد تا تأثیر آن را بر ما ارزیابی کند و ادامه داد: «امید را از پروانه آموختم.» به‌سوی پدر خود نگاه احترام‌آمیز انداخت و رو به من و خطاب به همه گفت: «هر وقت ناامیدی بر شما غلبه کرد به بیرون بروید. مردم را نگاه کنید که چقدر محکم به زندگی چسپیده‌اند. تکاپوی مردم منبع امید و زندگی است.»