Photo: Tasnim

اگر اشتباه کنی من هم اشتباه می‌کنم

امیر بهنام

به‌‌تازگی شعرخوانی شاعر مهاجر افغانستان -نجیب بارور- در حضور رهبر جمهوری اسلامی ایران و شیوه‌ای که او برای معرفی‌اش برگزیده بود، وایرال شده است. این شاعر خودش را از «دورترین نقطه‌ی ایران، هندوکش و پنجشیر» معرفی می‌کند و شعری که می‌خواند را زبان حال تاجیکانه‌ی خودش با یک هم‌زبان تعریف می‌کند و سپس شعری می‌خواند که در آن افتخارات نژادی با حماسه‌های مذهب تشیع به هم آمیخته و مایه‌ی مباهی پنداشته شده است.

آن تعریف و این شعر به موجی از واکنش‌ها در فضای مجازی افغانی دامن زده است، گو این‌که میلیون‌ها انسان آن سرزمین کاری جز خاک‌برداری از تاریخ کهن و کشف واقعیت‌ها و اساطیر و افسانه‌ها ندارند. شماری این کار را تملق و چاپلوسی و خاک‌فروشی دانسته‌اند و عده‌ای آن را شجاعت ایستادن در برابر ملی‌گرایی باطل و حذف‌گرای قومی که سایر باشندگان افغانستان را بیگانه می‌پندارد. این از جهتی برای مردمی که نرخ تورم منفی در کشور شان در این اواخر دو رقمی شده است (منفی ۱۰)، دو سوم نفوس آن با مشکل گرسنگی مواجه است و اشتغال در انحصار نیروی غالب جهادی-تروریستی طالبان درآمده است و نیمی از نفوس کشور محکوم به مرگ تدریجی و زندگی نباتی هستند (زنان) و هیچ کشوری مراودات رسمی با آن ندارد و تجارت و اقتصاد واژگان نامفهوم و فراموش‌شده هستند، بسیار عجیب است. اما از جهتی دیگر که ریشه در همین واقعیات تلخ و دردناک زندگی روزمره‌ی ما دارد، این دعوا در دفاع از او و در برابر او نما یا جلوه‌ای از یک مشکل بزرگ‌تر و واقعی را به نمایش می‌گذارد. آن مشکل بزرگ‌تر فروپاشی در معنای عام آن است، یعنی فقدان دولت، نبود امید به زندگی، بحران اعتماد، ناتوانی در تغییر وضعیت و تاریکی چشم‌انداز آینده و در یک کلام نارضایتی محض از وضع موجود. بررسی این مشکل کلان‌تر است که این نزاع کم‌اهمیت را ارزش تأمل می‌بخشد.

برای این‌که درک واضح‌تری از کل این مسأله پیدا کنیم، شاعر و شعر و دعوای پیرامون او را بهانه قرار می‌دهیم تا به‌صورت موردی بخش‌هایی از این مسأله را به اختصار بررسی کنیم. به همین خاطر، به‌جای این‌که آیا پنجشیر دورترین نقطه‌ی ایران است یا خیر، باید بپرسیم چرا چنین دیدگاهی در این زمانه رخصت ظهور پیدا می‌کند؟ زیرا صرف نظر از مشترکات فرهنگی دو کشور، امروزه ایرانِ در اختیار ولایت مطلقه‌ی فقیه و افغانستانِ اسیر طالبان مشترکات سیاسی و اقتصادی بیشتری دارند تا شاعران فارسی‌زبان ما که از بد حادثه و استبداد طالبان به ایران پناه برده‌اند.

اولین دلیل این وضعیت به نظر می‌رسد ناسیونالیسم قومی شکست‌خورده‌ی افغانی است. در دوران امان‌الله‌خان و پس از آن‌که عصر شکل‌گیری ملت‌ها و فراگیری روایت‌های ملی بود، حاکمان افغانستان نیز کوشیدند که اقوام این کشور را تحت چتر یک ملت واحد (افغان) گردآورند. تلاش‌ها برای خلق روایت و برساخت‌های ملی پرشمار بوده و دهه‌ها زمان برای خلق و تطبیق آن صرف شده است. اما علی‌رغم گذشت زمان طولانی و صرف هزینه‌ی بسیار چیزی که بدست آمده ناسیونالیسم قومی است. به همین خاطر به موازات دور شدن از عصر امان‌الله‌خان واکنش‌ها و مقاومت‌ها در برابر آن نیز شدیدتر شده است. در دودهه‌ی گذشته این جدال مایه‌ی اصلی سیاست و سیاست‌گذاری بود، تا جایی که برنامه‌های کلانی مانند توزیع شناس‌نامه‌ی الکترونیکی سال‌ها به‌دلیل این اختلاف به تعویق افتاد. اگر این اختلاف را ناشی از مخالفت ذاتی اقوام غیرپشتون علیه ملی‌گرایی افغانی بپنداریم حتما خطا کرده‌ایم، زیرا به‌صورت طبیعی ملی‌گرایی ایدئولوژی حذف‌گرا است و ناگزیر است بسیاری از ارزش‌های فرهنگی و افسانه‌ای اقوام را نادیده بگیرد یا حتا سرکوب کند. آنچه که چنین سرکوب، حذف یا نادیده‌انگاری و حداقل کم‌توجهی را برای عامه‌ی مردم قابل قبول و برای نخبگان اقوام موجه می‌سازد، هدف آن است. به بیان دیگر، اگر ناسیونالیسم معطوف به تحقق منافع ملی باشد و ضرورتا به افزایش بهره‌وری جمعی و سهیم کردن همه به منابع قدرت و ثروت و به‌صورت عمومی‌تر به «تأمین منفعت عمومی» بینجامد، آدم‌ها به آن روایت و ایدئولوژی اعتماد می‌کنند. مردم همه تاریخ‌دان و فعال سیاسی و فرهنگی نیستند که از ارزش‌های غیرمادی شخصی خود دل کنده نتوانند، برعکس همه به‌دنبال انصاف، منفعت و سود خود هستند و در صورت تأمین آن راضی خواهند بود. ناسیونالیسم افغانی ترسوتر از آن بود که بتواند فضای عمومی برابر برای همه را مهیا کند، برعکس و به‌صورت وحشتناکی ناسیونالیسم غیرمدنی و قوم‌گرا را که ضرورتا عقب‌گرا است سعی کرد ترویج کند. در این قالب ملی‌گرایی به مفهوم حذف کامل و نادیده‌انگاری دیگری و شکل‌گیری شهروندان درجه یک و درجه دو و سه شد. چنین رویکردی نه فقط به داشته‌های این سرزمین بی‌اعتنا بود بلکه از تخریب و انکار آن نیز آبایی نداشت. این وضعیت تا آن‌جا ادامه یافت که مفهومی به‌نام منافع ملی از دید هرکسی متمایز از چیزی بود که در ذهن دیگری وجود داشت. این وضعیت به‌صورت طبیعی منجر به واکنش می‌شود و شد. در برابر آن قوم‌گرایی به شکل شدیدی عام شد. هرکس در جست‌و‌جوی مفاخر خود بیرون آمد. چنین موضعی صرفا در واکنش به روایت حاکم و از سر عصبانیت و نارضایتی اتخاذ می‌شود. نوعی رأی منفی و اعتراضی به حساب می‌آید.

دومین علت این مسأله را باید در وضعیت اقتصادی جست. در فقدان اقتصاد بازار و سیستم‌محور و در شرایطی که منابع اقتصادی در انحصار دولت و تعدادی بسیار محدودی از نخبگان سیاسی است، چاپلوسی علی‌رغم زشتی اخلاقی آن رایج می‌شود. این یعنی فرصت‌های ثروت‌مند شدن، شغل یافتن، امکانات و منابع و معاش برای زندگی با ارتباط با دولت یا نخبگانی که توزیع این فرصت را در انحصار خود دارند، در می‌آمیزد. هر انسانی صرف نظر از این‌که شاعر باشد یا روزنامه‌نگار، مهندس باشد یا بی‌سواد و عامی، به نیازهای اولیه‌ای مانند غذا و معاش و سرپناه نیازمند است. وقتی برآورده کردن چنین نیازهایی وابسته به تأمین ارتباط با دولت و نخبگان سیاسی (فرادستان جامعه) باشد چاپلوسی خودبه‌خود مجال زاده‌شدن و رشد پیدا می‌کند. افغانستان که جزو عقب‌مانده‌ترین کشورها از نظر اقتصادی بود و فاسدترین آن‌ها، و نیز سازمان‌های دولتی و دربار نخبگان تنها محیط دسترسی به ثروت و اعتبار، نتیجتا تمجید بی‌پایه و اساس و توصیف‌های آلوده به اغراق نیز برای راه‌یافتن به این محیط‌ها و دست یافتن به این منابع رشد کرد. به همین خاطر بود که در دودهه‌ی گذشته کار فرهنگی با تملق عجین و سپس در آن حل شد و رقابت بر سر کسب رضایت ارباب زور و زر به هدف اصلی اهالی فرهنگ و سایر بخش‌ها تبدیل شد. این رویه به مرور به رویه اصلی بدل و وارد ناخودآگاه انسان‌ها می‌شود، تا جایی که برای رسیدن به هدفی به اولین و مهم‌ترین ابزار یک فرد تبدیل می‌شود. درواقع تمجید اغراق‌آلود و ساختن افسانه‌های دهن پرکن از عوارض یک اقتصاد بیمار نیز است.

سومین علت چنین مسأله‌ای که باز تا حد زیادی با توضیح قبلی (تأثیر اقتصاد) هم‌پوشانی دارد، شرایط اضطرار و استیصالی است که مردم پس از سقوط نظم سابق سیاسی و به قدرت رسیدن طالبان و برچیده‌شدن بساط زندگی در وطن به آن دچار شده‌اند. چه شاعر خوش‌قریحه اما مستأصل ما و چه هرکسی دیگری از این وطن که از طالبان نیست و محکوم و مطرود است در وضعیت استثنایی به‌سر می‌برد. از یک‌سو شوک ناشی از سقوط و شکست را باید تحمل کند و از سویی باید نفس بکشد زیرا تا زنده‌ایم ناگزیر از انجام این کاریم. در وضعیت درماندگی انسان‌ها به‌دنبال جایی برای پناه‌بردن و دستی برای حمایت کردن بر می‌آیند. خاصه در وضعیتی که رژیم حاکم در افغانستان با بی‌شرمی وحشتناکی کمر به نابودی فرهنگ و زبان فارسی بسته این وضعیت برای آنان که تعلق خاطر عاطفی و عمیقی با این زبان و فرهنگ دارند، جستن یاری و یافتن حامی‌ای که به تظلم‌اش گوش بدهد به یک دغدغه‌ی دائمی و واکنشی سیاسی تبدیل می‌شود. طبیعی است که زبان مستأصل زبانی فاقد اعتماد به نفس و در جهت کسب ترحم است. این عارضه تنها خاص یک شاعر یا فرهنگی نیست، عام و فراگیر است. عیب بزرگ آن در این بافتار (کانتکست) خاص این است که ما در فقدان اعتماد به نفس لازم آنچه خود داریم را از بیگانه تمنا می‌کنیم. بلخ و غزنی و هرات و بدخشان و هر نقطه‌ی این جغرافیا خود به تنهایی آن‌قدر گذشته‌ی درخشان و غرور‌آفرین دارد که ما را از تهران بی‌نیاز سازد. به همین‌سان در وضعیتی که هر دولتی به تناسب شرایط و مجبوریت‌ها و اهدافش تصمیم می‌گیرد که با چه‌کسی قرار تعامل و همکاری ببندد و کدام یک را نادیده بگیرد، کما این‌که رژیم خامنه‌ای نیز همین کار را کرده و بهترین دوست طالبان در منطقه و جهان است، تظلم ما یخی است که روی سنگ می‌ماند. به بیان ساده‌تر، واکنش اضطرار‌آلود و از سر درماندگی ما در برابر شرایط ناخواسته، نامنصفانه و نادرستی که بر ما تحمیل شده نیز چیزی غیر از ارتکاب یک اشتباه دیگر نیست. و بدتر از آن دفاع از آن و حق پنداشتن‌اش نیز جز این‌که بر سردرگمی جمعی و کین و نفرت عمومی می‌افزاید، حاصلی ندارد.