احسان امید
همه میدانیم که این نوجوانان و جوانان هستند که قدرت آفرینش و خلاقیت بالایی دارند. همهی ما تجربیاتی از این نوع داریم که دختر فامیل ما با چه علاقهمندی و پشتکار تلاش میکند. با انرژی سرشار و استقامت بینظیر، با عشق تمام و ذکاوت زیاد به کاری که در دست میگیرد تا پایان ادامه میدهد. بیشتر هم برای رسیدن به احساس باشکوه هیجان درونی که ناشی از روحیات و خلاقیت آنان است. اما این انرژی لذتبخش، خیالپردازانه و مهیج امروز در سرزمین ما عملا از بین رفته است. پرسش اینجا است که چرا و بر مبنای کدام منطق و وجدان انگیزهی یادگیری، آفرینش و نوآوری در نوجوانان و جوانان ما میمیرد؟ چرا آنانی که در شروع جوانه زدن هستند، عمرشان در حاشیه و تاریکی سپری شوند؟
اگر بخواهیم جامعهای را نابود کنیم، کافی است که در ابتدا اهداف و انگیزهی نوجوانان، جوانان و سایر شهروندانش را سلب و سرکوب کنیم. چیزی که ما امروز در افغانستان با آن به بدترین شکلاش مواجه هستیم. گروه طالبان هر روز، آگاهانه و به بهانههای مختلف، انگیزه و آرزویهای دختران را سرکوب و نابود میکند. از دوسال و نیمی که این گروه به قدرت رسیده است، هزاران دختر از درس و تعلیم محروم و دروازههای مکاتب بهرویشان بسته شده است. اکنون دختران، مأیوس و ناامید در کنج خانههایشان زندانی اند و رنج میکشند.
مینا، یکی از این دخترانی است که صنف ششم مکتب را به پایان رسانده و با آرزوها و امید درس خواندن خداحافظی کرده است. او بهتازگی سیزدهساله شده است. چندین سال است که در همسایگی ما زندگی میکند.
مینا دختری با نشاط و سرشار از انرژی است که با قدرت تمام برای بدستآوردن آرزوهایش مبارزه و تلاش کرده است. من او را چندین سال است که میشناسم. قبل از رویکارآمدن گروه طالبان، آیندهی درخشانی را برای او پیشبینی میکردم. او با دنیای از شوق و علاقه به مکتب میرفت و بعد از ختم درسهای مکتب، به مرکز آموزش زبان انگلیسی نیز درس میخواند. در کنار درسهای مکتب، توانایی و مهارت زبان انگلیسیاش نیز عالی و قناعتبخش بود. برای مینا مهم بود که در کنار درسهای مکتب، زبان انگلیسی را همزمان با فراغت از صنف دوازدهم، تکمیل کند و با سپریکردن آزمون تافل، بتواند از یکی از دانشگاههای معتبر جهانی بورسیه دریافت کند. این یکی از آرزوهای بزرگ زندگیاش بود.
مینا میگوید که اکنون و پس از وضع محدودیتهای طالبان علیه دختران بالاتر از صنف ششم، بیشتر به فکر درس و آیندهاش افتاده است. مینا میافزاید او تا زمانی این محدویتهای گروه طالبان را جدی نمیگرفت که سحر، دختر کاکایش یک سال قبل از رفتن به مکتب منع شد. مینا با وجودی که با سحر در درسها باهم رقابت داشتند، اما همدیگر را نهایت دوست دارند و با هم رفیق اند. زمانی که فهمید طالبان دیگر دختران بالاتر از صنف ششم را اجازهی مکتب رفتن نمیدهند، شوکه شد و نگران آیندهاش.
مینا اکنون با دنیایی از یأس و ناامیدی مواجه است. هرازگاهی ناله و فریاد سوزناکی سر میدهد: «ما به کدام جرم بعد از این نمیتوانیم به مکتب برویم؟ درس خواندن ما برای طالبان چه ضرری دارد؟» دیدن ناراحتی و نگرانی مینا برای مادرش نیز قابل تحمل نیست، گاهی اشکهایش شبیه باران روی صورتش میریزد.
دردهای دل یک دختر خردسال و اشکهای یک مادر بهخاطر آرزوهای دخترش، دل هر انسانی را به درد میآورد. آن هم زمانی که بدون هیچ گناه و جرمی از حقوق انسانی و طبیعیشان محروم میشوند و بهگونهی وحشتناک و بیپیشینه، بهخاطر دختر بودن و زن بودنشان از جامعه حذف و طرد میشوند.
حالا که مینا را میبینم، درحالیکه آزمونهای آخر سال صنف ششماش را سپری کرده، نگرانی و دلتنگی از چهرهاش هویدا است. من هیچگاه او را در این حد مأیوس و بیانرژی ندیده بودم، بلکه این چهرهی بشاش و برخورد مؤدبانهاش بود که همیشه جلب توجه میکرد. وقتی در مورد چگونگی سپریکردن آزمونش پرسیدم، او بیعلاقه و بدون تمایل به پاسخ دادن به آهستگی گفت: «آزمون خوب بود. وقتی نتوانم صنف هفتم را بخوانم، سپری کردن آزمون چه فایدهای دارد؟»
مینا یک دانشآموز فعال و سیال بود که همواره پس از سپریکردن آزمون بیصبرانه منتظر نتایج مینشست. اما امسال به کسب مقام اول و سپری کردن موفقانهی آزمون، چندان علاقهای ندارد و برایش خیلی دلچسپ نیست.
از نگاههای معصومانه و کودکانهاش برمیآید که او نگران چیزی در زندگیاش است. اینگار چیزی را گم کرده باشد. پرسیدم که بعد از ختم درسهایش چه کار میخواهد انجام دهد. با لحن کنایهآمیز گفت: «بخیر وقتی فارغ شدم بعد از آن میروم بهحیث داکتر در شفاخانه کار میکنم. البته از خیرات سر امارت اسلامی.» با بیان این جمله، اشک در چشمانش حلقه زد و کمی دوتر از من ایستاد. نزدیکاش رفتم و برای بار دوم پرسیدم که آزمونش چطور سپری شده است. سبکسرانه پاسخ داد: «خوب بود و دیگر برایم مهم نیست چون نمیتوانم با فارغ شدن از صنف ششم، به جایی برسم و آرزوهایم را بدست بیاورم. آرزو داشتم درس بخوانم تا در آینده یک خبرنگار خوب باشم ولی طالبان بعد از این برای ما اجازهی مکتب رفتن را نمیدهند. پدرم پول ندارد که به کدام کشور دیگر برویم و در آنجا درس بخوانم و مثل دختران سایر کشورها آزادانه کار کنم تا کسی به من نگوید که تو دختر هستی.»
مینا درحالیکه موهایش گاهگاهی جلو چشمهایش را میگرفت، با گلوی بغضکرده گفت: «امروز با تمام همصنفیها و آموزگاران خود برای آخرین بار خداحافظی کردم. باور نمیکنم که بعد از این همدیگر را ببینیم. نمیدانم با چه سرنوشتی روبهرو میشویم. ختم آزمون امسال متفاوت از سالهای قبل بود. چون هر سال زمان خداحافظی برای همدیگر چانس خوب و موفقیت در درسها آرزو میکردیم. امسال اما برای همدیگر آرزوی زنده ماندن را داشتیم.»
واقعا هم معلوم نیست و هیچکس نمیداند که گروه طالبان زنان و دختران را به چه سرنوشتی روبهرو کند. مینا با آه سرد، به قصههای دردآورش این چنین ادامه داد: «کاش دختر نمیبودم و میتوانستم به تنهایی به یک کشور دیگر میرفتم.» سپس با درنگ کوتاه به صحبتهایش، گفت: «ما دختران و زنان در افغانستان روزگار سیاهی را میگذرانیم. از یک طرف با تیغ بران شریعت طالبانی و از طرف دیگر با بیسرنوشتی و آیندهی تاریک روبهرو هستیم.»
پاسخ و دلیلی در برابر صحبتهای مینا نداشتم جز شرمساری و سکوت. به این فکر میکردم کسانی که امروز مانع درس و تعلیم ما میشوند، قاتلان انگیزههای خلاق و آفرینش نوجوانان و جوانان ما هستند. آنان با وضع و اجرای هرگونه دستور و مقررات دستوپاگیر، در حقیقت با تاریکی و سیاهی هراسناک و کشنده استعدادهای درخشان نسل پرشور امروز را نابود میکنند. آنچه باعث نفرت و انزجار از آنان میشود خسران بالقوهی از دست رفتن استعدادهای بیمانند دختران سرزمین ما است.
مینا هم متوجه شد که به چه دلیلی ساکت شدهام. بدون اینکه حرفی بزند، از خانه بیرون شد. بلند شدم و از پنجره نگاهش کردم. آرامآرام از پلهها پایین رفت. باد در چادرش میپیچید و آن را به هرسو میکشید. میبینم مینا در جدال با باد پیروز است، من اما در برابر شرارت و هیولای ظلمت که بر جامعه حاکم است، با احساسی از یأس و درماندگی از دور نگاهش میکنم. همزمان این پرسش در ذهنم شکل میگیرد که آیا ما ناآگاه بر موقعیت و گمگشتهای از خانه و ستمدیدهای هستیم که از درد زیاد تاب میخوریم یا کسانی که سرنوشتشان را بدست اتفاقات نامعلوم سپردهاند؟