«عبدالاحمد بُرهان‌خواه» الفبا یاد نداشت

از عکس سیاه‌وسفیدی که پسرش برای «اعلان فاتحه» در فیس‌بوک گذاشته بود، معلوم نبود که حاجی عبدالاحمد برهان‌خواه کیست. پسرش با اسم مستعار «غبار لاجورد» در فضای مجازی می‌نویسد. زیر خبر فاتحه مردم تسلیت عرض کرده بودند:

  • خداوند حاجی صاحب را بیامرزد. آدم نیک بود.
  • مرا در غم خود شریک بدانید برادر.
  • متأسفم. جز رضایت دادن به رضای الهی چه از دست ما می‌آید؟
  • تسلیت می‌گویم. درد شما را احساس می‌کنم! خدا رحمت کند حاجی بابا را. هیچ‌کس به اندازه‌‌ی او در منطقه‌ی باغجوی خدمت نکرد.

همان اسم منطقه‌ی «باغجوی» سررشته‌ای به دست داد. در باغجوی فقط یک عبدالاحمد بود. مردم به او اوستا «عبدولامد» می‌گفتند. دکان آهنگری داشت. دکان که نه، اتاق کوچکی بود با یک کوره‌ی نه چندان بزرگ. مردم قریه داس، چکش، کلنگ، کارد قصابی و دیگر

ابزارهای آهنی خود را نزد او می‌بردند و او آن ابزار را یا تعمیر می‌کرد، یا تیز می‌ساخت یا کوتاه و دراز و پهن و لوله. در سال‌های پیری به حج رفت. حج چیزی را در او تغییر نداد. فقط شد حاجی عبدولامد. «تغییر نداد» به این معنا که پس از حاجی شدن نسبت به ابزارهای آهنی بی‌اعتنا نشد. وقتی از پیش خانه‌ی کسی می‌گذشت و کلنگ دوسره‌ی بی‌دسته‌ی زنگ‌زده‌ای را در کنجی افتاده می‌دید، می‌گفت: «بی‌خیرها، این کلنگ را بیارند، یک دسته‌ی خوب برایش بسازم، خوب کاری کلنگ است.»

توضیح نویسنده: حتما توجه کرده‌اید که من تلفظ خودم را بر زبان اوستا گذاشتم. او کلنگ نمی‌گفت؛ «کولینگ» می‌گفت.

البته کوره‌ی آهنگری حاجی در ایام پیری او تقریبا همیشه خاموش بود. ولی اگر کسی چیزی می‌برد، «نه» نمی‌گفت. پس از حاجی شدن در صدر مجلس هم نمی‌نشست. مردم تعارف می‌کردند و او را به طرف صدر مجلس می‌راندند، اما او در وسط‌ها می‌نشست.

حاجی عبدالاحمد اما هرچه بود «برهان‌خواه» نبود. برهان‌خواه به کسی گفته می‌شود که وقتی ادعایی را بشنود، از صاحب ادعا دلیل یا برهان بطلبد. البته اوستا عبدولامد نیز، مثل تمام آدم‌های دیگر، وقتی ادعایی را می‌شنید به سبک خود دلیل می‌طلبید. همین که می‌گفت «برای چه؟» یا «چرا؟» همان دلیل‌طلبی بود. ولی اوستا سواد نداشت. حتا در حد الفبا سواد نداشت. دایره‌ی لغاتش قطعا به واژه‌ای چون «برهان» نرسیده بود. برهان همان دلیل است، اما کاربرد بسیار رسمی‌تر دارد. اوستا عبدولامد کجا و برهان‌خواهی کجا؟

مدتی که از اعلان فاتحه‌ی حاجی عبدالاحمد برهان‌خواه گذشت، پسر بزرگش، «فرامرز برهان‌خواه» در صفحه‌ی فیس‌بوک خود سنگ مقبره‌ی حاجی را گذاشت. سنگ سیاه برّاقی با نوشته‌های سفید؛ با خط زیبای نستعلیق. آن‌جا نوشته بود: آرامگاه ابدی حاجی عبدالاحمد برهان‌خواه. از آن‌جا معلوم شد که تخلص «برهان‌خواه» در پیِ اسم عبدالاحمد از پسرش آمده است. فرامرز هم قبلا «محمدنادر» نام داشت. به همین خاطر، تا دیری معلوم نبود فرامرز برهان‌خواه کیست.

من نمی‌دانم آن سنگ سیاه زیبا بر گور «اوستا عبدولامد» تا کی دوام می‌آورد؛ یا اگر باد و باران و سیلاب بشکندش، روی سنگ بعدی چه می‌نویسند. اما حس می‌کنم که اوستا عبدولامد بی‌نوا روی سنگ قبر خود کسی است که در هشتادوسه سال زندگی خود نبود. اوستا در تمام آن هشتادوسه سال به‌جای آن‌که برهان بخواهد، به‌صورت روزانه گره‌های عملی زندگی مردم را باز می‌کرد. او فقط آهنگر نبود؛ دندان می‌کشید، برای قولنج روده معجون می‌ساخت، دعوای خانوادگی حل می‌کرد، گوسفند ذبح می‌کرد، دروازه‌های خطاخورده‌ از «لَخَک» مردم را سرجای‌شان می‌گذاشت. بی‌شکایت، بالبخند. این سنگ قبر تمام آن تاریخ مفید را محو می‌کند.

من اگر به فرامرز برهان‌خواه دسترسی می‌داشتم، به او می‌گفتم که تخلص‌ خود را روی پدر بی‌سواد اما پُرهنر خود نگذارد. ما همان تکیه‌گاه بی‌برهان را بیشتر دوست داشتیم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *